eitaa logo
شهیدعبدالرحیم‌فیروزآبادے🇮🇷
620 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
26 فایل
❁﷽❁ ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط با خادم: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🌱 🌱 حرفم را به حرفش قطع می کند و می گوید: _شما اصلا میدونین ساواک با خرابکارا چیکار میکنه؟ کار هر کسی نیست که جلوی اون همه شکنجه حرف نزنه. شاید دوست شما بتونه حرف نزنه اما اگه شما نمی تونستین چی؟ ابرو هایم را در هم می کشم و می گویم: _در مورد من چه فکری کردین؟ _من منظور بدی نداشتم فقط گفتم همچین احتمالایی هست. همان طور که ایستاده می گوید: _من میرم تا استراحت کنین. در را که می بندد نفسی می کشم و چادرم را آویز می کنم. روی تخت دراز می کشم و کلی طول می کشد تا خوابم ببرد. توی خواب کابوس می بینم و دوباره همان صحنه ها برایم تداعی می شود. با جیغ از خواب بیدار می شوم که دایی هراسان وارد می شود و می گوید: _چیشده؟ خواب بد دیدی؟ دست دایی را می گیرم و باز گریه می کنم. دایی دلداری ام می دهد؛ انگار مرتضی همه چیز را به او گفته است. دایی هم انگار مشوش است. تمام بند بند بدنم درد دارند و روحم خسته است. دایی شروع می کند به حرف زدن و آرام آرام می گوید: _باید یه چیزی رو قبل اینکه دیر بشه بهت بگم هر چند که وقتش نیست. _چیشده؟ _باید از اینجا فرار کنیم. جایی که اعلامیه ها چاپ می کردیمو گرفتن و دنبالمن. اگه یکی از بچه ها جامونو بگه بدبختیم. استرس بیشتری به من وارد می شود و با دست پاچگی می گویم: _چیکار باید بکنم؟ _تموم اعلامیه ها و کتاباتو بردار. چند دست لباسم بردار که بریم. سریع کارهایی که دایی می گوید را انجام می دهم و یک ربع بعد با دایی و مرتضی از خانه خارج می شوم. سپیده ی صبح بالا آمده و دایی با ماشینی ما را به جایی می برد. می گوید ماشین مال دوستش است. جلوی یک ساختمان قدیمی و بزرگ می ایستد و می گوید که پیاده شویم. سردر ساختمان نوشته حوزه ی علمیه برادران. من که وارد می شوم همه ی نگاه ها به من می افتد و یک نفر به دایب می گوید که خانم نباید بیاد. دایی به جایی اشاره می کند و مرد سر تکان می دهد. سرم را پایین می اندازم و به دنبال دایی وارد حجره ای می شویم. مرد مسنی و عبا به دوش پشت میز کوچکی نشسته و با دیدن ما بلند می شود‌. رو به دایی می گوید: _به به دلیر مرد کوچک! راه گم کردی برادر؟ دایی سرش را پایین می اندازد و می گوید: _نه حاجی این چه حرفیه. حاج آقا دست را به طرف دایی دراز می کند و با خنده می گوید: _پس سلام علیکم! دست بده برادر. محکم دست دایی را می گیرد بعد هم با مرتضی سلام و علیک می کند. بعد هم من را میبیند و من سلام می دهم. سرش را پایین می اندازد و جوابم را می دهد. حاج آقا می گوید: _نکنه آتیش سوزونی دلاور؟ اگه آتیشه که من آتیش نشان نیستم ولی از بچه ها یاد گرفتم شبای چارشنبه سوری چطو از رو اتیش بپرم. به نظر شوخ طبع می رسید و می خواست حال و هوایمان را عوض کند. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)