🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت61
دایی شروع می کند به حرف زدن و ماجرا را می گوید حتی قضیه ی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به مرتضی می افتد و با دلخوری نگاهش می کنم.
بیچاره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
حاج آقا سری تکان می دهد و می گوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی تو همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجره ها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونه هام تو زعفرونیه رو بهت می دادم.
دایی کمیل و حاج آقا می خندند. حاج آقا نگاهی به مرتضی می اندازد و به من اشاره می کند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین می اندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا می خندد و می گوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازنده ی پدرش باشه.
تعجب می کنم که حاج آقا، آقاجانم را می شناسد و می پرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در می رود و می گوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش می نشیند و می گوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقا کمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه می گذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان می دهد.
بعد از اینکه چای می خوریم به طرف یک حجره می رویم و حاج آقا می گوید:
_این حجره مال شماست. آقا مرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجره ی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر می کنیم و حاج آقا می رود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون می روند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)