🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت56
به سمت خانه می روم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه می دهم.
یکی وحشیانه در را می زند و پیرزن غرغر کنان در را باز می کند.
قلبم هنوز تیر می کشد و قرصم را بدون آب قورت می دهم.
مرد به پیرزن می گوید:
_تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟
پیرزن با همان لهجه ی شیرینش می گوید:
_آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟
در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بی خبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین!
مرد بیچاره رنگ از روش می پرد و با دست پاچتگی به پیرزن می گوید:
_ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون این قدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟
پیرزن لحنش را تند می کند و با فریاد می گوید:
_آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها!
من که از خنده ریسه می روم و گوشه ی پرده را کمی بیشتر می کشم.
مرد مظلومانه به پیرزن التماس می کند و دست هایش به عنوان تسیلم را بالا می آورد.
_چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم!
پیرزن به گلدان های اشاره می کند و می گوید:
_نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم.
مرد به طرف گلدان ها می رود و یکی یکی گل ها را از داخلشان در می آورد.
پیرزن می گوید:
_آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار.
مرد کتش را روی بند می گذارد و با چهره ی که کاملا پشیمان است شروع می کند به بیل زدن. کمی بعد می گوید:
_حاج خانم این باغچه تون سفته! نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته.
پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت می کند، جارو را برمی دارد و به کمر مرد می زند و می گوید:
_آ غر نزِن! کارتو بُکن.
حدود یک ساعت بعد مرد با لباس های خاک آلود از باغچه بیرون می آید.
گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک می زنند. مرد از پیرزن خداحافظی می کند و پیرزن در آخر می گوید:
_آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا!
مرد دستش را روی چشمش می گذارد و در حالی که خودش را می تکاند می رود.
پیرزن با شادی به خانه می آید و رو به من می گوید:
_آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گلگاوزبون بیارم تا جوون بَگیری.
دمنوش را می خورم و به پیرزن می گویم:
_واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود!
_کاری خداست ننه، من که هیچم.
_اسمتون چیه حاج خانوم؟
پیرزن می خندد و پوست چروکیده اش جمع تر می شود. دستش را روی دستم می گذارد و می گوید:
_من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟
با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه می کنم و می گویم:
_بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس.
_آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود!
کمی می خندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه می دهد:
_حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه.
منم خنده ام می گیرد و می گویم:
_شیطون بودینا بی صفا!
دستم را می فشارد و غم خاصی می گوید:
_آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت.
حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد.
من هم آرام می گویم:" خدا بیامرزدشون."
از جا بلند می شوم و می گویم:
_من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین!
بی صفا مرا بغلش می گیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم.
_ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد.
تشکر می کنم و ترجیح می دهم بروم. بی صفا دم در به من می گوید:
_آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته.
بغلش می گیرم و عطر مهربانی اش را نفس می کشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم!
"حتما" می گویم و از خانه بیرون می آیم. این طرف و آن طرف را نگاه می کنم و چادر را تا می توانم جلوب صورتم می گیرم.
__________
۱. یه خرده
۲. مادرم
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)