فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛 امشب بہ ڪف دل دُر نایاب آمد
🌸 میـلاد حسیـن فخـر احـباب آمد
💛 گوئید بہ نوڪـران دربـار حسیـن
🌸 خیزید ادب ڪنید ڪہ اربـاب آمد
#میلاد_امام_حسین(ع)
#امام_حسین(ع)
#ماه_شعبان
سلامبر همه شما اهالی فرهنگ.
بزرگواران از ما در اینستاگرام حمایت بفرمایید. با کامنت گذاشتن و پسند کردن مطالب ما، باعث پیشرفت پیج پاتوق کتاب شوید.
برای تولید محتوای برتر نیازمند حمایت شما هستیم.
#میلاد_امام_حسین (ع) بر همه شما بزرگواران مبارک باشد. آن شاءالله #امام_حسین(ع) شفیع همه ی ما باشند.
ما با نام @maghar1400 در اینستاگرام هستیم.
گفتم: «آقای دکتر،
جگرم میسوزه،
آتش می گیرم،
حالت گریه دارم،
ناله می کنم،
اما دیگه اشکم نمیاد.
این چشمهای من دیگه آب نداره آقای دکتر...
خشک شده اند.
دکتر درآمد گفت:
«حاج خانم، مگه چشم تو دریا بوده؟! »
#مگر_چشم_تو_در_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
کوموله ها گفته بودند اگر پول بیاورید، بدن شهید را صحیح و سالم تحویلتان میدهیم.
آن موقع 30 هزار تومان خیلی بود حاج آقا خودش رفت کردستان، روستای قمچیان از آن جا زنگ زد و جریان را برایم گفت:
_ میگن 30 هزار تومان بدین تا شهید تون رو تحویل بدیم
_ بعد با پول ما برن تجهیزات بگیرن؟ بر ضد خود ما استفاده کنن.
من یادم نیست اما کسانی که اطرافم بودند میگویند: شما گفتی "بگو شهید منو آتیش بزنید ولی من به شما پول نمیدم"
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
رضا چهارم اردیبهشت ۶۲ شهید شد و بدنش ۱۳ ماه بعد برگشت. بعد از شهادت رضا یک شب خواب دیدم دارد می دود و می رود.
گفتم: رضا جان! کجا با این عجله؟؟ وایستا کارت دارم...
گفت آقاجونم تشنه است دارم میرم یه لیوان آب براش بیارم .
از خواب پریدم دیدم حاج آقا افتاده کف اتاق و عکس ها، وصیت نامه های این دو بچه دور و برش ریخته روی زمین.
صدایش کردم یک لیوان آب برایش بردم. روی یادگاری های بچه ها خوابش برده بود.
دلم آتش گرفت..........
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
یکی-دو روز مانده به اعزام، آمد توی آشپزخانه گفت:
«مامان من دارم میرم!» 😃
_خب میدونم!😁
_ میرم شهید میشم؛ اما آلبالو پلو نخوردم ها!😆
گفتم: « آهان! خب از اول همین رو بگو. تو برو شهید شو، من آلبالو پلو میپزم میدم بیرون؛ نترس! » 😁
_چه فایده؟ دیگه من نیستم که بخورم!🙃
_ چشم مامان جان. کی خواستی و من درست نکردم؟😇
همینطور میگفتیم و میخندیدیم. اما بعد که رفت، با خودم گفتم ایکاش آن حرف را به بچهام نمیزدم؛ حتی برای شوخی. »🥺
#مگر_چشم_تو_دریاست؟
#شهیدان_جنیدی
#بریده_کتاب
شهیدانه
مگر چشم تو دریاست؛ روایت زندگی خانواده ای که 4 شهید تقدیم انقلاب کرد.
«مگر چشم تو دریاست!» سبک زندگی آقازادههاییست که از زبان مادر بیان میشود؛ زندگی شهیدان محمد، عبدالحمید، نصرالله و رضا جنیدی که به قلم جواد کلاته عربی نگاشته و توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
دریاییست این کتاب، آبی و عمیق و بیانتها.
روایتهای بارانی این کتاب همه خستگیها را میشوید و با خود میبرد. روایتهایی پر از صبر مادر شهدای جنیدی و پر از مردانگی پدرشان.
روایتهایی واقعی. شاید فقط از چند کوچه و خیابان آن طرفتر. روایتهایی بارانی. روایتهایی نورانی. مگر چشم تو دریاست یعنی:
کسی که قلبش مثل دریاست. چشم از قلب میجوشد. قلب اگر بزرگ باشد چشم بزرگ میبیند. آنی که چشمش دریاست چهار پسرش را برای خدا میدهد.
.
شهیدان جنیدی در خانوادهای مجاهد و روحانی متولد میشوند. پدر شهدا پس از سالها تحصیل و تدریس در حوزه علمیه قم در سال 1354 به زادگاهش شهرستان پیشوا بازمیگردد. ایشان پس از انقلاب به پیشنهاد آیتالله محمدی گیلانی و با حکم امام خمینی به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب میشود و بعد از رحلت امام هم با حکم مقام معظم رهبری تا پایان عمرش در سال 1377 در این سنگر مقدس خدمت میکند.
.
نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال 1359 در جبهه آبادان به شهادت میرسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچکترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام میرود و در همان اعزام اول به شهادت میرسد. ضدانقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امامجمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول میکند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبهرو میشود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، در عملیات خیبر در حالی به شهادت میرسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمیتواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سالها تحمل جراحتهای جنگ، در سال 1379 به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
#مگر_چشم_تو_دریاست #شهیدان_جنیدی #بریده_کتاب
🌸🌸🌸🌸
خبر رسیده که آقایمان پدر شده است
پسر رسیده؛ پدر صاحبِ سپر شده است
جوانِ خوش قد و بالای خانۂ لیلا
برای سید و سالارمان ثمر شده است
🌸🌸🌸🌸
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
#روز_جوان_مبارک
#روز_جوان
وقتی کتابی مطالعه میکنی و به نکتهای می رسی که مفهوم آن را نمیدانی، به سرعت از آن عبور مکن. برسر آن بایست و با وسواس و کنجکاوی در کشف آن بکوش. دقت و موشکافی در فهم این نکات است که راه زندگی آدم ها را از هم جدا میکند،از یکی محقق تیزبین میسازد و از دیگری پوسته ای بی مغز!
جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
در کتاب جوانی در ۱۸۰ ثانیه مجموعه داستانهایی از حسین سروقامت با موضوع برخی از ارزشها و مفاهیم اخلاقی میخوانید. نویسنده این کتاب را در راستای کتاب قبلی اش، میشکنم در شکن زُلف یار» منتشر کرده است که چهل داستان واقعی برای جوانان داشت.
جوانی در ۱۸۰ ثانیه شامل مجموعه داستانهای کوتاه فارسی که در آنها به مسائل ارزشی و اخلاقی پرداخته شده است. در این داستانها کهشخصیتهای اصلی جوانان هستند، به مسایلی مانند: اهمیت خدمت کردن به مردم،حکمت برخی از سختیها در زندگی، تغییر قضا و قدر الهی، حقیقت خوشبختی، عشق و عاشقی، پرهیز از کبر و غرور، حقیقت غم و شادی در زندگی، انحرافات اجتماعی و ریشه آنها، اهمیت محبت به اهلبیت(ع) و توسل به آنان، اهمیت دادن به فرهنگ خودی و پرهیز از فرهنگ بیگانه، آسیبهای اجتماعی و راههای مواجهه با آنها بسیاری مسایل اخلاقی و اجتماعی متناسب با جامعه امروزی و زندگی جوانان اشاره شده است.
سروقامت نام کتاب را از آن رو جوانی در ۱۸۰ ثانیه گذاشته است که به گفته خودش، شما میتوانید برای خواندن هریک از این ماجراهای واقعی فقط سه دقیقه وقت بگذارید و در عوض با یکی از فوت و فنهای دوره جوانی آشنا شوید.
جوانی در ۱۸۰ ثانیه تداوم کتاب 《 میشکنم در شکن زلف یار» است که با گذر از چاپ پانزدهم به عنوان یکی از ده کتاب منتخب سال ۱۳۹۵ به جامعه عرضه شده اتفاقات جذاب زندگی جوان، که با قلمی روان به رشته تحریر درآمده اند.کمتر کسی است که این دو کتاب را بخواند و از آن هیچ طرفی نبندد. مطمئن باشید؛ در بحران قحطی مطالعه می ارزد.
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#ماه_شعبان
#روز_جوان
معرفی کتاب
ساحل زیبای دریای خزر...
این آرامش فوقالعاده است. غذای روح است. امواج، سر به شانه یکدیگر، به آرامی میآیند و به کناره ساحل میخورند.
نسیم دریا میوزد و چون حریری زیبا جسم و جان آدمی را به بازی گرفته، به ملایمت لابهلای موهای آدمی میخزد.
این لحظات برای کسی چون من که از کوچکترین فرصتی برای رهایی از زندگی ماشینی نمیگذرد، خیلی مغتنم است.
نَم نَم باران این اجازه را به من نمیدهد که نوشتن این اوراق را روی سنگهای کنار ساحل ادامه دهم. صبر کنید اندکی بروم دورتر؛ زیر سایبانی، سقفی.
آها! حالا بهتر شد.
میدانم در همین لحظاتی که برای من پیامآور آرامش و اطمینان است، عدهای از هموطنانم پشت درِ اتاق روانشناسان و روانپزشکان به نوبت نشستهاند. روزها یا شاید هفتهها انتظار کشیدهاند تا حکایت اضطراب و تشویش خویش را با طبیبی دردآشنا بیان کنند.
بگویند آسودهخاطر نیستند، مدام آرامبخش میخورند، همیشه چیزی مثل سیر و سرکه در درونشان میجوشد، دلشوره دارند و حرفهایی از این دست...
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان
#ماه_شعبان
عیب جوانی نپذیرفته اند.
پیری و صد عیب، چنین گفته اند
از میان ادوار عمر، جوانی چنان رخشان و وسوسه انگیز است که هیچ دوره ای به گرد پای آن نمی رسد!
_ و چنان پرشتاب و گذرا، که گاه جوان، خود جا می ماند و از این سرعت و شتاب، چندان توشه برنمی گیرد. و تو در میمانی که این بنیان استوار جوانی را که هشته و این مزرع سبز را که کشته است؟!
مزرع سبز فلک دیدم و داس مہ نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان
#ماه_شعبان
بریده کتاب
کنار پنجره اتاق کوچک خود گلدان زیبایی گذاشته بود
از حسن يوسف. به یاد یوسف خویش که سالها پیش
رفته بود و تکه استخوانهایی از او باز آمده بود!
... و پیراهنی که در چین و چروک های خاک آلود آن
میتوانست بوی او را استشمام کند.
اما مگر باور می کرد؟!
هر بار که صدای در خانه می آمد،
دلش فرو می ریخت و نگاهش به تندی به سوی در می گشت.
شاید پدر باز آید. اما نه! گویا این انتظار را پایانی نبود.
گاهی یادش می آمد روزهایی را که پدر او را بغل می کرد.
و در آغوش می گرفت. او نیز آرزو داشت پدر را بلند کند،
اما نمیتوانست. با خود می گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
اکنون سالها گذشته و او به آرزوی خود رسیده بود.
در عالم کودکی خوشحال بود که می تواند پدر را بلند کند.
پدر سبک شده بود... به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان!
عصاره پدر همان استخوانها بود که به رسم ودیعت به
خاک سپردند.
اما حال او حال کودکی مصیبت زده نبود، حال يعقوب بود در فقدان یوسف!
اما این بار فرزند مانده بود و پدر، لاله سرخ فامی شده بود در لاله زار مصفای وطن!
#جوانی_در_۱۸۰_ثانیه
#روز_جوان #ماه_شعبان
💙هیچکس به مـــن نگفت:
که دعــای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک میکند،نمی دانستم که شما دعاکردنمان را دوســـت داری و فرمـــوده ای "که خیلی برای فرج من دعا کنید."😊
به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز ما نهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانمان از اشک، بارانی نگردد😭 تــ♡ـــو نمی آیــی.😔
اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاءالدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش ✵اللهم کن لـــولیک....✵ را زمزمه کند، ماهم از همان دوران نوجوانی، قنوتمان را زیبا میخواندیم.😍
خیلی دیر فهمیدم که بعد از هر نماز، دعای مستجاب دارم که میتوانم با آن، یک سنگ را از سر راه ظــهورت بردارم.😍😔
ای کاش در نوجوانی می فهمیدم که چقدر دوست داری من لب به دعا بگشــایم و آمدنــت را زمزمه گر باشم تا سهمی هرچند کوچک در شادی دیگران داشته باشم.😞😍
بخـــوان دعــاے فرج را دعا اثردارد🕊
دعا کبوتر عـــــ♡ـــــشق است و بال و پر دارد
بخوان دعــاے فرج را که یـوســـف زهرا.. ز پشت پرده غیبت به مـــــا نظر دارد😞😍🤲
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان(عج)
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان(عج)
هیچ کس به من نگفت که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد؛
مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمی شود.
که انتظار، حرکت است و پویایی.
و آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمی شناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان آماده سازد.
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان #میلاد_امام_زمان(عج) #نیمه_شعبان
هیچ کس به من نگفت
که غیبت شما به معنی نبودن نیست، به معنی ندیدن هم نیست،چرا که تو روی فرش مجالس ما قدم می گذاری ، در بین مایی، ما را می بینی و می شناسی، ما هم تو را می بینیم ولی نمی شناسیم....
شما را تشبیه کرده اند به یوسف که برادران را دید و شناخت ، ولی برادران او را با اینکه دیدند ولی نشناختند.
مگر نه این است که وقتی می آیی ، خلائق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار بلکه بارها دیده ایم.
پس تو اینجایی در بین ما،ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای،نشناختن تو هم گناه ماست، مشکل تو نیست، تو برای من غایبی که نمی شناسمت.
ای کاش ... به من گفته بودند که با شناخت تو غیبت حداقل برای خودم ،تمام شدنی است.
ای کاش بودنت را هر لحظه باتمام وجود حس می کردم.
هیچکس_به_من_نگفت
#امام_زمان(عج) #میلاد_امام_زمان(عج) #نیمه_شعبان
.
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست.
بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند.
_ من او را نخواهم دید؟
پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای.
_ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!!
_تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما.
اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد.
دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به من بخشید.
قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم، اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید......
روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای ام ظهور داشت، این همان است که سرگردانم کرد. عاشق و شیفته ام ساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود.
دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند.....
_پیامبر چه تصمیمی دارد؟
این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت.
_نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور.
_خلیسه تو زمین را نشان بده.
و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد.
پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند.
_خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست.
در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت.
مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند......
کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد.....
روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند.
ابراهیم به افق مینگریست و در انتظار بود تا خورشید از پس دشتهای وسیع طلوع کند.
- گویی خورشید برای تماشای ما طلوع میکند. روزبه این کلام را با جان خود نوشید. او عظمت آدمی را در این کلام حس کرد و اینکه خداوند همهچیز را برای آدمی آفریده است.
- بیدار باشیم تا خورشید تماشایمان کند. ما هم او را به تماشا بایستیم. چشم در چشم جهان بگشاییم و ببینیم و دیده شویم.
روزبه، تا جهان زیبایی تو را نبیند، زیبایی خود را به تو نشان نخواهد داد. فرشتگان، زیبایی هستیاند. تا آنها را نبینی به ملکوت راه پیدا نخواهی کرد.
آنها همینجا در کنار من و تو ایستادهاند. از ما مراقبت میکنند. هر روز دل ما را آمادهٔ رفتن به بهشت میکنند. این ما هستیم که از دعوت دل دور میشویم و با دل قهر میکنیم. انوار روشن و سیال خورشید را بنگر. ببین چگونه در آسمان شناورند؛ درست مثل فرشتگان.
#رؤیای_یک_دیدار
#بریده_کتاب
خیلی هوای بچه های شهرستان را داشت. هم خرج بیشتری داشتند و هم آن موقع خبری از عابربانک نبود. وقتی پس اندازشان تمام می شد، به خانواده دسترسی نداشتند که دوباره پول بگیرند. می آمدند سراغ محمود و او هم به آنها قرض می داد. بعد از مدتی برای اینکه کسی خجالت نکشد، کتش را سرِ جا لباسی گذاشته
و به هم اتاقی هایش سپرده بود: « این کتِ من و این شما. هرکی پول خواست، اگه نبودم یا خواب بودم، بگید از جیبم برداره؛ ولی هر موقع داشت، اگه تونست حتما برگردونه. اگه هم نداشت که اشکالی نداره.)
هر هفته که می آمد، میدیدم پول توجیبی اش تمام شده. اهل ولخرجی نبود. در هفته خرج خاصی هم نداشت. مانده بودم پول ها را چه کار می کند. وقتی پیگیر ماجرا شدم، داستان قرض الحسنه کت و جالباسی را برایم تعریف کرد.
با وجود اینکه خودم هم تا جایی که می شد، دستی به خیر می رساندم و هرکس نیاز مالی داشت دریغ نمی کردم، این رفتار محمود خیلی برایم عجیب بود. اخم هایم توی هم رفت. گفتم: «یعنی چی؟! این دیگه چه مدل قرض دادنه؟ نه میدونی چقدر، نه میدونی به کی قرض دادی. نمیگم نده؛ ولی حتما لازم نیست دیگران دست کنن تو جیبت. » گفت: « مادر من، مگه قرار نیست تو دولت امام زمان جیب من و شما نداشته باشیم؟ که مؤمن هرچه داشت برای همه باشه؟ دیگه کسی مال منه و مال تو نیست نکنه؟ من نیازم رو از جیب شما بردارم و یه نفر دیگه هم از جیب من؟ خب، دارم از حالا تمرین میکنم که اگه اون روز کسی دست تو جیبم کرد، سختم نباشه. »
خیلی معنی حرفش را نفهمیدم. دیدن قله ای که او داشت تلاش میکرد به آن برسد، برای من راحت نبود.
#کتاب_مرضیه
#بریده_کتاب
چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تکتک بچههایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امامحسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرفهایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امامحسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظهای که داشتم به امام میگفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمیدانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا میکردم....
با آن رعشهای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من میگفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم...
همرزمش تعریف میکرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونوادهت زنگ بزن.»
سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دلخور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.»
دفترش را بست. با آرامش به چشمهایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. میترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دستودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل بریدم.»
وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشهای از دفترش نوشته: «این آخرین دستنوشتههای من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید میشوم.»
#کتاب_مرضیه
#شهید_محمود_تقی_پور
#بریده_کتاب
زن تراز انقلاب اسلامی می تواند زنی باشد که با چند بچه ی قد و نیمقد، کنار تنور، برای جبهه ها نان می پزد
.می تواند زنی باشد که به خواست خدا فرزندی ندارد؛ اما عرصه تکلیف را رها نمی کند و با راه اندازی مکتب یا مدرسه ای، کمر به تربیت فرزندان جامعه پیرامونش می بندد.
می تواند دختر مجردی باشد که دست روزگار سرنوشتش را به گونه ای رقم زده است که در کنار پدر و مادر با خواهرها با عمه اش زندگی می کند؛ اما بلاتکلیف و پله، روزگار نمی گذراند و بر حسب توانش کارهای بر زمینمانده را بر دوش می کشد.
می تواند زنی باشد که در کنار همسر داری و تربیت فرزندان ، خودش و جامعه اش را هم به خاطر دارد و ..... تاریخ انقلاب ما پر است از این زنان، چراغی باید تا آنها را در اطراف مان ببینیم.
خلَا خسارت بار این روایت را خ سازانقلاب اسلامی، به ترویج الگوهای غیربومی، بیگانهجریان های غرب زده و فمنیستی، به خوبی پر می کنند و در فقدان روایت زنانِ به معنای واقعی کلمه، تاری با سنت و آیین و فرهنگ و نیز مستحیل در یوتوپیای غربی مشغول اند.
#کتاب_مرضیه
#بریده_کتاب
شهیدانه
این کتاب در پنج فصل، زندگی "مادر شهید روحانی محمود تقی پور" را از کودکی، خانواده، فعالیتهای انقلابی، اجتماعی و... ایشان روایت میکند. داستانی جذاب که نشان میدهد چه زنی میتواند اینچنین مرد قهرمانی تربیت کند. دختری که پدرش پیش از انقلاب اجازه نمیداده او کار کند اما بعد از انقلاب کار کردن دخترش را تکلیف میداند.
این کتاب بسیار روان و زیبا بود. تا فصل آخر کتاب متوجه نمیشوی که این داستان زندگی یک مادر شهید هست.
در این کتاب بسیار زیبا به این میرسی که چگونه مرضیه، مرضیه شد...
مرضیه از کودکی روحیه جهاد داشت و آخر همشهادت پسرش را از امام حسین خواست.
در واقع کتاب مرضیه بیان داستان یکی از زنان قهرمان و پرافتخار ایرانی و مسلمان هست. این داستان همه مرضیه های ایرانی هست که به مقام (ارجع الی ریک الراضیه المرضیه) رسیده اند.
تاریخنگاری انقلاب اسلامی عمیقا به «روایت زنان» این انقلاب و طبعا به خود انقلاب بدهکار است. زنان شهید انقلاب و دفاع مقدس، زنان مبارز پیش از انقلاب، همسران مبارزان انقلاب، همسران رزمندگان و شهدا و آزادگان و جانبازان، مربیان پرورشی، معلمان و مبلغان فرهنگی، جهادگران، دانشمندان، پژوهشگران، کارآفرینان و... هنوز به راستی روایت نشدهاند؛ زنانی که محور خانواده بودهاند و حضور آنها در عرصههای گوناگون، مساوی با همراهی و حضور اعضای خانواده در انقلاب بوده است. آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیدهاند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانۀ خود را در حاشیۀ موفقیت مردان انقلابیشان دیدهاند.
جایگاه زنان در میانه و گوشه گوشۀ رویدادهای سازنده و مقوم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزشها و تداوم کنشهای انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخنگاری رویداد محور و شهرتزده و کلیشهای، غالبا به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنههایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایتهای خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کردهاند.
حضور کم تعداد زنان در جمع شخصیتهای سیاسی که بیشتر آثار تولیدشده در حوزۀ تاریخنگاری انقلاب اسلامی را به خود اختصاص دادهاند نیز مزید بر علت شده است تا حافظۀ تاریخی ایرانیان از روایت حماسههای مداوم و پرتکرار و البته بیصدای زنان جامعه، در مقایسه با سهم مردان، تقریبا خالی بماند و نهایتا در کلیشهها خلاصه شود این کتاب سعی دارد با رویکردی تازه نگاه کلیشهای را تغییر دهد.
#کتاب_مرضیه
#معرفی_کتاب
ایشان بارها می فرمود: قاشق برای غذا خوردن است و فنجان برای چای نوشیدن ... انسان هم تنها برای آدم شدن خوب است.
سعی کنید صفات خدایی در شما زنده شود. خداوند کریم است، شما هم کریم باشید. رحیم است، رحیم باشید ستار است ، ستار باشید... عمل، فقط و فقط باید برای رضای باری تعالی و با اخلاص باشد.
اگر ما به قدر ترسیدن از یک عقرب از عقاب خدا بترسیم، همه ی کارهای عالم اصلاح می شود... تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکه اش برای تو خواهند بود، ...
حد کمال انسان این است که به خدا برسد. یعنی مظهر صفات حق شود... اگر مواظب دلتان باشید و غیر خدا را در آن راه ندهید ، آنچه را دیگران نمی بینند شما می بینید، و آنچه را دیگران نمی شنوند شما می شنوید... خداوند بقدری مهربان است که گویا فقط همین یک بنده را دارد که دائم به او می گوید: این کار را بکن و آن کار را مکن تا درست شوی.
#کتاب_تقاص
#تجربه_های_نزدیک_به_مرگ
#بریده_کتاب
نمی دانستم در کجا مشغول به کار است، تا اینکه یک روز سر چهارراه منتظر تاکسی بودم، همین دوست ما جلو آمد و سوار کرد. کمی با هم حال و احوال کردیم، اما متوجه شدم چند شیشه مشروبات الکلی روی صندلی عقب ماشین قرار دارد، می خواستم سوال کنم که اینها چیست اما بدون اینکه حرفی بزنم پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
یکی دو سال بعد، یکی از پیرمردهای مسجد به سراغ من آمد و گفت: فلانی را می شناسی همان که تا چند سال قبل مسجد می آمد و در بسیج فعال بود.
گفتم بله او را می شناختم، اما دو سالی هست از او خبر ندارم. پیر مرد گفت دوست شما از دختر من خواستگاری کرده و نظر شما برای من مهم است. من شما را خیلی قبول دارم، یاد آن روز و بسته های مشروب افتادم و گفتم: از من چیزی نپرس، خودت تحقیق کن. من یک مورد از او دیدم که ... اصلا ول کن. برو از کس دیگری تحقیق کن.
همین حرف من کافی بود که جواب خواستگاری را منفی اعلام کنند. این ازدواج به هم خورد. من چند ماه بعد و در آن سوی هستی و موقع بررسی اعمالم، متوجه اصل ماجرا شدم. این دوست من در قسمت اطلاعات نیروی انتظامی مشغول بود و
را از یک متهم گرفته بودند و در مسیر رفتن به مقر نیروی انتظامی بوده. ولی این جمله من سرنوشت او را تغییر داد........
#کتاب_تقاص
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
#بریده_کتاب