🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت58
مرتضی سرعتش را بیشتر می کند اما به ماشین نمی رسد.
مشتش را با خشم در هوا می چرخاند و به پشت سرش نگاه می کند و جز خیابان تاریک چیزی نمی بیند.
گوشه ی میدان ایستاده ام اما خبری از مرضیه خانم نمی شود.
جمعیت خیلی کمی در گوشه و اطراف میدان پراکنده اند و رفتگری جارویش به تن خیابان می کشد و او را قلقلک می دهد.
به مهتاب خیره شده ام و از خدا می خواهم مرا به خاطر کارهای بدم بعلاوه کاری که با مرتضی کردم ببخشد.
یکهو دستی روی شانه ام می نشیند و دست و پایم را گم می کنم.
مرضیه خانم سلام می دهد و مرا سوار ماشین می کند. مردی با ریش بلند راننده است و ما پشت نشسته ایم.
مرضیه خانم از اعلامیه ها می پرسد و به او اطمینان خاطر می دهم. کمی بعد در کوچه ای می ایستیم و مرضیه خانم به مرد می گوید چند کوچه بالا تر بایستد.
بعد هم من را گوشه ای می کشد و می گوید:
_این کوچه برای منو توعه! تو مراقب باش کسی نیاد تا من برم اعلامیه ها رو روی ماشینا و توی خونه ها بندازم.
ترسم بیشتر می شود و با دستان لرزان به او می گویم:
_اگه کسی از داخل خونه ها بیاد چی؟
لبخندی می زند و می گوید:
_خیلی طبیعی رفتار می کنیم. اگه من لو رفتم که فرار می کنم اگرم گیر افتادم تو نیای سمتم و برو چند کوچه بالاتر و سوار ماشین داداشم شو. خب؟
چشمانش برق گیرایی دارد و زیر نور ماه و در کنار او می درخشد.
حرف هایش مرا بیشتر نگران میکند اما نمیتوانم بپذیرم.
_نه! من نمیتونم!
_این فقط یه احتماله، بعدشم تو منو نمیتونی به تنهایی نجات بدی و فقط یه نیروی دیگه رو از دست میدیم.
بینمان سکوت می شود و مرضیه خانم با همان چشمان مصمم در چشمانم خیره می شود و می گوید:
_قول بده که فرار کنی؟
_قول بده دیگه؟
پرده ی اشک جلوی دیدم را می گیرد و سری تکان می دهم.
کیفش را در دست می گیرد و می گوید:
_میدونستم رو سفیدم میکنی!
سریع کارش را شروع می کند و اعلامیه های تا شده را توی خانه ها و زیر برف پاکن ماشین ها می گذارد.
من هم دور و بر را نگاه می کنم. نیم ساعتی را با استرس زیاد می گذرانم و یک چشمم به داخل کوچه و چشم دیگرم به کوچه های دیگر بود.
مرضیه خانم رو به من اشاره می کند و به طرفش می روم.
از من میخواهد خانه ها و ماشین های ته کوچه را اعلامیه بدهم و سریع دست به کار می شوم.
چیزی نمانده که تمام شود که نور آژیر ماشین شهربانی به داخل کوچه می تابد و ترسم را زیاد می کند.
پشت یک درخت قایم می شوم و هر چه به مرضیه خانم علامت می دهم نگاهم نمی کند.
هنوز مصمم به کارش است که ماشین داخل کوچه را می بیند و سریع یک نظامی رده بالا و چند سرباز پیاده می شوند.
میخواهم جلو بروم و با مرضیه خانم فرار کنم که یاد قولم می افتم.
با نگاه لرزان و اشک آلود از پشت درخت به مرضیه خانم نگاه می کنم. انگار مرا انتهای کوچه می بیند و به این طرف فرار نمی کند تا متوجه من نشوند.
به طرف دیگری فرار می کند که سربازها چادرش را می کشند و پخش زمین می شود.
باتوم هایشان را بر سر و تن مرضیه خانم می زنند.
با دست جلوی دهانم را می گیرم تا صدای هق هقم را کسی نفهمد.
مرضیه خانم با لباس هایی خاک آلود و سری غرقِ به خون نگاهی تلخ به من می اندازد.
چادرش را می گیرد و سوار ماشین می شود.
ماشین به حرکت در می آید و زیر پایم از زمین خالی می شود و سرم را به زانو می گذارم.
از پشت کوچه فرار می کنم و هر چند قدمی به عقب برمی گردم. اشک هایم گونه هایم را می سوزاند و باد سوزناک آبان لرزی به جانم می اندازد.
خودم را به همان ماشین می رسانم و تقی به شیشه اش می زنم.
مرد سرش را از فرمون بر میدارد و با دیدن من به خیابان نگاه می کند. سریع پیاده می شود و با تشویش می پرسد:
_مرضیه کو؟
گریه ام می گیرد و صدایم بلند می شود. به طرفم می آید و با ناله می گوید:
_مرضیه... وااای نه! بچشو چیکار کنم؟ وااای جواب اونو چی بدم؟
سرم داد می کشد و با عصبانیت می پرسد:
_مرضیه کجاست؟؟
در حالی که به نفس نفس می افتم، سعی دارم چیزی بگویم. روی زمین می نشینم و با بی جانی می گویم:
_مرضیه... گرفتنش...
دستش را روی سرش می گذارد و صدای گریه اش بلند می شود.
به آن سوی ماشین می رود و مثل من می نشیند. صدایش با گریه قاطی می شود و می گوید:
_گفتم بیام! میگه تو مردی بهت شک می کنن ولی به ما نه... ای خدااا!
در خیابان تاریک و هوای سرد گریه می کنیم و به هیچ چیز اهمیت نمی دهم. حتی به چادر خاکی ام... به گونه های خیسم...
آتشی درونم شعله ور شده که نمی گذارد مزه ی سردی را بچشم.
برادر مرضیه خانم به طرفم می آید و با بغضی که سعی دارد مخفی کند، می گوید:
_بلند شین! الان میریزن اینجا باید بریم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)