✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_نوزدهم
با مثالش نتوانست مرا راضی کند. به سراغ سوال بعدی رفتم.
_داخل قبر، چیز دیگری توجه شما را جلب نکرد؟
+کرد. بوی بسیار خوش.
- و غیر از این؟
+ ببینید، من کنجکاو بودم بدانم آن سوی دیواره های مه آلود چه چیزی وجود دارد.
- دانستید؟
+ خوب، من به سمت یکی از دیواره ها رفتم و ...
+چطوری رفتید؟ قدم زنان؟پرواز کنان؟ یا همین که اراده کردید آنجا بودید؟
+ یادم هست که آرام به سمت دیواره سر خوردم؛ بی آن که پاهایم روی سطحی قرار گرفته باشد. نزدیک دیواره که رسیدم، سعی کردم بفهمم که جنسش از چیست. از نوعی نور مات بود. وارد شدم. ناگهان، عطر موجود در فضا، هزار برابر شد.
- دیواره قطور بود؟
+قطور بود. به پهنای ۵۰ متر.،،، آرام آرام در آن فضای شیری رنگ، جلو رفتم. عاقبت از غشای شیری رنگ گذشتم. در سوی دیگر غشای شیری رنگ، توانستم چشم انداز جلویم را به صورت شفاف ببینم. البته برای مدتی کوتاه و از فاصله ای نه چندان نزدیک.
-چه دیدید مهندس؟
+مکانی،،، مکانی پر از جاذبه های رویایی. مکانی بی نهایت زیبا،،، با طراوت،،، تحیر آور،،، مگر میشود وصف کرد!
من، میدانم چه دیدم؛ اما نمی توانم بیان کنم. لغاتی که به آنها احتیاج دارم ساخته نشده.
- به هر حال، سعی کنید تصاویری از آنجا را در اختیار من بگذارید جایی پر از درخت رودخانه پرنده و نظیر چنین چشماندازی در زمین وجود ندارد چطور نظیرش در زمین وجود ندارد شما میگویید در آنجا درخت دیدید و رودخانه و پرنده خوب در زمین هم درخت وجود دارد رودخانه و پرنده وجود دارد اینها یعنی نظایر آن چه شما دیدید
+متوجه حرفت تان هستم. دقت کنید، آنجا درخت بود، ولی نه از این درخت های زمینی. رودخانه بود؛ اما نه از این رودخانه های زمینی. پرنده بود؛ ولی نه از این پرنده های زمینی.
ناتوانی او را در توصیف مکانی که، در مدتی کوتاه، دیده بود، درک میکردم. با وجود این، کمی فشار بیشتر، ضرری نداشت:
-توضیح روشن تری میخواهم. لطفاً.
و نگاه منتظر و سیری ناپذیرم را به او دوختم.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_نوزدهم
رجب چند روزی خانه ماند؛ تا اینکه آن مسافر خارجی از ایران رفت و او برگشت سر کارش. امیر هنوز یک سالش نشده بود که عموهای رجب بالاخره بعد از چند سال زمین های پدری اش را فروختند و ارثیه ی خوبی به ما رسید. با پولی که به دست آوردیم، در یکی از محله های جنوب تهران به نام وصفنارد هفتاد متر زمین خریدیم و خانه را ساختیم.
فصل چهارم
⭕️تولد یک پروانه:
#قسمت_اول
مقداری طلا و سکه داشتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجب تا خرج ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پس انداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش برد و دو اتاق کنار هم ساخت؛ یکی دوازده متری و یکی هم نُه متری. مثل همه ی خانه ها یک حوض کوچک وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن طرف تر هم آشپزخانه. دیوار اتاق ها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم.
پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجره طرف خیابان را پوشاندم. هر بار که طوفان می آمد، تمام زندگی را گرد و خاک برمی داشت. فرش ها را به سختی می بردم داخل خیاط و خاکشان را می تکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار می زدم و تا قبل از آمدن رجب همه چیز را مرتب می کردم. بزرگ ترین حُسن
وصفنارد این بود که آب لوله کشی داشت و احتیاج به آب انبار نداشتیم. با اینکه محله ی فقیر نشینی بود، اما دولت تمام خانه ها را لوله کشی کرده بود. دوری از مادرم مثل گذشته برایم سخت نبود. به تنهایی عادت کرده بودم. رجب شیفت کاری اش تغییر کرد؛ غروب می رفت سر کار و هفت و هشت صبح برمی گشت خانه. از خستگی غش می کرد؛ من هم باید امیر را آرام می کردم تا مزاحم خواب او نشود.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ #امیر_و_علی_شاه_آبادی✨
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: علی مشکوک می شود #قسمت_هجدهم …من برگشتم دبیرستان … زمانی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: هم راز
#قسمت_نوزدهم
علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین …
- اتفاقی افتاده؟ …
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟ …
رنگش پرید …
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ …
- من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت …
- هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ … می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه … بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود … اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی … با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش … چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین …- عمر دست خداست هانیه جان … اینها رو همین امشب می برم … شرمنده نگرانت کردم … دیگه نمیارم شون خونه…زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد … حسابی لجم گرفته بود …- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ …خنده اش گرفت … رفتم نشستم کنارش …
- این طوری ببندی شون لو میری … بده من می بندم روی شکمم … هر کی ببینه فکر می کنه باردارم …
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ … خطر داره … نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط …توی چشم هاش نگاه کردم …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━