eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🌱 🌱 مرتضی سرعتش را بیشتر می کند اما به ماشین نمی رسد. مشتش را با خشم در هوا می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند و جز خیابان تاریک چیزی نمی بیند. گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمی شود. جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکنده اند و رفتگری جارویش به تن خیابان می کشد و او را قلقلک می دهد. به مهتاب خیره شده ام و از خدا می خواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد. یکهو دستی روی شانه ام می نشیند و دست و پایم را گم می کنم. مرضیه خانم سلام می دهد و مرا سوار ماشین می کند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم. مرضیه خانم از اعلامیه ها می پرسد و به او اطمینان خاطر می دهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالا تر بایستد. بعد هم من را گوشه ای می کشد و می گوید: _این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم. ترسم بیشتر می شود و با دستان لرزان به او می گویم: _اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟ لبخندی می زند و می گوید: _خیلی طبیعی رفتار می کنیم. اگه من لو رفتم که فرار می کنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟ چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او می درخشد. حرف هایش مرا بیشتر نگران می‌کند اما نمیتوانم بپذیرم. _نه! من نمیتونم! _این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم. بینمان سکوت می شود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره می شود و می گوید: _قول بده که فرار کنی؟ _قول بده دیگه؟ پرده ی اشک جلوی دیدم را می گیرد و سری تکان می دهم. کیفش را در دست می گیرد و می گوید: _میدونستم رو سفیدم میکنی! سریع کارش را شروع می کند و اعلامیه های تا شده را توی خانه ها و زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد. من هم دور و بر را نگاه می کنم. نیم ساعتی را با استرس زیاد می گذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچه های دیگر بود. مرضیه خانم رو به من اشاره می کند و به طرفش می روم. از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار می شوم. چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد می کند. پشت یک درخت قایم می شوم و هر چه به مرضیه خانم علامت می دهم نگاهم نمی کند. هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را می بیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده می شوند. میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم می افتم. با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه می کنم. انگار مرا انتهای کوچه می بیند و به این طرف فرار نمی کند تا متوجه من نشوند. به طرف دیگری فرار می کند که سربازها چادرش را می کشند و پخش زمین می شود. باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند. با دست جلوی دهانم را می گیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد. مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد. چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود. ماشین به حرکت در می آید و زیر پایم از زمین خالی می شود و سرم را به زانو می گذارم. از پشت کوچه فرار می کنم و هر چند قدمی به عقب برمی گردم. اشک هایم گونه هایم را می سوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد. خودم را به همان ماشین می رسانم و تقی به شیشه اش می زنم. مرد سرش را از فرمون بر میدارد و با دیدن من به خیابان نگاه می کند. سریع پیاده می شود و با تشویش می پرسد: _مرضیه کو؟ گریه ام می گیرد و صدایم بلند می شود. به طرفم می آید و با ناله می گوید: _مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟ سرم داد می کشد و با عصبانیت می پرسد: _مرضیه کجاست؟؟ در حالی که به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی می گویم: _مرضیه... گرفتنش... دستش را روی سرش می گذارد و صدای گریه اش بلند می شود. به آن سوی ماشین می رود و مثل من می نشیند. صدایش با گریه قاطی می شود و می گوید: _گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک می کنن ولی به ما نه... ای خدااا! در خیابان تاریک و هوای سرد گریه می کنیم و به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم... آتشی درونم شعله ور شده که نمی گذارد مزه ی سردی را بچشم. برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، می گوید: _بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)