eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
5.8هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود! ... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن میتوانست بوی او را استشمام کند. اما مگر باور می کرد؟! هر بار که صدای در خانه می آمد، دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت. شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود. گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد. و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند، اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم. اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود. در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند. پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان! عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به خاک سپردند. اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف! اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن! ۱۸۰_ثانیه
💙هیچکس به مـــن نگفت: که دعــای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند،نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوســـت داری و فرمـــوده ای "که خیلی برای فرج من دعا کنید."😊 به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد😭 تــ♡ـــو نمی آیــی.😔 اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش ✵اللهم کن لـــولیک....✵ را زمزمه کند، ماهم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.😍 خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظــهورت بردارم.😍😔 ای کاش در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشــایم و آمدنــت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.😞😍 بخـــوان دعــاے فرج را دعا اثردارد🕊 دعا کبوتر عـــــ♡ـــــشق است و بال و پر دارد بخوان دعــاے فرج را که یـوســـف زهرا.. ز پشت پرده غیبت به مـــــا نظر دارد😞😍🤲 هیچکس_به_من_نگفت (عج) (عج)
هیچ کس به من نگفت که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد؛ مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمی شود. که انتظار، حرکت است و پویایی. و آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی شناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان آماده سازد. هیچکس_به_من_نگفت (عج)
هیچ کس به من نگفت که غیبت شما به معنی نبودن نیست، به معنی ندیدن هم نیست،چرا که تو روی فرش مجالس ما قدم می گذاری ، در بین مایی، ما را می بینی و می شناسی، ما هم تو را می بینیم ولی نمی شناسیم.... شما را تشبیه کرده اند به یوسف که برادران را دید و شناخت ، ولی برادران او را با اینکه دیدند ولی نشناختند. مگر نه این است که وقتی می آیی ، خلائق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار بلکه بارها دیده ایم. پس تو اینجایی در بین ما،ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای،نشناختن تو هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش ... به من گفته بودند که با شناخت تو غیبت حداقل برای خودم ،تمام شدنی است. ای کاش بودنت را هر لحظه باتمام وجود حس می کردم. هیچکس_به_من_نگفت (عج) (عج) .
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست. بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند. _ من او را نخواهم دید؟ پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای. _ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!! _تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما. اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به من بخشید. قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم، اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید...... روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای ام ظهور داشت، این همان است که سرگردانم کرد. عاشق و شیفته ام ساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود. دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند..... _پیامبر چه تصمیمی دارد؟ این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت. _نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور. _خلیسه تو زمین را نشان بده. و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد. پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند. _خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست. در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت. مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند...... کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد..... روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.
ابراهیم به افق می‌نگریست و در انتظار بود تا خورشید از پس دشت‌های وسیع طلوع کند. - گویی خورشید برای تماشای ما طلوع می‌کند. روزبه این کلام را با جان خود نوشید. او عظمت آدمی را در این کلام حس کرد و این‌که خداوند همه‌چیز را برای آدمی آفریده است. - بیدار باشیم تا خورشید تماشایمان کند. ما هم او را به تماشا بایستیم. چشم در چشم جهان بگشاییم و ببینیم و دیده شویم. روزبه، تا جهان زیبایی تو را نبیند، زیبایی خود را به تو نشان نخواهد داد. فرشتگان، زیبایی هستی‌اند. تا آن‌ها را نبینی به ملکوت راه پیدا نخواهی کرد. آن‌ها همین‌جا در کنار من و تو ایستاده‌اند. از ما مراقبت می‌کنند. هر روز دل ما را آمادهٔ رفتن به بهشت می‌کنند. این ما هستیم که از دعوت دل دور می‌شویم و با دل قهر می‌کنیم. انوار روشن و سیال خورشید را بنگر. ببین چگونه در آسمان شناورند؛ درست مثل فرشتگان.
خیلی هوای بچه های شهرستان را داشت. هم خرج بیشتری داشتند و هم آن موقع خبری از عابربانک نبود. وقتی پس اندازشان تمام می شد، به خانواده دسترسی نداشتند که دوباره پول بگیرند. می آمدند سراغ محمود و او هم به آنها قرض می داد. بعد از مدتی برای اینکه کسی خجالت نکشد، کتش را سرِ جا لباسی گذاشته و به هم اتاقی هایش سپرده بود: « این کتِ من و این شما. هرکی پول خواست، اگه نبودم یا خواب بودم، بگید از جیبم برداره؛ ولی هر موقع داشت، اگه تونست حتما برگردونه. اگه هم نداشت که اشکالی نداره.) هر هفته که می آمد، میدیدم پول توجیبی اش تمام شده. اهل ولخرجی نبود. در هفته خرج خاصی هم نداشت. مانده بودم پول ها را چه کار می کند. وقتی پیگیر ماجرا شدم، داستان قرض الحسنه کت و جالباسی را برایم تعریف کرد. با وجود اینکه خودم هم تا جایی که می شد، دستی به خیر می رساندم و هرکس نیاز مالی داشت دریغ نمی کردم، این رفتار محمود خیلی برایم عجیب بود. اخم هایم توی هم رفت. گفتم: «یعنی چی؟! این دیگه چه مدل قرض دادنه؟ نه میدونی چقدر، نه میدونی به کی قرض دادی. نمیگم نده؛ ولی حتما لازم نیست دیگران دست کنن تو جیبت. » گفت: « مادر من، مگه قرار نیست تو دولت امام زمان جیب من و شما نداشته باشیم؟ که مؤمن هرچه داشت برای همه باشه؟ دیگه کسی مال منه و مال تو نیست نکنه؟ من نیازم رو از جیب شما بردارم و یه نفر دیگه هم از جیب من؟ خب، دارم از حالا تمرین میکنم که اگه اون روز کسی دست تو جیبم کرد، سختم نباشه. » خیلی معنی حرفش را نفهمیدم. دیدن قله ای که او داشت تلاش می‌کرد به آن برسد، برای من راحت نبود.
چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تک‌تک بچه‌هایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امام‌حسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امام‌حسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظه‌ای که داشتم به امام می‌گفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمی‌دانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا می‌کردم.... با آن رعشه‌ای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من می‌گفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم... هم‌رزمش تعریف می‌کرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونواده‌ت زنگ بزن.» سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دل‌خور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.» دفترش را بست. با آرامش به چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. می‌ترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دست‌ودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل برید‌م.» وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشه‌ای از دفترش نوشته: «این آخرین دست‌نوشته‌های من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم.»
زن تراز انقلاب اسلامی می تواند زنی باشد که با چند بچه ی قد و نیم‌قد، کنار تنور، برای جبهه ها نان می پزد .می تواند زنی باشد که به خواست خدا فرزندی ندارد؛ اما عرصه تکلیف را رها نمی کند و با راه اندازی مکتب یا مدرسه ای، کمر به تربیت فرزندان جامعه پیرامونش می بندد‌. می تواند دختر مجردی باشد که دست روزگار سرنوشتش را به گونه ای رقم زده است که در کنار پدر و مادر با خواهرها با عمه اش زندگی می کند؛ اما بلاتکلیف و پله، روزگار نمی گذراند و بر حسب توانش کارهای بر زمین‌مانده را بر دوش می کشد‌. می تواند زنی باشد که در کنار همسر داری و تربیت فرزندان ، خودش و جامعه اش را هم به خاطر دارد و ..... تاریخ انقلاب ما پر است از این زنان، چراغی باید تا آنها را در اطراف مان ببینیم. خلَا خسارت بار این روایت را خ سازانقلاب اسلامی، به ترویج الگوهای غیربومی، بیگانهجریان های غرب زده و فمنیستی، به خوبی پر می کنند و در فقدان روایت زنانِ به معنای واقعی کلمه، تاری با سنت و آیین و فرهنگ و نیز مستحیل در یوتوپیای غربی مشغول اند.
شهیدانه
این کتاب در پنج فصل، زندگی "مادر شهید روحانی محمود تقی پور" را از کودکی، خانواده، فعالیت‌های انقلابی، اجتماعی و... ایشان روایت می‌کند. داستانی جذاب که نشان می‌دهد چه زنی می‌تواند این‌چنین مرد قهرمانی تربیت کند. دختری که پدرش پیش از انقلاب اجازه نمی‌داده او کار کند اما بعد از انقلاب کار کردن دخترش را تکلیف می‌داند. این کتاب بسیار روان و زیبا بود. تا فصل آخر کتاب متوجه نمی‌شوی که این داستان زندگی یک مادر شهید هست. در این کتاب بسیار زیبا به این میرسی که چگونه مرضیه، مرضیه شد... مرضیه از کودکی روحیه جهاد داشت و آخر هم‌شهادت پسرش را از امام حسین خواست. در واقع کتاب مرضیه بیان داستان یکی از زنان قهرمان و پرافتخار ایرانی و مسلمان هست. این داستان همه مرضیه های ایرانی هست که به مقام (ارجع الی ریک الراضیه المرضیه) رسیده اند. تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی عمیقا به «روایت زنان» این انقلاب و طبعا به خود انقلاب بدهکار است. زنان شهید انقلاب و دفاع مقدس، زنان مبارز پیش از انقلاب، همسران مبارزان انقلاب، همسران رزمندگان و شهدا و آزادگان و جانبازان، مربیان پرورشی، معلمان و مبلغان فرهنگی، جهادگران، دانشمندان، پژوهشگران، کارآفرینان و... هنوز به راستی روایت نشده‌اند؛ زنانی که محور خانواده بوده‌اند و حضور آنها در عرصه‌های گوناگون، مساوی با همراهی و حضور اعضای خانواده در انقلاب بوده است. آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیده‌اند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانۀ خود را در حاشیۀ موفقیت مردان انقلابی‌شان دیده‌اند. جایگاه زنان در میانه و گوشه گوشۀ رویدادهای سازنده و مقوم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزش‌ها و تداوم کنش‌های انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخ‌نگاری رویداد محور و شهرت‌زده و کلیشه‌ای، غالبا به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنه‌هایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایت‌های خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کرده‌اند. حضور کم تعداد زنان در جمع شخصیت‌های سیاسی که بیشتر آثار تولیدشده در حوزۀ تاریخ‌نگاری انقلاب اسلامی را به خود اختصاص داده‌اند نیز مزید بر علت شده است تا حافظۀ تاریخی ایرانیان از روایت حماسه‌های مداوم و پرتکرار و البته بی‌صدای زنان جامعه، در مقایسه با سهم مردان، تقریبا خالی بماند و نهایتا در کلیشه‌ها خلاصه شود این کتاب سعی دارد با رویکردی تازه نگاه کلیشه‌ای را تغییر دهد.
ایشان بارها می فرمود: قاشق برای غذا خوردن است و فنجان برای چای نوشیدن ... انسان هم تنها برای آدم شدن خوب است. سعی کنید صفات خدایی در شما زنده شود. خداوند کریم است، شما هم کریم باشید. رحیم است، رحیم باشید ستار است ، ستار باشید... عمل، فقط و فقط باید برای رضای باری تعالی و با اخلاص باشد. اگر ما به قدر ترسیدن از یک عقرب از عقاب خدا بترسیم، همه‌ ی کارهای عالم اصلاح می شود... تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه اش برای تو خواهند بود، ... حد کمال انسان این است که به خدا برسد. یعنی مظهر صفات حق شود... اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید ، آنچه را دیگران نمی بینند شما می بینید، و آنچه را دیگران نمی شنوند شما می شنوید... خداوند بقدری مهربان است که گویا فقط همین یک بنده را دارد که دائم به او می گوید: این کار را بکن و آن کار را مکن تا درست شوی.
نمی دانستم در کجا مشغول به کار است، تا اینکه یک روز سر چهارراه منتظر تاکسی بودم، همین دوست ما جلو آمد و سوار کرد. کمی با هم حال و احوال کردیم، اما متوجه شدم چند شیشه مشروبات الکلی روی صندلی عقب ماشین قرار دارد، می خواستم سوال کنم که اینها چیست اما بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از او خداحافظی کردم. یکی دو سال بعد، یکی از پیرمردهای مسجد به سراغ من آمد و گفت: فلانی را می شناسی همان که تا چند سال قبل مسجد می آمد و در بسیج فعال بود. گفتم بله او را می شناختم، اما دو سالی هست از او خبر ندارم. پیر مرد گفت دوست شما از دختر من خواستگاری کرده و نظر شما برای من مهم است. من شما را خیلی قبول دارم، یاد آن روز و بسته های مشروب افتادم و گفتم: از من چیزی نپرس، خودت تحقیق کن. من یک مورد از او دیدم که ... اصلا ول کن. برو از کس دیگری تحقیق کن. همین حرف من کافی بود که جواب خواستگاری را منفی اعلام کنند. این ازدواج به هم خورد. من چند ماه بعد و در آن سوی هستی و موقع بررسی اعمالم، متوجه اصل ماجرا شدم. این دوست من در قسمت اطلاعات نیروی انتظامی مشغول بود و را از یک متهم گرفته بودند و در مسیر رفتن به مقر نیروی انتظامی بوده. ولی این جمله من سرنوشت او را تغییر داد........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای حاشیه‌نشینان کار می‌کرد، اما خدا او را به متن جامعه آورد. این سنت خداست. راه در رو ندارد. کجا فرار می‌کنی ای شیخ؟! بایست! خدا را با تو کاری‌ست که خلق باید بدانند. چیزی بین تو و اوست که بین تو و او نمی‌ماند. اخلاص، شاید قایم‌باشک‌بازی نیت‌ها با مردم باشد، اما کار خدای مردم افشاگری‌ مخلصان است. اگر خدا برای عاصیان ستارالعیوب است، برای خالصان رازدار نیست. و برای انتخاب شهید، خدا گل یا پوچ بازی نمی‌کند. مرگ تصادفی در کار و بار او نیست و شهادت، پادشاه مرگ‌هاست که از سلسله‌ی اولیای الهی به عزیز دردانه‌های خدا به ارث می‌رسد. و ماه صیام، اتوبان چهاربانده‌ی بندگان زرنگ خداست که در آن می‌تازند و از روزه به روزی می‌رسند. و حرم امام معصوم، نسخه‌ی اورجینالی‌ست که بهشت را از روی آن کپی کرده‌اند. و زیارت، فرصت سر از آب برآوردن و نفس‌چاق‌کردن شناگری‌ست که باید عرض دنیا را شنا کند و دامن به آب نیالاید. بایست ای شیخ مخلصِ روزه‌دارِ زائرِ شهید! خدا را با تو کاری هست... ✍‌‌
روز خرید بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می‌ خواهد.🥰 بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود.👌به ذائقۀ خانواده‌ ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. ✅نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی‌ شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت‌ های خانه‌ شان!🌺 به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد: آخر شب آمده‌ام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا! خانه اجاره‌ ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و … بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایه‌ی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند.
رفتند شهر ری، زیارت شاه عبدالعظیم حسنی. هرکس ایشان را زیارت کند ثواب زیارت امام حسین (علیه‌السلام) را می‌برد. قرار ساعتی مشخص شد و همه راهی شدند. نیروها سر ساعت آمدند جز عبدالمهدی. وقتی رسیدند یکی گفت: - شما خودتان به عهدی که بستیم وفا نکردید و سر ساعت نیامدید. یک تأملی کرد عبدالمهدی و سرش خم شد و گفت: - حق با شماست! حق تنبیه دارید. این حرف را به شوخی نگفت. متأسف و جدی ایستاد وسط اتوبوس و حلالیت طلبید. اتوبوس در سکوت فرو رفت. نمی‌خواستند جسارت کرده باشند. یکی گفت: -ما کی باشیم که به شما جسارت کنیم، فقط اگر یک قولی به ما بدهید ما شما را می‌بخشیم. عبدالمهدی همان‌طور که ایستاده بود گفت: - چه‌کار باید بکنم؟ همان زیرک گفت: - قول بدید اگر شهید شدید، جمع حاضر را شفاعت کنید. همه ساکت بودند. مبهوت هم شدند. اما حال عبدالمهدی بدتر از همه، دگرگون شد. هیچ نگفت و نگاه از همه گرفت و کم‌کم عرق نشست روی پیشانی‌اش. همه منتظر بودند. لب زد: - من لیاقت ندارم...
یک‌بار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته! بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود. آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید، خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفره‌‌ای که بانویش بغض کرده چیده بود. تا خواست بخورد بانو عذر خواست. عبدالمهدی خندید و خورد. بانو معترض شد: _ چه‌طور داری می‌خوری.  عبدالمهدی لب زد:  _ نعمت خدا و دست پخت خانممه. غذا می‌خورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی می‌فهمی نه شوری! خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرف‌ها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرفشویی و گفت:  -شما خسته‌ای ظرفا رو من می‌شورم!
قرار شده است ساواکی‌ها در راه‌پیمایی تمام بلندگوها را با تیر بزنند و ارتباط و صدا را، در طول مسیر قطع کنند. امام جماعت مسجد و بقیهٔ انقلابیون هوشیار شدند. قرار شد بلندگوها در دید نباشد! ساواکی‌ها در راه‌پیمایی صداها را می‌شنیدند اما بلندگویی نمی‌دیدند. کلافگی بین نیروهای گارد شاهی کار انقلابیون را پیش برد. کم‌کم خبر کارهای عبدالمهدی شد پرونده در ساواک، اعلامیهٔ پخش کردن در پادگان هم شد سند محکم و اسمش رفت در لیست سیاه برای دستگیری. اما قبلش عبدالمهدی به امر امام‌خمینی از پادگان تهران فرار کرد. چند وقتی به‌صورت مخفی در کرمان زندگی کرد اما متوجه شد تحت تعقیب است و دوباره فرار کرد تهران!
عبدالمهدی کتاب پنجم مجموعه از او ،نوشته نرجس شکوریان فرد است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. این کتاب که در حوزه ادبیات پایدرای و دفاع مقدس جای دارد به قصهٔ شهید عبدالمهدی مغفوری می‌پردازد. مجموعه از او پنج جلد دارد که هر جلد حاوی خاطرات شیرینی از شهدا است. . دل، فرماندۀ عاطفی جسم و روح است، تنها که بشود، اذیت می‌شود. همین هم می‌شود که انسان‌ها دنبال کسی می‌گردند که بشود محرم دلشان و پناه عاطفی‌شان! همین آدم را در به در می‌کند، می‌کشاند تا ناکجا آباد! سر مزار عبدالمهدی اما آبادی دل‌هاست؛ کفایت می‌کند دقایقی در گلزار شهدای کرمان توقف کنی، از جمعیت متفاوتی که سر مزار او می‌نشینند و با او گرم گفت‌و‌گو می‌شوند، مبهوت می‌شوی. کوچک و بزرگ، پیر و جوان... با کتاب این شهید بزرگوار همراه باشید. به قول حاج قاسم، شهید عبدالمهدی نافله شب شان هیچگاه ترک نشد و حتی اگر سوار اتوبوس بودند، پیاده می‌شدند و بعد نماز با اتوبوس دیگری به مسیرشان ادامه می دادند. شهید عبدالمهدی مغفوری از شهدای بزرگ و با اخلاص کرمان هستند که بعد از شهادتش در قبر اذان‌گفتند و سوره کوثر را تلاوت کردند... هیچ‌وقت نبوده که اذان بوده باشد و عبدالمهدی ایستاده نباشد و صدایش فضای اطراف را به شور نیاورد. .اگر بوده، زمان، در اختیارش بود. و اذان در زمان خودش سلام بلند بالای خداست! صدای خوبی در خواندن قرآن داشت و اذانی که آرام بخشی خاصی در جان‌ها می‌گذاشت.
علی که لحظه شناس خوبی👌 بود تصمیم گرفت از این فرصت ها برای گفتگو درباره دین استفاده کند🙏 اتفاقاً آن ها هم بدشان نمی آمد و به این امور رغبت نشان میدادند.😌 با فرا رسیدن ماه رمضان این بحث‌ها از محدوده کلاسها فراتر رفت و به ناهارخوری و باشگاه افسران رسید. علی تصمیم گرفته بود روزه را بگیرد، هر چند دوره سخت بود و مخصوصاً کلاسهای عملی انرژی می‌برد و او میتوانست با هفته ای یک سفر چند کیلومتری به شهرهای مجاور مشکل شرعی هم نداشته باشد، اما چنان حال روحانی خوبی داشت که نمی خواست که فضیلت ماه مبارک را از دست بدهد.😇 آمریکایی ها هنگام نهار وقتی می دیدند آن ها ناهار نمی‌خورند کنجکاو شدند🧐 و علت را می‌پرسیدند🤔 و علی می گفت: « ما روزه ایم! » با کنجکاوی می‌پرسیدند: « روزه یعنی چه؟ و همین بهانه ای میشد برای بحث درباره روزه و اسلام. ✅_افق را رفتم از یک روزنامه آمریکایی درآوردم و بر اساس آن اذان را حساب کردم😎 خودم افق را تعیین کردم چون با مساجد آمریکا نتوانستم تماس برقرار کنم. در اتاقی که داشتیم سحری درست میکردیم، افطار آماده می کردیم، بیشتر شیر و لبنیات بود عجیب صفای معنوی داشت صفای روزه از این طرف از طرف دیگر هم بحث با آمریکایی‌ها! شبها نیز دور میزی که علی و دوستانش می‌نشستند معمولاً شلوغ ترین ميز می‌شد و بحث هایی در می گرفت😊 سروان گفت: آقاجان اینجا آمریکاست نه حوزه علمیه قم😳 جای این شیخ بازیها این جا نیست. ☹️ما که نیامده‌ایم کسی را مسلمان کنیم بلکه به اندازه وزن ما دلار هزینه شده تااز رو دست اینها یک چیزی یاد بگیریم.
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنام در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: « نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسد آن در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ایران شود.👌👌👌👌» پیش بینی سرلشگر پیر ۱۳ سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس ترین لحظات تاریخی خود را می‌گذراند..... شهید سپهبد صیاد شیرازی: « اگر آدمی در سنگرهای اسلام قرار بگیرد خداوند هم او را یاری می کند و به او جسارت، و شجاعت و تهور می دهد حالتی می دهد که احساس می کند همه چیز رو به راه است. این از شدت توکل به خداست که به عنوان یک نعمت نازل می شود.» با خواندن این کتاب مهمان دلیری ها، شادی ها و غم های سپهبد شهید علی صیاد شیرازی می شوید.
ساعت سه نیمه شب بود که متوجه شدیم صدای زنگوله می آید😳، درست مثل کوخان. بعدش صدای بع بع گوسفند آمد. گله گوسفند بود🐑، ولی مطمئن بودم که در میانشان ضد انقلاب پناه گرفته است.🧐 در بالای ارتفاع فشنگ برای دفاع کم داشتیم. گفته بودم حتی الامکان تیراندازی نکنند تا دشمن نزدیک شود. این تجربه بسیار خوبی بود که از نبرد کوخان داشتیم بی سیم ها را خاموش کردیم تا سکوت کامل برقرار شود. هر چه نزدیک تر شدن ما عکس العمل نشان ندادیم🤫. یک آرپی‌جی به طرفمان شلیک کردند که باز هم ما سکوت کردیم. گذاشتیم تا نزدیکتر شوند در انتظار عجیبی به سر می‌بردیم. جوانی که محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژ ۳ قنداق کوتاه من را برداشت و بدون اجازه من به طرفشان رگبار بست😣. بقیه هم که گویی منتظر یک چنین فرصتی بودند شروع کردند به تیراندازی، تا خواستم جلوی ایشان را بگیرم دیگر دیر شده بود.☹️ تیر بود که به طرف ضد انقلاب زده می‌شد، آنها حتی فرصت نکردند، تیراندازی کنند. سریع عقب نشستند، مثل همیشه زخمی‌ها 🤕و جنازه هایشان را هم با خود برده بودند، ولی از خون‌هایی که به زمین ریخته شده بود، می شد فهمید اولاً خیلی به ما نزدیک شده بودند و ثانیاً تلفات زیادی داده‌اند😎. از این حمله ضد انقلاب بر ایشان تعدادی گوسفند غنیمت ماند هفتاد هشتاد رأس🤩. تعدادی از آنها زخمی شده بودند و جان می‌کندند. نگذاشت حرام شوند دستور داد حلال شان کردند و بعد گفت همه گله را پایین ببرید. بچه‌ها در این هفته غیر از نان خشک و پنیر چیزی نخورده اند، باید شکمی از عزا در بیاورند🥩😋.
شهیدانه
مرد از راه رسید و از همان دم در داد زد: « ماموستا مردم همدیگر را می کشند.😨» ماموستا ماجرا را که فهمید بیرون آمد و پا برهنه تا میدان دوید. وقتی که رسید پرچم اسلام در آن بالا بود و باد تکانش میداد🇮🇷 و در پای آن دو گروه به هم بد و بیراه می گفتند. خودش را وسط دو طرف انداخت: « این چه وضعی است که بار آورده اید؟ این چه خاکی است که دارید بر سرما می کنید؟😠 مرد روحانی دید مذهبی ها بی اعتنا به او همچنان پرچم سرخ را لگدمال می‌کنند. توپید چه کار دارید می کنید؟😫 پدر ما را که شما در آوردید؟😩 پرچم را خواست، اما جوانان مسلمان مقاومت کردند. شیخ به میان شان رفت و خواهش کرد اما ندادند خود را به پای ایشان انداخت و گریه کرد. صداهایی از مردم در آمد که از بی ادبی جوانان عصبانی شده بودند😠 پاها سست شد . پرچم سرخ را از زمین بر داشت. و بشنوید ادامه ماجرا را از زبان یکی از یاران شیخ: شیخ پرچم سرخ گل‌آلود را بر سینه می چسباند و به سمت جوان های کمونیست می رود و با عجله و نگرانی گلهای پرچم را پاک میکند، آن را می بوسد آن را به چشم هایش می مالد. آن را بر دوش می‌گذارد و باز آن را می بوسد و با این کار قلب جوان های شهر شروع به شکستن می‌کند.💔 شیخ بغض کرده است. اشک هایش بیرون می آیند.😭هنوز دارد گل های پرچم را پاک می کند و آن را به سینه می چسباند . مذهبی ها از حیرت بی حرکت مانده‌اند😳. کمونیست‌ها چشمشان پر از اشک شده است.😢..... شیخ از نردبان بالا می‌رود و پرچم سرخ کمونیست ها را کنار پرچم مذهبی ها قرار می دهد و از نردبام پایین می‌آید حالا بغضش ترکیده است و دارد گریه می‌کند.😭 از همین روز ناگهان شیخ انقلاب می‌شود و در برابر انقلاب اسلامی می ایستد😡 از گمنامی در می آید و نامش در صدر اخبار خبرگزاری‌ها قرار می‌گیرد😎 او عزالدین حسینی نام دارد، که امام جمعه منصوب شاه در مهاباد بود و در پیش از انقلاب متهم بود که با ساواک ارتباط دارد!😖
دشمن گرای آنجا را گرفته بود و همین که هلیکوپتر می آمد با خمپاره ۱۲۰ آنجا را می‌زد.🤨 این نشانه گیری های دقیق دشمن برای ما خیلی عجیب بود🧐و نشان می‌داد که دیده بان خدمه آن از نیروهای با سابقه نظامی هستند. نشست و برخاست هلیکوپتر ها بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید که در چند ثانیه مهمات را پیاده می‌کردند و مجروحین و شهدا را برمی‌داشتند. در همین لحظه کوتاه هم سریع گلوله خمپاره می آمد. یکبار در حالیکه هلیکوپتر را هماهنگ می کردم تا بنشیند، ناگهان دیدم خمپاره به سویش آمد، از وحشت چشمانم را بستم صدای انفجار که برخواست احساس کردم هلیکوپتر و نیروهای داخلی آن تکه تکه شدن😭، چشم هایم را باز کردم با تعجب دیدم هلیکوپتر در هواست. 😊بیسیم که زدم با خوشحالی گفتند: برادر صیاد ما سالمیم. هلیکوپتر آبکش شده ولی هیچ آسیبی به کسی یا دستگاههای حساس وارد نشده. ما رفتیم خداحافظ!🤗» خمپاره درست پایین آن خورده بود.😚😊..... گرای خمپاره ها چنان دقیق بود که برای سرهنگ و دوستانش تردیدی باقی نماند که نظامیان متخصص و باسابقه آنها را هدایت می‌کنند.😳 حالا آنها یقین داشتند که نه با یک مشت شورشی کم آشنا به اصول نظامی، بلکه با نخبگان فراری ارتش شاهنشاهی روبرو هستند.😡.
سلام بر همه شما اهالی فرهنگ، نظرتان را درباره بهترین کتاب برای مطالعه در ماه رمضان، برای ما بنویسید. پیشاپیش از همراهی تون سپاس
حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها الگوی منتظران 🏴 یکی از زیباترین جلوه های زندگی حضرت خدیجه سلام الله علیها انتظار ظهور حجت خداوند در زمانه خودش یعنی پیامبر گرامی اسلام بود. 🏴 او همواره انتظار ظهور پیامبر زمانه خود را می کشید و همواره از برخی افراد از جمله ورقة بن نوفل و برخی عالمان دیگر جویای نشانه‌‌های نبوت می‌‌شد. 📚بحارالانوار، ج ۱۶ ص ۵۲ 🏴 سر انجام انتظارش به سر رسید و همین انتظار راستین باعث شد که از اولین افرادی باشد که به ظهور پیامبر جدید و رسالتش ایمان بیاورد. 🏴 در راستای یاری حجت خدا در زمانۀ خودش، نه تنها تمام دارایی هایش را خرج کرد، بلکه عمر بابرکتش را در خدمت به پیامبری قرار داد که انتظارش را می کشید. 🏴 برای یاری پیامبر زمانش سختی ها و زخم زبانها را تحمل کرد، مشکلات شعب ابی طالب را به جان خرید، و در مسیر یاری امام زمانه اش از هیچ تلاشی دریغ نکرد. 🏴 سبک زندگی منتظرانۀ حضرت خدیجه سلام الله علیها می تواند چراغ راهی برای تمامی منتظران امام زمان علیه السلام باشد.