🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت57
ترجیح می دهم و با تاکسی برگردم تا فکر و خیال به سرم نزند. خیاطی ام نتوانستم بروم! به خانه که می رسم بدون توجه به سولات مرتضی به اتاق می روم و در را قفل می کنم.
از گلدسته های مسجد محله نوای اذان پخش می شود و کوچه و خیابان عطر خدا می گیرند.
صدای در زدن می آید و از حرف های نامفهوم مرتضی می فهمم او در را باز کرده. بعد مرا صدا می زند.
_ریحانه خانم با شما کار دارن.
چادر رنگی ام را سر می کنم و به طرف در می روم. خانم چادری پشت به من ایستاده و دور و برش را می پایید.
سلام می دهم و برمی گردد.
با دیدن چهره ی آشنایش در آغوشش غرق می شوم و عطر پر از صفایش را می بویم.
مرضیه خانم نگاهم می کند و می گوید:
_ماموریت داریم.
تعجبی همراه کنجکاوی به سراغم می آید و می گوید:
_چه ماموریتی؟ بیاین داخل حرف بزنیم.
تشکر می کند و می گوید عجله دارد.
از زیر چادرش چند کتابی را به دستم می دهد. با دیدن چند زن لبخندی مصنوعی میزند و می گوید:
_آره خاله جان! گفتم اینا نیازت میشه، آخه برا دانشگاهت لازمه!
من هم حساب کار دستم می دهد و با لبخند می گیرم و می گویم:
_بله، ممنونم!
آرام در گوشم زمزمه می کند که:
_امشب یه محله برای پخش اعلامیه میریم. اگه خواستی بیا، از لایه اون کتابا اعلامیه ها رو در بیار و مخفی کن.
اگه میای دور میدون ژاله وایستا تا بیام پیشت. خب؟
_حتما میام!
دوباره بغلم می گیرد و خداحافظی می کنیم.
تمام اعلامیه ها را از لایه برگه های کتاب جدا می کنم و توی یک پاکت می گذارم.
با دیدن ساعت کیفم را برمی دارم و به طرف خیاطی می روم.
مرتضی مثل من از اتاقش بیرون نمی آید؛ او هم تمام این مدت با دستگاه تایپش سرگرم بوده.
حسین را مثل همیشه علاف دم در می بینم و با طعنه می گویم:
_سلام حسین آقا! شما همین جوری میخواین به زودی سلمونی بزنین؟ من که همش شما رو دم در می بینم. منو بگو برای شما پا پیش گذاشتم.
انگار ناراحت می شود و سرش را پایین می اندازد، می گوید:
_سَ... سلام! نه الان مشتری نیس وگرنه میرفتم.
_خب مشتری نباشه! چهار تا سوال که از صابکارتون میتونین که بپرسین.
_بله، دُ... درست می گین.
_پسری که یکم دیگه بخواد بره خواستگاری نباید علاف باشه.
یکهو سرش را بالا می آورد و با چشمان ورقلمبیده اش که پرپر هم میزند می پرسد:
_چی چی؟ مَ... من نَ...نه یعنی مُ... منیرخانم...
حرفش را قطع می کنم و با خنده می گویم:
_بله! منیرخانم اجازه دادن، فقط بگما سلمونی یادت نره!
بعد هم بدون اینکه جواب چاکریم ها و تشکرهایش را بدهم به خیاطی می روم.
منیرخانم ناراحت است و غر میزند که چرا صبح نیامدم.
منم عذر میخواهم و تر و فرز تر کار می کنم. موقع رفتن هم غر میزند که چرا بیشتر نمی ایستم.
به هر سختی است قانعش می کنم و به خانه می روم.
تا ساعت ۱۱ در حال سرجمع کردن و مخفی کردن اعلامیه ها هستم. استرس کوچکی ته ته قلبم روشن شده و می خواهد تمام قلبم را به چنگ آورد!
لقمه نانی در دهانم می گذارم و کیفم را برمی دارم.
مرتضی از اتاق بیرون می آید و با چهره ی عبوسی به من می گوید:
_کجا این وقت شب میرین؟ دایی تون نیست ولی اگه بود حتما اجازه نمی داد این وقت شب شما بیرون برید!
دوست ندارم مرتضی پاپیچم شود و مرا از رفتن منصرف کند.
اخم هایم را در هم می کشم و می گویم:
_داییم اجازه میداد چون میدونست چیکار میخوام بکنم.
_چیکار میخواین بکنین؟
_گفتم داییم! پس لطفا داخلت نکنین.
اخمش را غلیظ تر می کند و به در اشاره می کند.
_اون بیرون پر گرگه! اگه بلایی سرتون بیاد من جواب داییتونو چی بدم؟
_بگین خودسره! هرچی گفتم گوش نداد. داییم خودش میفهمه.
کاملا مشخص است که کلافه شده، با دست به پیشانی اش می زند و می گوید:
_خوب خودتونو میشناسین! ولی منو نه! پس بیاین خونه هر کاری هم هست برای بعدا!
با بی اعتنایی در را می بندم و از پله پایین می روم. چند قدمی که دور می شوم صدای باز شدن در و سپس صدای مرتضی می آید.
_ریحانه خانم! منو درک کنین! من تحت تقیبم! لطفا کاری نکنین که مجبور بشم همراه تون بیام و اونوقت گیر بیوفتیم.
دستم را در هوا تکان می دهم و زیر نور تیر چراغ برق می گویم:
_شما منو درک کنین و برین خونه! مجبورم نکنین ازتون فرار کنم و دستتون بهم نرسه.
بعد هم گام هایم را سریع به خیابان نزدیک می کنم. در سیاهی شب دو چراغ به نظرم می آید و کمی بعد تاکسی جلویم ترمز می گیرد.
سریع سوار می شوم و به مرتضی که چند قدمی با ماشین فاصله دارد نگاه می کنم. مرتضی دست تکان می دهد و از راننده می خواهد که بایستد. من هم با اضطراب به راننده می گویم حرف را گوش ندهد و راه بیوفتد.
راننده ی بیچاره گیج شده که با صدایم که کمی بالا می رود گاز ماشین را می گیرد.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)