eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
243 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠۲۱ آذر ماه سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم مهدی ایمانی 🕊شهید مدافع حرم محمد شالیکار 🕊شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی 🕊شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار 🗓۲۲روز تا سالروز شهادت سپهبدحاج قاسم سلیمانی 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
📌بدون شرح 📎|ڪانال‌ رسمی #شہید‌_مهدے‌ #زاهدلویے‌|° 🆔 @shahid_zahedlooee
✍آقای اگر حافظِ کلِ و البلاغه و... بودید؛ باز هم فایده ای به حالِ خودتون و ملت نداشت!!! چون مهم به آنهاست...!!😐
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۳ آفتاب از پنجره به داخل اتاقم سرک کشید
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° می گوید: «مامان! من با کسی دعوا نکردم به خدا. روی میز کلاس نشسته بودم، دوستم مهران با جواد دعواشون شد؛ یهو خانوم معلم با عصبانیت سیم کلفت بافته شده ی روی میز رو برداشت و پرت کرد. سیم به چشم من خورد و این جوری کبود شد.» لبش را برمی چیند. چانه اش می لرزد و بلورهای اشک از روی چشمانش سُر می خورند و پایین می آیند. او را به آغوش می کشم. با انگشتانم موهای لخت و مشکی اش را نوازش می کنم و می گویم: «من مطمئنم پسرم هیچ وقت با کسی زد و خورد نمی کنه. خوب میشی مامان. یه مرد که گریه نمی کنه.» پسرم را از بغلم جدا می کنم. با انگشتانم اشک هایش را به آرامی از روی صورتش پاک می کنم. چادر سر می کنم و دست حمیدرضا را می گیرم و راه می افتم؛ مقصدم اداره آموزش و پرورش است. می روم به اتاق رئیس. تمام ماجرا را بدون کلمه ای کم و زیاد برای او شرح می دهم. آقای شجاعی با نگاهی از سر تأسف می گوید: «از اتفاق پیش اومده واقعا متأسفم. فردا حتما میام مدرسه ی پسرتون و به این موضوع رسیدگی می کنم. خدا رو شکر که آسیب جدی به چشمش وارد نشده.» شب، ورم و کبودی زیر چشم حمیدرضا بیشتر می شود. یک تکه یخ را داخل کیسه ی پلاستیکی می گذارم و به آرامی زیر چشمش قرار می دهم. حمیدرضا از درد به خود می پیچید. سعی دارم با نوازش هایم آرامش کنم. با درد، او را کنار خود می خوابانم. آفتاب بالا زده که حمیدرضا از خواب بیدار می شود. به چشم هایش زل می زنم؛ خدا را شکر ورم زیر چشمش کمتر شده. صبحانه اش را که می دهم، لباس می پوشیم و با هم به مدرسه می رویم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
با هم بخوانیم دعای فرج (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم روزانه مجید✨ به نیابت از 🦋 🦋 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔@shahid_zahedlooee