هدایت شده از نمکتاب
🌿
حاج قاسم هم . . .🌱
تصویر و جملہ منتشر نشده از کتابخوانے حاجے♡
#کتاب
#هفته_کتابخوانی
◇•@namaktab_ir•◇
هدایت شده از Masome Armon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داری کتاب بخونی (😃)،
اما نمی دونی چی بخونی (😣)،
خبر خوش اینه (👇):
اینجا از کتاب های زرد ( آسیب زا ) و بی محتوا خبری نیست (😲)
اما این یه واقعیته، پس ادامه (👇):
اینجا بهتون کتاب معرفی می کنیم:
کتاب کودک (👶👧)،
کتاب نوجوان و جوان (👦🧒)،
کتاب خانواده + کلی تخفیف (🤩)
برای استفاده از تمامی محتوا ها باید عضو کانال نمکتاب بشید:
برای عضو شدن (ایتا) کلیک کن.
برای عضو شدن (بله) کلیک کن.
برای عضو شدن (اینستاگرام) کلیک کن.
منتظریم...😊
https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67
بعد از ظهر دوباره یکی دو تا عکس گرفتند گفتند گلوله یا ترکش دیده نمی شود احتمالا از زیر بازو رفته و از بغل ترقوه آمده بیرون؛
روز دوم یکدفعه مجید سیب سرخی و رضا پور احمد با لباس های خاکی و پریشان آمدند تو.
گفتم: 《 چی شده؟ 》
_ حسن بهمنی شهید شده، تو بمباران هوایی، دوستان صمیمی حسن هم پودر شدند و هیچ اثری از اونها نیست.
هم تشییع داوود عابدی هم جنازه حسن الان تو بهشت زهراست.
بی تاب تشییع پیکرش شده بودم، دل توی دلم نبود.
گفتم اینها که نمی گذارند از بیمارستان بیرون بروم، بلند شدم و با همان لباس بیمارستان یک پایم را روی لبه ی پنجره گذاشتم و رفتم روی دیوار. آن طرف دیوار یک بشکه آهنی بود پای دیگرم را رویش گذاشتم و پریدم توی کوچه پشتی. بچه ها با ماشین آمدن دنبالم.
در بهشتزهرا جمعیتی بود!
جمشید بابایِ حسن نشسته بود سر قبر حسن و می گفت:《 ما سرش را هم نمی خواستیم. ما رو از سر بریده میترسونین؟ این رو ببرید برای چی آوردینش. 》
تا مرا دید بلندگو را داد دستم و من با لباس بیمارستان، جریان وداع آخرم با حسن را برای همه بازگو کردم.
وقتی رفتم تو بیمارستان و پرستار مرا دید گفت که تو کجا بودی؟
ص ۳۱۷
🎨بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند. یک تویوتا ناهار آورد. آهسته از روی سیل بند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچه های پشت سیل بند. بچه ها رو هوا غذا را میگرفتند. برنج و گوشت بود؛ در ظرفهای پلاستیکی. بعد بطری های پلاستیکی را آب انداخت. بچهها، آب را در قمقمه شان ریختند. من قمقمه نداشتم هر وقت تشنه می شدم، قمقمه ی بغل دستی ام را میگرفتم و یک پوک می زدم. یکی از بچهها اسمش اسرافیل بود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده تویوتا گفت : « داداش می ری عقب، محبت کن جنازه ی منو هم ببر. »
لقمه توی دهانمان بود که خنده مان گرفت.
🎨 تویوتا رفت تا سیل بند. غذا را پخش کرد، دور زد و داشت بر می گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم.
وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل.
🎨 ترکش به شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه ی اسرافیل و زخمیها را انداختیم پشت همان تویوتا فرستادیم عقب.
🎨برگشتم همان جا که خون اسرافیل با خاک قاتی شده بود، نشستم. زمین از خون خیس بود. غذا از گلویم پایین نرفت. گذاشتمش و تکیه دادم به خاکریز.
ص۲۲۷
#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
محمد یک حدیث داشت که ساخته خودش بود و همه جا می گفت: 《 الشهداء الشمرون افضل من الشهدا التهرون.😁😁😁》
بعد توضیح می داد که: 《 اجر من و شما پیش خدا یکی نیست چون من بچه شمرونم و شما بچه ی تهرون. 》 از بس از این آیه ها و حدیث های کیلویی ساخته بود، بنده خداها ترک ها و یزدی ها که بغل چادر ما مستقر بودند باور کردند که محمد آقا واقعاً روحانی است. دوستش داشتند و با او عشق و حال می کردند.
یک روز قرار شد به امامت محمد آقا نماز جماعت بخوانیم. همه به صف شدیم توی چادر. و محمد آقا برای اینکه خیط نشود یک ملافه سفید را مثل عمامه پیچاند دور سرش و ایستاد جلو. بعد هم گفت یک مسئله شرعی هست، اجازه بدین من فارسی بگم تا همه متوجه بشن یه روایتی داریم که میگه اگه کسی بیست روز، روزی یه انار یک کیلویی بخوره قصری از نور و زمرّد تو بهشت هست که مال او میشه.🤑🤭 یزدیها که خیلی مومن و خوش طینت بودند خیلی زود باور کردند.😁
فردا دیدیم تدارکات یزدیها، چهار تا جعبه ی انار آورده، هر کدام یک کیلو.😁محمد آقا به آنها تذکر میداد و میگفت بعضی از علما میگن که یه دونه از این انارها نباید بیفته زمین.😉
خوششان میآمد میخندیدن که نگو و نپرس😂😂😂 همه می گفتن این محمد آقا عجب آدمی باحالیه....😚😁🙃
#کوچه_نقاش_ها
ص۲۵۱
یک روز به استانداری رفتم دکتر [دکتر چمران] مرا دید و پرسید: چه خبر؟
_ دنبال زدن تانک ها هستیم. الان مشکل این تانک ها هستند محور ها و فاصله ها طوریه که نمیتونیم راحت شکار شون کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه میشه امروز یه فکری به ذهنم رسید.اگه ما چندتا موتور پرشی با موتور سوار خبره و تیز و بُز داشته باشیم، می تونن تانک ها رو شکار کنن.
قاسم به دکتر گفت: 《 اون موتورسوارها که گفتین سید سراغ داره ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستند. 》
_ من آدم بی کلّه می خوام. امروز به تهران پیِ این کار برو که خیلی مهمه.
همان روز یک راست سراغ جلیل نقاد رفتم .
جلیل سنش کم و ریز نقش، اما قُلدُر محلّه و زِبِل بود. برادرش جزو سازمان مجاهدین خلق و خودش مومن و عشق موتور بود.
موتورهای اوراق می خرید تمیز می کرد و می فروخت. به چشم بر هم زدنی دل و روده موتور را پایین میآورد و دوباره روی هم سوار می کرد خودش هم یک موتور پرشی بزرگ داشت. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر و بچههای مولوی رفتیم و جمعشان کردم و گفتم که فردا به نخست وزیری بیایند.
دکتر چمران تا بچه ها را دید با همه شان مدل مشتی ها سلام و علیک کرد. باعث شد دکتر توی دل بچه ها نفوذ کند.
دکتر به من گفت: 《 چه ورق هایی آوردی، سید ! باریکلّا. 》
برای شان توضیح داد:《 ما یکی یه آر پی جی زن میذاریم ترک شما، برین تو دل دشمن . به تانک هاشون نزدیک بشین، تا آر پی جی زن تانک رو شکار کنه و خیلی تیز و سریع برگردین عقب. این کار سرعت عمل و دقت میخواد. 》
ص۱۴۵
🎨کوچه نقاش ها داستان زندگیمردی است از مردستان سرزمین مان. سرگذشت سید ابوالفضل کاظمی، فرمانده گردان میثم از زبان خودش.
🎨این کتاب فوق العاده است.
از خط و گذر اولش بوی جنگ و جبهه و شهید می ده تا گذر شانزده و خط آخرش....
حتی خاطره های بچگی سید ابوالفضل. بوی پهلوانی، شجاعت، مردانگی، بزرگیِ روح، غم از دست دادنِ رفیق، بوی عشق و عشق و عشق....
🎨او در سال۱۳۳۵ در تهران در کوچه نقاشها در مرحله گارد ماشین دودی بین خیابان صفّاری و خیابان خراسان به دنیا آمد. به دلیل علاقه اش به این محلّه و کوچه نام کتاب را کوچه نقاش ها گذاشته است. کتابی روان و جذاب رویداددهای انقلابی و هشت سال دفاع مقدس را تا حدود خوبی از زاویه ای جدید و نو به تصویر کشیده است.
🎨او دست ما را میگیرد و ما را با شانزده گذر از زندگی اش می برد. کتاب حاصل سه ماه مصاحبه خانم صبوری با سید است.
🎨کاظمی فرمانده گردان بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بوده است. وی در طول جنگ در چندین عملیات به صورت نیرویی آزاد شرکت داشته و در عملیات کربلای ۵ و ۸ فرمانده گردان عملیات میثم بوده است.
#کوچه_نقاشها
#معرفی_کتاب
#بریده_اسم_کتاب
مهتاب بود. روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم با گرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت هفت کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم. از اینجا گردان عمّار باید از ما جدا می شد و به سمت چپ می رفت، چون چند سنگر کمین عراقی خیلی جلوتر از خاکریز دایره ای بود که اگر آنها با ما درگیر می شدند، در این صورت همه چشم های خوابیده در خاکریز زین القوس بیدار می شدند. عبور دو گردان ۷۰۰ نفری از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود. مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه می شدند نشان میداد... ترس از لو رفتن عملیات و درگیر شدن به جانم افتاد. حبیب گفت: درگوشی به بچه ها بگویید وجعلنا بخوانند و حرکت کنند.»
آیا کار با وجعلنا درست میشد؟ ایمان حبیب و اراده او می گفت بله، اما مهتاب آن بالا به نفع عراقیها چشمک می زد. هنوز گام های اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق آن سوی آسمان افتاد و زمین و آسمان روشن شد. همه نشستیم. فکر میکردم کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را می شنوند. جمعیت با اشاره دست حبیب همچنان نشسته بودند و بی حرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه مانند نقاب مقابل مهتاب کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغل دستی هم ممکن نبود. باور نمی کردم، اما وجعلنا کار خودش را کرده بود...
.
صفحه۱۰۶
#وقتی_مهتاب_گم_شد
آغاز زمستان بود. از همدان کدو آورده بودند و من هم چسبیده بودم به چراغ والور که قابلمه پر از کدو روی آن می جوشید.
یک باره مصیب مجیدی داخل چادر آمد و با نگرانی گفت: 《 نیروهای ما مثل عملیات بدر محاصره شده اند، باید محاصره را بشکنیم. 》
علی آقا گفت: 《 یالله بچه ها بجنبید، همه سلاح بردارید و سوار شوید. 》
حس پنهانی به من می گفت، این موضوع سرِکاری است، از جنس همان مانور ها برای سنجش میزان آمادگی بچه ها.
همه راه افتادند که علی آقا دید من به بخاری والور چسبیده ام.
_خوش لفظ راه بیفت هیچکس جز تو نمانده.
_ من نمی آیم سردم شده اصلاً آمادگی شهادت ندارم خیلی ترسیده ام، جا زده ام ،من شهادت زورکی نمی خواهم چطوری بگویم ترسیده ام.
علی مطمئن شد که من دستش را خواندم.
اومد جلو و گفت:《 لامصب وقتش که رسید نشانت میدهم.》 و مشتی به گُردهام کوبید.
شب از نیمه گذشته بود و خبری از بچه ها نبود من بودم و کدو هایی که پخته و آماده خودن بودند.....
ساعت سه شب بچهها برگشتند. از سر و صورت و لباس هایشان آب می چکید. تا مرا دیدند گفتند:《 بد جنس از کجا فهمیدی سرکاری است و نیامدی؟؟؟؟》
تعریف کردن علی آقا با چند نفر دیگر، آنها را داخل آب انداخته اند و مجبورشان کردهاند که با شنا برگردند.
دم صبح بقیه هم آمدند مثل بید می لرزیدن، شوق خوردن کدوی داغ داشتند اما کو کدو؟؟؟؟ افتادند دنبال من و من هم فرار.😂😂😂
صفحه۴۰۵
#وقتی_مهتاب_گم_شد
هنوز پنج دقیقه چشمانم گرم خواب نشده بود که دوباره حالم به هم خورد. مثل مرغ سرکنده آرام و قرار نداشتم. پتوی نرم و راحت را کنار زدم و از سنگر بیرون رفتم. محمد مومنی همچنان دم سنگر نشسته بود، پرسید: 《 چی شد؟ 》
_خوابم نمی آید. دلشوره و تهوع دارم.
محمد مومنی رفت و درست جای من دراز کشید و همان پتو ها را زیر و رویش انداخت. کمی دورتر به فاصله ده متری، سنگر دیگری بود که برخلاف آن سنگر گرم و نرم، هیچ امکاناتی نداشت. نه پتویی، و نه آبی و نه هیچ چیز دیگر.
حتی سقف هم نداشت، فقط دو سه ردیف گونی دور تا دور هم چیده شده بودند. همانجا دراز کشیدم و سرم را روی کلوخ گذاشتم و عجیب بود که آنجا خیلی آرام و راحت خوابم برد.
تا ظهر خوابیدم. هیچ سر و صدای خمپاره ای هم بیدارم نکرد.
از گرسنگی بیدار شدم و به سمت سنگر قبلی رفتم، اما هیچ نشانی از آن سنگر نبود. انگار لودر گذاشته و تخریبش کرده بودند. چشمانم را مالیدم فکر کردم اشتباه می کنم. اما اشتباه نبود. یکی از نیروهای تعاون آنجا بود، وقتی قیافه پرسان و متعجب مرا دید، گفت تو تا حالا کجا بودی؟؟؟
همین کنار خوابیده بودم. مگر چه اتفاقی افتاده، چرا این سنگر خراب شده ؟ دو ساعت پیش یک گلوله توپ از داخل هواکش داخل این سنگر رفت و همه بچه هایی که داخل آن بودند که تکّه تکّه شدند. شوکه شدم، باور نمی کردم.
همونجا که من خوابیده بودم محمد مومنی خوابید. همون که صبح وقتی شهدا را پشت تویوتا دید، گفت خوش به حالشان هاج و واج مانده بودم که آخر چطور من با این صدای انفجار در فاصله ده متری بیدار نشدم؟ اصلا چرا با مؤمنی جایم را عوض کردم چرا؟
#وقتی_مهتاب_گم_شد
#شهید_علی_خوش_لفظ
راه برگشت را انتخاب کردم و از ماووت چند ماشین پشت سر هم عوض کردم تا به نقطه صفر مرزی رسیدم. ماشین ایستاد و دژبان برگه تردد خواست چیزی به غیر از پلاک و گردن آویز خود نداشتم. نه برگه ی عبور، نه کارت شناسایی و نه هیچ چیز دیگر همراهم نیست. فقط پلاک دارم. پیاده شد بحث بالا گرفت و عصبانی شد. دژبان ها ریختن و مسئول شان گفت: 《 بازداشتش کنید این منافق خائن را. 》
دست مرا با طناب از پشت بستن و انداختنم پشت یک تویوتا. هر چه گفتم من از نیروهای لشکر انصارالحسینم کسی گوشش بدهکار نبود.
در سپاه بانه بازجویی ها شروع شد. هر چه پرسیدن جواب دادم اما ظنّ شان بیشتر شد و به سلول انفرادی انتقالم دادند. شام آوردن، غذا را پرت کردم سرنگهبان و گفتم بروید به علی چیت سازیان بگویید یک منافق به اسم علی خوش لفظ را دستگیر کرده اید.
صبح روز بعد در سلول انفرادی را باز کرد و بازجو گفت: 《 آقای خوش لفظ این دفعه بدون کارت و مدارک شناسایی و برگه عبور در منطقه تردد نکن. 》
#وقتی_مهتاب_گم_شد
صفحه ۵۵۱
شهیدانه
نکته زیبا درکتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد که برای اولین بار تجربه کردم فضای اطلاعات عملیات و شناسایی بود. از این جهت این کتاب یک کتاب عالی و خواندنی است و نکته مثبت دیگر کتاب امتداد حضور #خوش_لفظ در جبهه از سالهای ابتدایی جنگ تا آخر آن است. درست است که او در خاطرات و جزییات عمیق نمیشود اما این امتداد سالها و شرکت ایشان در عملیات بزرگ جنگ جذابیت کتاب را بیشتر میکرد.
کاملا مشهود است که همدانی ها در عرصه نشر کتاب دفاع مقدس از خیلی از استانها جلوتر هستند.
علی خوش لفظ، به تعبیر همرزمانش «علی خوش رفیق» است. طی هشت سال جنگ، هشتصد نفر از رفقایش شهید شده اند که با نود نفر از آنان رفیقتر بود و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پارهی تن او بودند. علی خوشرفیق برای هیچکدام از آنها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامه ی او بود.
علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را از زخمهای نشمردهای که از او #علی_خوش_زخم ساخته گواهی میدهد.
بچه بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان» که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمیتواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای پنج، پس از بیست و شش سال، همسایۀ نخاع اوست.
از خجالت و شرمندگی آب میشوم وقتی حس میکنم میراثدارِ اینچنین مردان سلحشوری هستم.
علی خوش لفظ باشد، روایتی عینی از یک واقعهی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند. گویی قرار است علی خوش لفظ با تنی مجروح و خسته زنده بماند، تا سالها بعد ماجرای وصل حدود هشتصد دوست و برادرش را برای ما روایت کند.
🌹 خانم آذر کیش آنقدر آرام وارد کلاس شده بود که هیچ کس متوجه حضورش نشده بود ... دفتر حضور و غیاب را باز کرد و یکی یکی اسم ها را خواند، تا به اسم مهری رسید مکث زیادی کرد
🌹_ بچه ها کسی از مهری خبر نداره؟
همه به هم نگاه کردند، خانم مهر کیش کنار نیمکت فاطمه اعلمی ایسناد و دستش را به میز تکیه داد:
_ بچه ها! بابای مهری امروز اومده بود مدرسه، می گفت مهری بیمارستانه. فاطمه از ترس دستش را گذاشت روی دهانش، حمیده با نگارنی پرسید:
_ چی شده خانم؟ برای چی؟
🌹خانم مهرکیش نگاهی به حمیده انداخت و گفت:
_ منم خیلی چیزی نمی دونم! فقط شنیدم می گفت چهارراه لشکر تانک به مهری زده، حالشم خیلی بده، از همون روز بیمارستانه.
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹درست رو به روی ضریح نشسته بودند. محمدعلی به دیوار تکیه داده بود و به آدم های نزدیک ضریح که می خواستند هر جور شده دست شان را به ضریح برسانند، نگاه می کرد. مهری هم سرش را انداخته بود پایین و زیارت نامه می خواند. هر وقت که با مهری می آمدند حرم، همین جا می نشستند تا یک دلِ سیر با امام رضا علیه السلام حرف بزنند. همیشه تا مهری می گفت: «بابا منو نمی بری حرم؟» محمدعلی سریع راه می افتاد. مهری برایش چیز دیگری بود، مخصوصاً حالا که سیزده ساله شده بود و قدش تا سرشانه محمدعلی می رسید. درست مثل غنچه گل که هر روز بازتر می شد.
🌹هنوز نگاه محمدعلی به ضریح بود که حواسش رفت به قربان صدقه رفتن مهری برای نوزادی که توی بغل مادرش بود. چادر سیاه مهری با آن گل های زردِ ریز، بیشترِ صورتش را گرفته بود اما محمدعلی می توانست از پشت همان چادر هم صورت سبزه دخترش را با آن ابروهای پرپشت مشکی و چشمان قشنگ ببیند. توی دلش قربان صدقه مهری می رفت. چقدر دوستش داشت.
🌹هیچ وقت به او نگفته بود که بعد از حسن و آن پسر دیگرشان که عمرش به دنیا نبود، خیلی چشم انتظار یک دختر بوده و وقتی که قابله بهش گفته بود «مبارک باشه! بچه ت دختره»، دو تومانی نوی نو را از جیبش درآورده بود تا مژدگانی بدهد به قابله.
#دختران_هم_شهید_میشوند
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#آزاده_فرزام_نیا
#ده_دی
🌹از اول محرّم اتفاقات مختلفی افتاده بود و مهری را حسابی فکری کرده بود. غیر از پیام اول محرم امام که شور عجیبی در دل همه انداخته بود، پیام امام در دوم محرم هم همه را تکان داد. امام گفته بود ، همه سربازها از سرباز خانه ها فرار کنند. صدقه منزوی و یکی، دو تا از بچه های کلاس گفته بودند که برادرهایشان همه موهایشان را زده اند تا ارتشی ها آنها را با سربازها اشتباه بگیرند و کسی به سرباز فراری ها کار نداشته باشد.
🌹همان روزها بود که محمد علی سر سفره شام با هیجان تعریف کرد که با چشم های خودش دیده که تو صحن حرم یک پرده قرمز رنگ به چه بزرگی از این طرف صحن زده بودند به آن طرفش و رویش پیام امام را نوشته بودند که از سرباز خانه ها فرار کنید و هیچکس نمی دانست چه کسانی این کار را کرده اند!
#دختران_هم_شهید_می_شوند
#شهیده_مهری_زارع_عباس_آباد
#ده_دی
شهیدانه
سلام بر شما اهالی فرهنگ. عید زیبای تولد منجی جهان بشریت را به همه شما بزرگواران تبریک عرض میکنم. به
لیست کتابهای معرفی شده در سال گذشته
رفتم پیشش. گفتم: خیلی از مردم مایلاند کاندیدای ریاستجمهوری شوی...». نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: تو که نظر مرا میدانی...
هر کس پرسید، از قول من بگو سلیمانی فقط یک سرباز است؛ نه چیز دیگر! گفتم: اگر مقام معظم رهبری راضی به این اقدام باشند، چی؟ با همان لبخند همیشگی گفت: اگر مقام معظم رهبری به من تکلیف کنند کاندیدای ریاستجمهوری شوم، میروم پیش ایشان، آن قدر گریه میکنم تا تکلیف را بردارند!
یکی از دوستان هم اخیراً برایم بازگو کرد که از بیت رهبری میآمدیم بیرون. به سردار سلیمانی گفتم: بیا کاندیدای ریاستجمهوری بشو. گفت: این را که میگویم، به مردم بگو. بگو من کاندیدای شهادتم؛ کاندیدای گلولهام؛ نه کاندیدای ریاستجمهوری!
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
حاج قاسم، خادم حرم امام رضا(ع) بود. گاهی وقت می کرد، به مشهد می رفت. یک روز رفت حرم. پای برهنه برگشت هتل. مردم، دورش را گرفته بودند؛ نتوانسته بود کفشش را از کفشداری بگیرد. به زحمت خودش را به هتل رسانده بود. بچه ها رفتند کفش هایش را از کفش داری آوردند.
گاهی با هم به حرم می رفتیم. می دیدم توی اتاق خدّام، گوشه ای نشسته، زیارت نامه می خواند. این اواخر رفته بود مشهد. گفت «نتوانستم زیارت کنم. هر جا رفتم بنشینم، مردم آمدند. ». می گفت «فرار کردم، رفتم بالا، توی تالار آینه، دعا و زیارت نامه خواندم. .»
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
آن روز که آقا نشان ذوالفقار را به سینه ی سردار سلیمانی زدند، یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود. نه من، همه ی رفقایش از این اتفاق خوشحال بودند؛ جز او که راضی نبود بین او و بقیه ی فرماندهان تمایزی داشته باشد. ابتدا زیر بار نمی رفت. وقتی اصرار شد، شرط کرد که خبری نشود. پس از آنکه نشان را گرفت، به او گفتم «این مدال، مربوط به شما نیست؛ متعلق به جبهه ی مقاومت است! .» برای همین، با هماهنگی رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، پیام تبریکی به سردار سلیمانی دادم.
پیام که منتشر شد، همه خبردار شدند سردار سلیمانی، نشان ذوالفقار، بالاترین مدال جمهوری اسلامی، را گرفته است. هدف من از اول این بود که همه از این قصه خبردار شوند. می دانستم مردم و دوستدارانش، از این خبر چه لذتی خواهند برد. من و حاج قاسم به هم نزدیک بودیم، در همه ی این سال ها هیچ وقت با هم اوقات تلخی نکردیم. فقط اینجا بود که حاج قاسم از من ناراحت شد و گفت که «چرا این کار را کردی؟». ناراحت بود که چرا مطرح شده است! جوابم همان بود که این مدال، متعلق به شما نیست؛ مربوط به همه ی رزمنده های جبهه ی مقاومت است. گاهی با من شوخی می کرد؛ می گفت حریف تو یکی نمی شویم. هر تصمیمی می گیری؛ کار خودت را می کنی، و نمی توانم جلوی تو را بگیرم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فرا کتاب.
faraketab.ir
پسرش، حسین صاحب دوقلو شد. حاج قاسم برای دیدنشان به بیمارستان رفته بود.کادر بیمارستان میبینند کسی شبیه سردتر سلیمانی آمده دوقلوها را ببیند. اول باورشان نمی شود این آدم عادی، با ماشین ساده، بدون برو و بیا و محافظ و تشریفات، همان سرلشکر سردار سلیمانی، فرمانده نیروی قدس باشد که شهرتش، همه ی دنیا را گرفته است.
می بینند با همه احوال پرسی و شوخی می کند؛ انگار سی سال آن ها را می شناسد! پزشک ها و پرستارها که این سادگی و صمیمیت را می بینند، دورش جمع می شوند و می خواهند عکس جمعی بگیرند. حاج قاسم می بیند یک کارگر خدمات، گوشه ی سالن، مشغول تی کشیدن است، او را صدا می زند. می گوید «شما هم بیا. می خواهیم عکس یادگاری بگیریم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فراکتاب:
www.faraketab.ir
حجتالاسلام والمسلمین علی شیرازی در «حاج قاسمی که من میشناسم» خاطرات نزدیک به چهل سال رفاقت با شهید حاجقاسم سلیمانی را بازگو کرده است.
خاطرات از دوران جنگ و حضور بهعنوان یکی از نیروهای شهید سپهبد قاسم سلیمانی آغاز میشود. آشنایی که از سال 61 طی عملیات فتحالمبین آغاز می شود. پس از آن به مدت سه سال مسئولیت تبلیغات لشکر ثارالله را بهعهده توسط سردار سلیمانی به ایشان محول می شود.
خاطرات کتاب حاج قاسمی که من میشناسم از 12 فصل تشکیل شده است. خاطرات در این کتاب از زمان جنگ آغاز شده است و تا فعالیتهای من در کنار شهید سلیمانی در نیروی قدس ادامه مییابد. در این اثر فراز و فرودهای مختلف از زندگی شهید سلیمانی از نگاه راوی نقل و ثبت شده است. سختترین بخش برای روایت این خاطرات نیز لحظهای است که خبر شهادت شهید سپهبد قاسم سلیمانی را شنیدم.
مطالعه کتاب حاج قاسمی که من می شناسم در فراکتاب:
www.faraketab.ir
رسول گفت این پیشنهاد را چند روزه به او دادهاند و او سعی کرده مقاومت کند، اما جان دو نفر از دوستانش در میان بود.
ایران در بوسنی و هرزگوین سفارت نداشت. سفیر ایران در وین مسائل منطقه را پیگیری میکرد. بچهها که اسیر شدند، اگر قرار بود برای آزادی اسرا از راه تشکیلات اقدامی بکنند، زمان زیادی از دست میرفت. آنقدر این چیزها را زیرگوش معصومه خواند تا بازهم او را راضی کرد.
برای خداحافظی به ملایر سفر کرد. برای بدری [مادر رسول] یک پادری قرمز خریده بود، گفته بود: «میخواهم این را میبینی یادم کنی.» بدری چقدر دلخور بود از تصمیمی که گرفته بود، اما به روی خودش نیاورد. برایش توراهی گذاشت و خداحافظی کرد.
موقع خداحافظی دست انداخت گردن عباس [برادر کوچکتر رسول] و بوسیدش و زیرگوشش گفت: «عباس، من برم شاید شهید شوم. مواظب مامانم باش. » و این را سه بار گفته بود.
گفته بود: « شاید بعد از شهادتم خیلی حرفها بشنوید. شاید خیلیها بگویند به خاطر پول رفت. حواست باشد که این حرفها مامان را ناراحت میکند. مواظبش باش. »
شب آخر بچهها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا میرود سفر. گفت میخواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاقها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: « نمیخواهی بچهها را ببینی و خداحافظی کنی؟ » گفت: « نه معصومه جان، میترسم محبتشان نگذارد بروم. »
خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی محمد او را بیدار کرد، حال غریبی داشت. بعد از نماز صبح روی ارتفاعات کردستان، در سجده خواب دیده بود؛ همان سالهای شصت. محمد گفته بود تعبیرش شهادت در کشوری غریب است. حالا که سه بار برای رفتن رسول استخاره کرده بود و هر سه بار تعبیرش این بود که دنیایش نه؛ اما آخرتش خوب است، یاد این خواب افتاده بود، خوابی که رسول ده سال پیش دیده بود و او تعبیرش کرده بود.
«دفعه اول و دوم گفتم: « راه برگشت ندارد. » پرسید: « حتماً؟ » گفتم: « حتماً. » گفتم: « نرو بوسنی. آنجا خونت هدر میرود. بابا جنگ تمام شده، بمان پیش خانوادهات. درسَت را تمام کن. بوسنی هرزگوین به تو چه ربطی دارد؟ »
ساکت بود. گفتم: « تو عاقبت به خیری. نرو، بمان بالای سر بچههایت. خداییش بوسنی کجای دنیاست. تازه خودت میگویی آنها متحد صدام در هشت سال جنگ بودند. »
گفتم: « مگر تو یکی هستی؟ » حرفم منطق نداشت. میدانستم اما نمیخواستم برود. گفت: « نماینده رهبری آمده جواب میخواهد. »، وقتی دیدم نمیتوانم جلویش را بگیرم. آخرین تلاشم را کردم و گفتم: « یادت باشد هرجا میروی 《 وجعلنا 》بخوانی. همیشه بخوان. بخوان که شهید نشوی و برگردی بالای سر زن و بچهات. » خندید.😊
صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره میچید که صدای داد و بیداد رسول را از اتاق دیگر شنید. دوید سمت اتاق. مهدی او را با طناب به تخت بسته بود. رسول هم مثلاً وانمود میکرد نمیتواند تکان بخورد. معصومه خندهاش گرفت. فکر کرده بود حتماً در این مدت، مهدی طناب را فراموش کرده باشد. چند ماه پیش که با بچهها رفته بودند فروشگاه قدس که خرید کنند، یک لحظه غفلت کرده بود و مهدی از جلوی چشمش غیب شده بود. وقتی پیدایش کرد دید طنابی را انتخاب کرده است و با خودش میکشد که معصومه برایش بخرد. گفته بود وقتی بابا بیاید، میخواهد با طناب او را ببندد که دیگر جایی نرود، پیش خودشان بماند. حالا چشم باز نکرده، اول رفته بود طناب را از گوشهی انباری بیرون کشیده بود و رسول را به تخت بسته بود و جدّی هم روی حرفش ایستاده بود و تا قول مردانه از رسول نگرفت، نجاتش نداد.
رسول داشت میفهمید چقدر بهشان سخت گذشته است. برای همین سعی میکرد بیشتر سکوت کند و درد و دلهای معصومه را گوش بدهد و حرفهای تلنبار شدهی بچههایش را هم که بیشتر با رفتارهایشان نشان میدادند.
معصومه آن روز به قول رسول جشن گرفته بود و برایش مرغ پخته بود که غذای مورد علاقهی او بود. رسول وقتی فهمید معصومه برایش چه تدارکی دیده است، هیجان زده شد که «وای، چه عالی» و تند تند سفره را چید و مثل همیشه یکی یکی صدایشان زد: «صفا، صمیمیت، محبت، دوستی، عشق.» و به همین ترتیب دور سفره نشستند: «خودش، معصومه، علیرضا، زینب و مهدی.»
مثل همیشه خودش را ذوق زده نشان داد؛ اما معصومه میتوانست درک کند که این بار مزهی غذا به دهانش فرق دارد.
دلش جای دیگری بود.
دیده بود مادری را که از بین آشغالها و ته ماندهی غذای سربازها دنبال یک تکه نان برای بچههایش میگشت، چطور با تیر زده بودند. غذا خوردن دیگر برایش راحت نبود.
هروقت فرصتی پیدا میکرد میخواست برایش از بوسنی بگوید. از اینکه چه چیزهایی دیده است. گرسنگی بچهها و بلاهایی که سرشان میآید، از دربه دریشان، از ترس و وحشتی که هرلحظه تجربه میکردند. اینکه در یک کرواتنشین، نود نفر مسلمان، از کودک یک ساله تا پیرمرد نود ساله را در خانهای حبس کرده بودند و همه را سوزانده بودند.
«آنها هم مثل شما هستند، کودک معصوم و مسلمان. زنانشان همیشه در دلهرهاند.»
هر از گاهی اینها را تعریف میکرد که بچهها بدانند به خاطر چه کسانی رفته است. معصومه حرفهایش را میشنید؛ اما به روی خودش نمیآورد. دلش نمیخواست دیگر برود. حالا نوبت دیگران بود.
اگر احساسات پاک زنانه به جا و صحیح در عرصه جامعه بروز پیدا میکرد، بدترین و سخت ترین بحرانهای یک ملت را میتوانست مدیریت کنه و بهش جهت بده.
مادر مهربون مون حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها، که حتی از مرد کور هم حجاب می گرفتند، در جریان سقیفه قبل از شروع صحبتشان مفصّل گریه کردند و اشک همه را در آوردند و وجدان انسان ها را بیدار کردند و امیر المؤمنین را نجات دادند.
دختر امیرالمومنین حضرت زینب سلام الله علیها، با بروز احساسات پاک شون، قلب تمام امّت اسلام را تکون دادند.
امروز اگر موج بیداری اسلامی، شرق تا غرب امت اسلام را فراگرفته و در ایام اربعین همه سیاه پوش میشه، مال احساسات پاک حضرت زینب و اون ناز دونه سه ساله هست که به موقع از پس پرده در اومد و علم هدایت و نورانیت را به دوش کشید.
این اتفاق تصادفی نیست، نشون دهنده این هست که در شرایطی که از مردان برای بهسازی وضع جامعه، و احیای دین و زنده کردن دلها کاری بر نمی آيد، گره به دست زنان فرهیخته ای باز میشود که با بروز به موقع احساسات خودشان میتوانند عالمی را به آتش بکشند. ......
#در_جستجوی_ثریا
#حضرت_زهرا(س)
#روز_مادر
بریده_کتاب