رسول خدا اهل گزافه گویی حتی در محبت به نواده خویش نبود. با این وصف درباره من سخنی گفت که مایه شگفتی شنونده.
روزی به حضور جدم رسول خدا که رسیدم؛ ابّی بن کعب نیز آن جا بود.
رسول خدا فرمود: خوش آمدي أباعبدالله ! ای زینت آسمانها و زمین ها!
أبّى با شگفتی پرسید: ای رسول خدا! چگونه ممکن است کسی غیر از شما زينت آسمانها و زمین ها باشد؟
رسول خدا فرمود: قسم به خدایی که به حق مرا مبعوث کرد، مقام حسین بن علی در آسمان بالاتر از مقام او در زمین است.
در طرف راست عرش الہی
درباره او چنین نوشته شده: چراغ هدایت و کشتی نجات، امام استوار، مایه عزت و افتخار و دریای علم و گنجینه الهی.
#حسین_از_زبان_حسین(ع)
#امام_حسین(ع) #میلاد_امام_حسین(ع)
بریده_کتاب
و در مسجد نشسته بودیم که مؤذن بالای مناره رفت و شروع به اذانگفتن کرد.
همین که گفت: «الله اكبر، الله اکبر» پدرم امیرالمؤمنین عالی به گریه افتاد. با آن حضرت ما نیز منقلب شدیم و گریستیم. پس از آن که اذان مؤذن به پدرم از ما که در اطرافش بودیم سؤال كرد: معنای آن چه مؤذن گفت را می دانید؟
گفتیم: خدا و رسول و وصی رسولش بهتر می دانند. پدرم فرمود: اگر می دانستید او چه می گوید، کمتر می خندیدید و فراوان میگریستید؛ زیرا «الله اکبر» معانی فراوانی دارد.
از جمله معانی الله اکبر آن است که مؤن، بر ازلی و ابدی بودن خدا، برعلم، بر قدرت، بردباری، کرم، سخاوت، و کبریایی خدا گواهی میدهد. وقتی مؤذن می گوید: « الله اکبر » در واقع می گوید: خداوند، کسی است که خلق و امر از آن اوست آفرینش به خواسته اوست، همه چیز از اوست و همه خلق به سوی او بازمی گردند. او همیشگی، نخستین پیش از هر چیز، درک نشدنی، نهان تر از همه چیز و ابدی پس از هرچیز است. اشکارتر از هر چیز، درک نشدنی،و تعریف نشدنی است. و اوست ماندگار است و هر چیز غیر از او ناپایدار است.
#حسین_از_زبان_حسین(ع)
#امام_حسین(ع) #میلاد_امام_حسین(ع)
بریده_کتاب
خردسال بودم که با برادرم حسن به حضور رسول خدا «صلی الله علیه و آله» رسیدیم آن بزرگوار مرا بر یک زانو و برادرم را بر زانوی دیگرش نشاند، ما را مورد محبت قرار داد و هر دوی ما را بوسید و فرمود: «پدرم به قربان شما که هردو امام صالح هستید خداوند شما را از وجود من و پدر و مادرتان برگزیده است، حسین! خداوند از نسل تو، نه امام انتخاب کرده که نهمین آنها قائم ایشان است و شما همگی در فضل و منزلت نزد خدای متعال برابرید.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بارها و بارها فرمود: «حسن و حسین سروران جوانان اهل بهشت هستند.
رسول خدا در بشارت های خویش به من می فرمود:
«حسین! تو آقایی، فرزند آقا، و پدر نه شخصیت بزرگوار. آنها امامانی مورد اطمینان و امینی هستند که نهمین آنها قیام کننده آنان است. حسین! تو امامی، فرزند امام و پدر امامانی شایسته و نیکوکار که نهمین آنها مهدی است که زمین را پر از قسط و عدل میکند و این اتفاق در آخرالزمان به وقوع میپیوندد».
#حسین_از_زبان_حسین(ع)
#امام_حسین(ع) #میلاد_امام_حسین(ع)
بریده_کتاب
ما_ملت_امام_حسینیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 امشب بہ ڪف دل دُر نایاب آمد
🌸 میـلاد حسیـن فخـر احـباب آمد
💛 گوئید بہ نوڪـران دربـار حسیـن
🌸 خیزید ادب ڪنید ڪہ اربـاب آمد
#میلاد_امام_حسین(ع)
#امام_حسین(ع)
#ماه_شعبان
سلامبر همه شما اهالی فرهنگ.
بزرگواران از ما در اینستاگرام حمایت بفرمایید. با کامنت گذاشتن و پسند کردن مطالب ما، باعث پیشرفت پیج پاتوق کتاب شوید.
برای تولید محتوای برتر نیازمند حمایت شما هستیم.
#میلاد_امام_حسین (ع) بر همه شما بزرگواران مبارک باشد. آن شاءالله #امام_حسین(ع) شفیع همه ی ما باشند.
ما با نام @maghar1400 در اینستاگرام هستیم.
گفتم: «آقای دکتر،
جگرم میسوزه،
آتش می گیرم،
حالت گریه دارم،
ناله می کنم،
اما دیگه اشکم نمیاد.
این چشمهای من دیگه آب نداره آقای دکتر...
خشک شده اند.
دکتر درآمد گفت:
«حاج خانم، مگه چشم تو دریا بوده؟! »
#مگر_چشم_تو_در_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
کوموله ها گفته بودند اگر پول بیاورید، بدن شهید را صحیح و سالم تحویلتان میدهیم.
آن موقع 30 هزار تومان خیلی بود حاج آقا خودش رفت کردستان، روستای قمچیان از آن جا زنگ زد و جریان را برایم گفت:
_ میگن 30 هزار تومان بدین تا شهید تون رو تحویل بدیم
_ بعد با پول ما برن تجهیزات بگیرن؟ بر ضد خود ما استفاده کنن.
من یادم نیست اما کسانی که اطرافم بودند میگویند: شما گفتی "بگو شهید منو آتیش بزنید ولی من به شما پول نمیدم"
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
رضا چهارم اردیبهشت ۶۲ شهید شد و بدنش ۱۳ ماه بعد برگشت. بعد از شهادت رضا یک شب خواب دیدم دارد می دود و می رود.
گفتم: رضا جان! کجا با این عجله؟؟ وایستا کارت دارم...
گفت آقاجونم تشنه است دارم میرم یه لیوان آب براش بیارم .
از خواب پریدم دیدم حاج آقا افتاده کف اتاق و عکس ها، وصیت نامه های این دو بچه دور و برش ریخته روی زمین.
صدایش کردم یک لیوان آب برایش بردم. روی یادگاری های بچه ها خوابش برده بود.
دلم آتش گرفت..........
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
یکی-دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت:
«مامان من دارم میرم!» 😃
_خب میدونم!😁
_ میرم شهید میشم؛ اما آلبالو پلو نخوردم ها!😆
گفتم: « آهان! خب از اول همین رو بگو. تو برو شهید شو، من آلبالو پلو میپزم میدم بیرون؛ نترس! » 😁
_چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!🙃
_ چشم مامان جان. کی خواستی و من درست نکردم؟😇
همینطور میگفتیم و میخندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم ایکاش آن حرف را به بچهام نمیزدم؛ حتی برای شوخی. »🥺
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
شهیدانه
مگر چشم تو دریاست؛ روایت زندگی خانواده ای که 4 شهید تقدیم انقلاب کرد.
«مگر چشم تو دریاست!» سبک زندگی آقازادههاییست که از زبان مادر بیان میشود؛ زندگی شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی که به قلم جواد کلاته عربی نگاشته و توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
دریاییست این کتاب، آبی و عمیق و بیانتها.
روایتهای بارانی این کتاب همه خستگیها را میشوید و با خود میبرد. روایتهایی پر از صبر مادر شهدای جنیدی و پر از مردانگی پدرشان.
روایتهایی واقعی. شاید فقط از چند کوچه و خیابان آن طرفتر. روایتهایی بارانی. روایتهایی نورانی. مگر چشم تو دریاست یعنی:
کسی که قلبش مثل دریاست. چشم از قلب میجوشد. قلب اگر بزرگ باشد چشم بزرگ میبیند. آنی که چشمش دریاست چهار پسرش را برای خدا میدهد.
.
شهیدان جنیدی در خانوادهای مجاهد و روحانی متولد میشوند. پدر شهدا پس از سالها تحصیل و تدریس در حوزه علمیه قم در سال 1354 به زادگاهش شهرستان پیشوا بازمیگردد. ایشان پس از انقلاب به پیشنهاد آیتالله محمدی گیلانی و با حکم امام خمینی به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب میشود و بعد از رحلت امام هم با حکم مقام معظم رهبری تا پایان عمرش در سال 1377 در این سنگر مقدس خدمت میکند.
.
نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت میرسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام میرود و در همان اعزام اول به شهادت میرسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امامجمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول میکند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبهرو میشود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، در عملیات خیبر در حالی به شهادت میرسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمیتواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سالها تحمل جراحتهای جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
#مگر_چشم_تو_دریاست #شهیدان_جنیدی #بریده_کتاب
🌸🌸🌸🌸
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
🌸🌸🌸🌸
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
#روز_جوان_مبارک
#روز_جوان
وقتی کتابی مطالعه میکنی و به نکتهای می رسی که مفهوم آن را نمیدانی، به سرعت از آن عبور مکن. برسر آن بایست و با وسواس و کنجکاوی در کشف آن بکوش. دقت و موشکافی در فهم این نکات است که راه زندگی آدم ها را از هم جدا میکند،از یکی محقق تیزبین میسازد و از دیگری پوسته ای بی مغز!
جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
در کتاب جوانی در ۱۸۰ ثانیه مجموعه داستانهایی از حسین سروقامت با موضوع برخی از ارزشها و مفاهیم اخلاقی میخوانید. نویسنده این کتاب را در راستای کتاب قبلی اش، میشکنم در شکن زُلف یار» منتشر کرده است که چهل داستان واقعی برای جوانان داشت.
جوانی در ۱۸۰ ثانیه شامل مجموعه داستانهای کوتاه فارسی که در آنها به مسائل ارزشی و اخلاقی پرداخته شده است. در این داستانها کهشخصیتهای اصلی جوانان هستند، به مسایلی مانند: اهمیت خدمت کردن به مردم،حکمت برخی از سختیها در زندگی، تغییر قضا و قدر الهی، حقیقت خوشبختی، عشق و عاشقی، پرهیز از کبر و غرور، حقیقت غم و شادی در زندگی، انحرافات اجتماعی و ریشه آنها، اهمیت محبت به اهلبیت(ع) و توسل به آنان، اهمیت دادن به فرهنگ خودی و پرهیز از فرهنگ بیگانه، آسیبهای اجتماعی و راههای مواجهه با آنها بسیاری مسایل اخلاقی و اجتماعی متناسب با جامعه امروزی و زندگی جوانان اشاره شده است.
سروقامت نام کتاب را از آن رو جوانی در ۱۸۰ ثانیه گذاشته است که به گفته خودش، شما میتوانید برای خواندن هریک از این ماجراهای واقعی فقط سه دقیقه وقت بگذارید و در عوض با یکی از فوت و فنهای دوره جوانی آشنا شوید.
جوانی در ۱۸۰ ثانیه تداوم کتاب 《 میشکنم در شکن زلف یار» است که با گذر از چاپ پانزدهم به عنوان یکی از ده کتاب منتخب سال ۱۳۹۵ به جامعه عرضه شده اتفاقات جذاب زندگی جوان، که با قلمی روان به رشته تحریر درآمده اند.کمتر کسی است که این دو کتاب را بخواند و از آن هیچ طرفی نبندد. مطمئن باشید؛ در بحران قحطی مطالعه می ارزد.
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#ماه_شعبان
#روز_جوان
معرفی کتاب
ساحل زیبای دریای خزر...
این آرامش فوقالعاده است. غذای روح است. امواج، سر به شانه یکدیگر، به آرامی میآیند و به کناره ساحل میخورند.
نسیم دریا میوزد و چون حریری زیبا جسم و جان آدمی را به بازی گرفته، به ملایمت لابهلای موهای آدمی میخزد.
این لحظات برای کسی چون من که از کوچکترین فرصتی برای رهایی از زندگی ماشینی نمیگذرد، خیلی مغتنم است.
نَم نَم باران این اجازه را به من نمیدهد که نوشتن این اوراق را روی سنگهای کنار ساحل ادامه دهم. صبر کنید اندکی بروم دورتر؛ زیر سایبانی، سقفی.
آها! حالا بهتر شد.
میدانم در همین لحظاتی که برای من پیامآور آرامش و اطمینان است، عدهای از هموطنانم پشت درِ اتاق روانشناسان و روانپزشکان به نوبت نشستهاند. روزها یا شاید هفتهها انتظار کشیدهاند تا حکایت اضطراب و تشویش خویش را با طبیبی دردآشنا بیان کنند.
بگویند آسودهخاطر نیستند، مدام آرامبخش میخورند، همیشه چیزی مثل سیر و سرکه در درونشان میجوشد، دلشوره دارند و حرفهایی از این دست...
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان
#ماه_شعبان
عیب جوانی نپذیرفته اند.
پیری و صد عیب، چنین گفته اند
از میان ادوار عمر، جوانی چنان رخشان و وسوسه انگیز است که هیچ دوره ای به گرد پای آن نمی رسد!
_ و چنان پرشتاب و گذرا، که گاه جوان، خود جا می ماند و از این سرعت و شتاب، چندان توشه برنمی گیرد. و تو در میمانی که این بنیان استوار جوانی را که هشته و این مزرع سبز را که کشته است؟!
مزرع سبز فلک دیدم و داس مہ نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان
#ماه_شعبان
بریده کتاب
کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود
از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش
رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود!
... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن
میتوانست بوی او را استشمام کند.
اما مگر باور می کرد؟!
هر بار که صدای در خانه می آمد،
دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت.
شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود.
گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد.
و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند،
اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود.
در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند.
پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به
خاک سپردند.
اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف!
اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن!
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
💙هیچکس به مـــن نگفت:
که دعــای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند،نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوســـت داری و فرمـــوده ای "که خیلی برای فرج من دعا کنید."😊
به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد😭 تــ♡ـــو نمی آیــی.😔
اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش ✵اللهم کن لـــولیک....✵ را زمزمه کند، ماهم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.😍
خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظــهورت بردارم.😍😔
ای کاش در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشــایم و آمدنــت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.😞😍
بخـــوان دعــاے فرج را دعا اثردارد🕊
دعا کبوتر عـــــ♡ـــــشق است و بال و پر دارد
بخوان دعــاے فرج را که یـوســـف زهرا.. ز پشت پرده غیبت به مـــــا نظر دارد😞😍🤲
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان(عج)
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان(عج)
هیچ کس به من نگفت که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد؛
مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمی شود.
که انتظار، حرکت است و پویایی.
و آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی شناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان آماده سازد.
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان #میلاد_امام_زمان(عج) #نیمه_شعبان
هیچ کس به من نگفت
که غیبت شما به معنی نبودن نیست، به معنی ندیدن هم نیست،چرا که تو روی فرش مجالس ما قدم می گذاری ، در بین مایی، ما را می بینی و می شناسی، ما هم تو را می بینیم ولی نمی شناسیم....
شما را تشبیه کرده اند به یوسف که برادران را دید و شناخت ، ولی برادران او را با اینکه دیدند ولی نشناختند.
مگر نه این است که وقتی می آیی ، خلائق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار بلکه بارها دیده ایم.
پس تو اینجایی در بین ما،ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای،نشناختن تو هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت.
ای کاش ... به من گفته بودند که با شناخت تو غیبت حداقل برای خودم ،تمام شدنی است.
ای کاش بودنت را هر لحظه باتمام وجود حس می کردم.
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان(عج) #میلاد_امام_زمان(عج) #نیمه_شعبان
.
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست.
بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند.
_ من او را نخواهم دید؟
پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای.
_ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!!
_تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد.
دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به من بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم، اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای ام ظهور داشت، این همان است که سرگردانم کرد. عاشق و شیفته ام ساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.