🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت55
خبرهای خوب یکی یکی از راه می رسیدند، ولی حس خوبی نداشتم! احساس می کردم هر لحظه ممکن است دایی یا مرتضی را بگیرند و آرامش مان نابود شود.
آن شب هم تمام می شود و به خانه می روم. دایی و مرتضی دارند در مورد افکار هم صحبت می کنند و مرتضی مصمم است و از رفتار مسلحانه ی سازمان دفاع می کند.
به آشپزخانه می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهند و چای میریزم، مرتضی به دایی اینگونه می گوید:
_کمیل جان! خودت تو خیابونا هستی! میبینی که اونا دارن با اسلحه مردمو لت و پار می کنن! اسلحه اس و شوخی که نیست، بخوری زخمی میشی!
یکی نباید باشه با سلاح جلوشون بگیره؟ جواب های هویه!
دایی با خونسردی خاصی لب برمی چیند و می گوید:
_منم قبول دارم آدم تیر میخوره و حتی میمیره! ولی همین خون هایی که میریزه درخت انقلاب مون رو آبیاری میکنه. برای هر تغییری لازمه خون هایی ریخته بشه و کسانی جونشون رو فدا کنن تا به سختی بدست بیاد. چیزی که به سختی بدست بیاد راحت از دست نمیره! اون ها هم زنده ان حتی بیشتر از منو تو کار میتونن انجام بدن.
همین شهیدا نباشن، همه فکر میکنن جون ارزشش از همه چیز بیشتره و نمی فهمن آرمانهایی جز این دنیا و جسمم هست. از حرفای من اینطور برداشت نکن که جون برامون مهم نیست! اتفاقا خیلی مهمه و اگه نباشه انقلابی نمیشه و موافقم هر چیزی ارزش جون آدم رو نداره اما شهادت مرگ نیست که جون رو بگیره! شهادت چیزی فراتر از مرگه که اگر جسمو بگیره در عوضش خیلی چیزا میده.
حرف های دایی برایم حکم چراغدانی داشت که اشعه های نورش قلبم را روشن و منور می کرد.
بی صدا گوشه ای نشسته ام و گوش می دهم. مرتضی می گوید:
_من حرف هاتو قبول دارم اما با همین اسلحه میشه زهرچشم گرفت و خودی نشون داد.
چای تعارف می کنم و این بار من پا به میدان سخن می گذارم.
_به نظر من جمعیتی که توی خیابون راه میوفته و خشمی که توی صورتشون دیده میشه بیشتر خودی نشون میده و زهرچشم میگیره.
گروهک های مسلحانه کارشون سخته و کم میشه عملیات کرد برای همین فاصله ای بین عملیات ها ایجاد میشه و کمتر فعالیتی به چشم میاد.
شاه هم میگه چار تا جوون ان دیگه! ولی وقتی همه خودشونو توی خیابان با یک شعار نشون بدن شاه میفهمه با یک ملت طرفه نه با یک سازمان که حالا هزارنفر هم عضو داره!
مرتضی می خواهد چیزی بگوید اما نگاهی که به من می کند؛ باعث می شود سکوت کند.
چای می خوریم و بعد نیمرو درست می کنم. دایی بیچاره که معلوم است گرسنه بوده، با اشتها غذا می خورد و به به می کند.
صبح براب پخش اعلامیه از خانه بیرون می زنم.
چند خیابانی می روم و به چند مغازه سرک می کشم. توی بعضی از مغازه ها اعلامیه می گذارم و بیرون می آیم.
وارد یک مغازه ی پوشاک می شوم و چرخی می زنم. اعلامیه را کنار ویترین می گذارم اما همین که سرم را بالا می آورم اول یک مرد خشمگین سبیلو را می بینم بعد هم بالای سرش عکس قاب شده ی شاه را می بینم.
چهره ام را با چادر می پوشانم و خودم را از مغازه بیرون می اندازم.
مرد غرغر کنان دنبالم می دود، من هم تمام قدرتم را در پاهایم جمع می کنم و مثل برق و باد فرار می کنم.
یک کوچه می بینم و وارد می شوم. کوچه ی تنگی است و جوی کوچکی از میان ان رد می شود.
هر که مرا میبیند کناری می پرد و هین می کشد. رنگ به رخسارم نمانده و قلبم تیر می کشد.
در پس این کوچه یک کوچه ی دیگر می بینم و وارد می شوم. با دیدن بن بست در بهت فرو می روم و اشکم در می آید.
هر لحظه منتظرم مرد از راه برسد و دستگیرم کند.
چشمانم را می بندم و به یاد پدر، در لحظات سختم از امام زمان (عج) کمک می خواهم.
هنوز دعایم کامل نشده که کسی دستم را می گیرد و وارد خانه ای می کند.
اضطراب و پریشان حالی در دلم رخنه می کند و با وحشت به اطرافم نگاه می کنم که چشمم پیرزنی مهربان را می بیند.
پیرزن سلام می کند و مرا به کنار حوض می کشاند.
مشتش را از آب پر می کند و به صورتم می پاشد. نگرانی در چشمانش هویدا می شود با لحن زیبا و روستایی اش می پرسد:
_چه کار کِردی دخترجان؟ چَرا رنگ به صورِتِت نیس؟ وایستا گلگاوزبون بهت میدِم حالیت جا بیاد.
دستش را می گیرم و نفس زنان می گویم:
_من باید برم وگرنه براتون دردسر می شم.
لبخندی می زند و دهان بی دندانش باز می شود. آب دهنش را قورت می دهد و می گوید:
_مِ خودُمون دردسِرُم مادِر جان! چی چی میگوی؟
یکهو صدای مرد در کوچه بلند می شود و با داد نشانی مرا می گوید تا همسایه ها مرا به او تحویل دهند.
پیرزن با نگاهش به من اطمینان می دهد و با خنده می گوید:
_آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون می کنم.
یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)