eitaa logo
روایتگری شهدا
25.7هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم رفیق بامرام 📌پورياي ولي ص۳۶ ✔ايرج گرائي 🍁@shahidabad313 💚ابراهیم در اوج آمادگی مسابقات ۷۴ کیلو❤️ 💚قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان حریف ابراهیم❤️ 💚پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها در مسابقه ابراهیم با حریفش❤️ 💚ابراهیم سه اخطاره شد وباخت❤️ 💚حريف ابراهيم با پیروزی خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد❤️ 📌مسابقات قهرماني باشگاهها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي مي گرفت هم به انتخابي کشــور مي رفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک از او مي ديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان مي گفتند:امسال در ۷۴ کيلو کسي حريف ابراهيم نيست. 🍁@shahidabad313 📌مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برمي داشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه مي کرد يا با امتياز بالا مي برد به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با به رفت. 📌 پاياني او آقاي »محمود.ك« بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي ميشي. 🍁@shahidabad313 📌مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را مي بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. 🍁@pmsh313 📌حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تســبيح به دســت، بالاي سکوها نشسته.نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلي بد کشــتي را شــروع کرد.همه اش دفاع مي کرد. 📌بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که ِصدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نمي شنيد. فقط وقت را تلف مي کرد!حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله مي کرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول بود. 📌داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ کيلو شد!وقتي داور دســت حريف را بالا مي برد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش شده! بعد هر دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند. 📌حريف ابراهيم در حالي که از خوشــحالي گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. 🍁@shahidabad313 📌داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن.ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر نخور! 📌بعد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. 📌جلوي در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يک دفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، مادر وبرادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم.بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدوني مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه کرده ام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. 🍁@pmsh313 📌مانــده بودم كه چه بگويم. کمي ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. 🍁@shahidabad313
🔹️پيوند الهي ✔رضا هادي 🍁@shahidabad313 💚تبدیل دوســتي شــيطاني پيوند الهي❤️ 💚زندگيشــان مديون❤️ 🍁@pmsh313 🔹️عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. 🔹️پسر، تا🌷 را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! مي خواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 🔹️چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. 🔹️ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. 🍁@pmsh313 🔹️قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعًا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... 🔹️جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... 🍁@shahidabad313 🔹️ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر کني، ديگه چي ميخواي؟ 🔹️جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه 🔹️ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. 🔹️شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. 🔹️در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حاال اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند.حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. 🍁@shahidabad313 🔹️اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم!ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! 🔹️فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... 🍁@pmsh313 🔹️يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. 🔹️رضايت، به خاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون با اين ماجرا مي دانند. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
در مدرسه عشق تو کلاس شهادت پای درس شهدا شهید حزب الله لبنان ربیع قیصر 🌷 ربیع قصیر،در کرد اما تمام جهیزیه همسرش را از خرید و پول بار هواپیما برای انتقال به لبنان راهم داد تا پول در شیعه بگردد قابل توجه بعضی ها👆 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💎 (۱۸) 🍀(ره) 🍁۲۳ روز تا همراه با تلاش خالصانه 🌿 و درس آموز 🍂مقدمه سازی 👈: ص ۳۵ 🔹️به اهتمام: سیدعبدالمجید کریمی 🔸️انتشارات زائر رضوی 🖊حسین پسر غلامحسین این را می گوید ص ۳۸ 🔸️در شلمچه بودیم و می خواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مستقر کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه های ما به نام حسین صادقی و اکبر موسایی پور رفتند شناسایی؛ اما برنگشتند. 🔸️یـک بــــرادری داشـتـیـم کـه خیلی عـــارف بـــود. نــوجــوان بـود، دانش آموز بود؛ اما خیلی بود؛ یعنی شاید در مثل او کم پیدا می شد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلاً هفتاد هشتاد سال، به آن درجه می رسیدند. 🔸️من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: »بیا اینجا.« رفتم آنجا. گفت: »اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند.« خیلی ناراحت شدم و گفتم: »ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت!« با عصبانیت هم این حرف را بیان کردم. 🔸️یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چراکه جبهه های متعددی داشتیم.دو روز بعد، دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت: »بیا.« من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: »فردا اکبر موسایی پور برمی گردد.« گفتم: »حسین! چه می گویی؟« 🔸️خندۀ خیلی ظریفی گوشۀ لبش را باز کرد و گفت: »حسین پسر غلامحسین این را می گوید.« اسم پدرش غلامحسین بود. او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود. مادرش هم دبیر بود. 🔸️حسین معلم زاده بود از پدر و مادر. اصلا ً واقعاً به سن نوجوانی، معلم بود. وقتی اسم حسین آقا را می بردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم. شاید صدها حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود. 🔸️گفتم: »حسین! چه شــده؟« گفت: »فــردا اکبر موسایی پور بـر مـی گـردد و بـعـدش صـادقـی بــرمــی گــردد.« گـفـتـم: »از کجا می گویی؟« گفت: »شما فقط بمانید اینجا. 🔸️« من ماندم. یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ درسـت کـرده بودیم. برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند. نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند: »یک سیاهی روی آب است. 🔸️« من آمدم بالا. دیدم درست است: یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد. عجیب این بود که آن آب با همۀ تلاطماتی که داشته است، اینها را به همان نقطۀ عزیمتشان برگردانده بود. هردو در آب شهید شده بودند. خیلی عجیب بود. 🔸️من به حسین گفتم: »از کجا این را فهمیدی؟« گفت: »دیشب اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: ’حسین! ما اسیر نشدیم. ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمی گردم و صادقی روز بعدش بـرمـیگـردد.‘ 🔸️« بعد حسین به من جمله ای گفت که خیلی مهم است. گفت: »میدانی چرا اکبر موسایی پور با من حرف زد؟« گفتم: »نـه.« گفت: »اکبر موسایی پور دو تا فضیلت داشت: یکی اینکه کرده بود؛ دوم اینکه او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع کرد.« حسین بعدها شهید شد. 🌼شهید سلیمانی ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 🔰قسمت پانزدهم: 🎥 مجموعه پادکست های "میهمان رمضان" 🌹شهید ایوب‌ توانایی *دوست من، اگر شهید نشدی حتما کن...من هم اگر شهید نشدم حتما این کار را میکنم، اگر انسان ازدواج نکند به گناه می افتد...* ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ ۱۳۶۱ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ● خواستم ارادشو ببینم تنها شرط ترک سیگار بود رک و راست گفتم اگر این اراده رو نداری جواب من منفی هستش. پایان ده سال کشیدن سیگار ✍همسرشهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد غاده همسر و لبنانی میگوید:مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد... برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و شد! غاده میگوید وقتی مصطفی به من آمد مادرم به او گفت:شما نمیتوانید با او کنید او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده،تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان حاضر بوده...شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید وقتی که مصطفی این‌ها شنید گفت:درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوه‌اش را آماده کنم و تا قبل از شهادت اینطور بود!!! ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظه‌ای برتر از غاده ندید درس چمران فقط برای همجنس های من نیست... درس است حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را: وقتی عقل عاشق شود عشق عاقل میشود و آنگاه شهید میشوی... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⬅️تحلیل جامع#مکتب_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🔘قسمت سوم ۲-🔹️(( سلیمانی)) 🍁دومین ویژگی مکتب سلیمانی که وی را کانون توجه همگان قرار داد و تبدیل به نمود (()) در دل دود و آتش جنگ بوده است. به این معنا ((تقوا و  وارستگی درونی)) سه مرتبه دارد: 🔘مرتبه اول:سخت ترین مرتبه از تقوا و وارستگی درونی به این است که شخص آنچنان روی خودش کارکرده، نفسانی نموده، و بر تمایلات درونی خود فائق آمده باشد و قوه و قدرت روحی پیدا نماید که اگر دربرابر حرام بین قرار بگیرد کم نیارد و نلغزد. 🔘مرتبه دوم:شخص آنچنان خودش را ساخته و به مرتبه ای از قوه و قدرت روحی رسیده باشد که اگر در برابر(امر مشتبه بین حرام وحلال) قرار بگیرد که با آن معامله حرام نموده و بنام حلال مرتکب امر مشتبه هم نشود، بلکه احتیاط بکند.  چراکه رسول الله صلی الله علیه وآله فرمودند: "حَلَالٌ بَیِّنٌ وَ حَرَامٌ بَیِّنٌ وَ شُبُهَاتٌ تَتَرَدَّدُ بَیْنَ ذَلِکَ فَمَنْ تَرَکَ الشُّبُهَاتِ نَجَا مِنَ الْمُحَرَّمَاتِ وَ مَنْ أَخَذَ بِالشُّبُهَاتِ ارْتَکَبَ الْمُحَرَّمَاتِ وَ هَلَکَ مِنْ حَیْثُ لَا یَعْلَمُ" (بحارالأنوار ج۲ ص ۲۲۰ باب ۲۹)امور سه گونه است: حلال واضح و روشن و حرام آشکار و بدون ابهام و اموری که مردد میان این دو است. هر کس را ترک کند از نجات می یابد و هر کس به شبهات اقدام کند مرتکب محرمات می شود و ندانسته هلاک و نابود می گردد. 🔘مرتبه سوم:شخص در مرتبه و درجه ای از سلوک معنوی برسد که بتواند برای رسیدن به مرتبه بالاتر از کمالات معنوی از مباحات هم بگذرد و عبور نماید.سبک زندگی سپبهد شهید سلیمانی به شهادت همرزمانش گواه این معنای از سلوک است که با وجود مشکلات جنگ با عفلقیان عراق و داعشی های تکفیری وهابی آنچنان این شهید بلند مرتبه، خود را منضبط به رعایت حرام و حلال و متشرع به چارچوب های دستورات دینی می نمود که خروج از آن امکان پذیر نمی شد، چراکه:⚡اولا: با وجود اینکه جنگ شرایط خاص خودش را دارد و به دلیل اضطرار خیلی حرام ها رنگ حلال بخودش می گیرد، تا برسد به امر مشتبه بین حرام و حلال، شهید بلند مرتبه به دلیل وارستگی درونی و قوت و قوه باطنی و روحی که داشت به رعایت حرام و حلال بود، نه تنها از، بلکه به شدت از اجتناب می کرد.ازهمین رو رهبر انقلاب «مراقبت از حدود شرعی» را در همه شرایط حتی در میدان جنگ، از دیگر خصوصیات حاج قاسم برشمردند و فرمودند: "او فرماندهی جنگاور و مسلط بر عرصه نظامی بود اما در میدان جنگ نیز را کاملاً رعایت می‌کرد تا به هیچ کس ظلم و تعدی نشود، آن‌هم درحالی که خیلی‌ها در عرصه نظامی اهل احتیاط و رعایت حدود شرعی نیستند." (۱۸دی۹۸)به دلیل همین روحیه متشرع بودن، ورعایت حرام و حلال و اجتناب از مشتبهات است، که نامه ای به صاحب خانه داعشی در جنوب‌شرق سوریه نوشته که نیروهای مقاومت از خانه آنها در عملیات آزادسازی  منطقه «ابوکمال» به عنوان قرارگاه فرماندهی استفاده کرده بودند:"خانواده عزیز و محترم، سلام علیکم. من برادر فقیر شما، قاسم سلیمانی هستم. شما من را مطمئناً می‌شناسید. من شیعه هستم و شما اهل سنت هستید. البته ما هم به شکلی سنی هستیم چون معتقد به سنت رسول‌الله هستیم و ان‌شاءالله تلاش می‌کنیم به شیوه ایشان عمل کنیم و شما هم به شکلی شیعه هستید چون اهل بیت(ع) را دوست دارید... از شما عذرخواهی می‌کنم که بدون اجازه از خانه‌تان استفاده کردیم. اگر خسارتی به خانه شما وارد آمده، آماده پرداخت بهای آن هستیم. این شماره تلفن منزل من در ایران است. اگر فکر می‌کنید دینی به گردن ماست، لطفاً تماس بگیرید، من آماده‌ام هر کار بخواهید انجام دهم."⚡ثانیا: حقوق و مزایای تعریف شده حق هر کارگزاری است که می تواند ازآن استفاده کند، ولی سردار شهید، آن چنان خودش را تربیت و رشد معنوی داده بود، درسختی معیشت و تنگنای اقتصادی قرار می گرفت؛ ولی از حق مباح و قانونی خودش می گذشت و استفاده نمی کرد حجه الاسلام شیرازی، نماینده ولی فقیه در سپاه قدس که سی سال همکاری نزدیک با سلیمانی داشت می گوید:"حاج قاسم با اینکه بیشتر از خیلی از نیروهای سپاه مأموریت می‌رفت، هیچ‌وقت نگرفت. بعد از شهادتش هم مسئول نیروی انسانی نیروی قدس گفت، حاج قاسم حقوق عادی خود را بدون اضافه کار و حق مأموریت می‌گرفت. خودش هم به من گفت من برخی مواقع در اداره زندگی می‌مانم. به‌تازگی که بحث پسرش بود، می‌گفت برای هزینه خرید ازدواج پسرم(انگشتر و...) مشکل دارم، بعد گفت فعلاً حل‌ شد"این نوع از روحیه متشرعانه و احتیاط و گذشت درحالی از این ژنرال بی ادعا صورت می گرفت، بودند کسانی که با کمترین زحمت از صندوق بیت المال مسلمین دریافت می کردند!! 🎐 | | | | ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
💠 عروس خانه حیدر مبارکت باشد شروع زندگی مشترک کنار علی ... 🏳️ سالروز ازدواج مولامون حضرت علی (ع) و مادرمون حضرت زهرا (س) مبارک. ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و سوم 📝رأی اولی ۳♡ 🌷شهید رجایی نخستین و آقای خامنه ای آخرین رأی زندگی اجتماعی جگر گوشه ام بود. محمدمی گفت: انتقام خون شهید رجایی و شهدای هویزه را از بنی صدر وقتی می گیریم که آقای خامنه ای روی کار بیاید. نقشه های دشمن نقش بر آب شد زمانی که ایشان رییس جمهور شدند. 🌿 محمد یک عکس ریاست جمهوری ایشان که منقش به کلام امام در تأیید ایشان بود و هنوز هم این عکس را دارم با خود به روستا آورد و در آلبومش جاسازی کرد و گفت کار خدا را می بینی شما هر چند سال یک بار رأی میدهید و بنده در سال اول حق رأیم، دو بار رأی دادم. 🌷گفتم :مردم دلشان از رفتن شهید رجایی خون است ان شاء الله دیگر چنین حادثه ای برای ملت اتفاق نیفتد. با این جمله من محمّد خنده از روی لبانش رفت و با چهره ای گرفته آهی کشید و گفت: آقای رجایی برگزیده خدا بود کاش خدا هم ما را کنار خوبانش قرار دهد. 🌿 گفتم: ناشکری نکن، خدا بخواهد تا چند وقت دیگر لباس [تبلیغ دین] امام زمان (عج) را می پوشی و به خلق خدا خدمت میکنی پاسخ داد: به قدر کافی بار گناه روی دوشم سنگینی میکند پیش از این که عمامه روی سرم بگذارم باید فکر گناه را از سرم بردارم عبا هم بار مسئولیت دوشم را زیاد میکند، ننه! اگر اجازه بدهی به جبهه می روم گفتم تو هنوز دهانت بوی شیر می دهد تو را چه به جنگ و جبهه؟؟؟! 🌷 وقتی دید حالم دگرگون شده بحث را عوض کرد و در این باره چیزی نگفت ولی میدانستم رؤیای محمدم با جوانان روستا فرق دارد، اصلاً او عاقبت به خیری را در شهادت میدید، این از کلامش، نماز شب خواندنش گریه اش و یا رب یا رب! نیمه شبش به راحتی فهمیده میشد که او شوق ملاقات خدا را دارد، 🌿 ولی با خود میگفتم دستش را که در حنا بگذارم آن وقت ماندگار میشود و کنارم می ماند ولی مصمم تر از من بود و نمیخواست چشم انتظار دیگری به بازماندگانش اضافه کند، برای همین راضی به نمی شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و چهارم معیــــار♡ 🔰 محمّد بیست سالش را تمام کرده بود و رعناتر از قبل به نظر می رسید. فکرهایی برایش داشتم و دختران فامیل و روستا را هر شب مرور می کردم تا به خواب می رفتم. 🌷 من هم مثل سایر مادرها آرزویی داشتم که باید به سرانجام میرساندم. محمّد در شهرستان کاشان تحصیل میکرد و یکدیگر را دیر میدیدیم، وقتی هم که به دیدار خانواده می آمد زود می رفت. 🔰 به دوستان پیام آمدنش را داده بود، در پوست خود نمی گنجیدم،پیش از رسیدنش مثل همیشه اتاقش را گردگیری کردم، سماور زغالی را به راه انداختم و دمنوش آنخش را آماده کردم، چند مدل غذا مثل فَطیرمسکه، آش ماست آبه و ترکمنی تدارک دیدم  تا پسرم جان بگیرد. 🌷 انتظارم به سر و مسافرم از راه رسید، چشمم به جمالش روشن شد. محمّد از آن همه غذا فقط فطیرمسکه را خورد و از پختن چند نوع غذا منصرفم کرد 🔰فرصت را غنیمت دانستم و سخن را به طرف ازدواج فلان فامیل کشاندم و پرسیدم به نظر  :تو یک دخترِ خوب چگونه باید باشد؟ محمّد پاسخ داد: نابینا، ناشنوا، لال و فلج باشد. پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت: اتّفاقاً جدّی عرض کردم. 🌷با عصبانیّت گفتم: پس بگو میخواهم با آبروی تان بازی کنم. خندید و گفت: منظورم چیز دیگریست، نابینا باشد یعنی از گناه چشم بپوشاند، ناشنوا باشد یعنی از شنیدن گناه پرهیز کند، لال باشد یعنی زبان را به گناه نچرخاند، فلج باشد یعنی قدم در مسیر گناه نگذارد. 🔰گفتم: همۀ آنهایی که برایت در نظر داشتم ازدواج کرده اند، محمّدلبخندی زد و گفت: مادر! حرف دلت را بگو. گفتم: من یک مادرم، می خواهم دامادیت را ببینم، نفسی بیرون داد و گفت: ببین هنوز دهانم بوی شیر می دهد، بگذار درسم تمام شود تا خدا چه بخواهد 🌷با شوق ادامه دادم در مجلس فامیل دخترِ زهرا خانم را دیدم، بسیار نجیب و با کمالات است خیلی به دلم نشست، من ظاهر می خواهم تو باطن، چه بهتر از این اگر موافق باشی نشانش کنم بعد که تحصیلت تمام شد جشنتان را می گیریم، نظرت چیست؟ 🔰محمّد با جدّیت و مؤدّبانه، روی دو زانو نشست و گفت: مهلتم بده، مادر! گفتم: این دختر خواستگاران زیادی دارد، قول میدهم تا دفعۀ بعد که برگردی ازدواج کند 🌷پرسیدم: کسی را در نظر داری؟ محمّد سری تکان داد و گفت: البتّه.با کنجکاوی گفتم: او کیست؟ گفت: حور العین بهشتی. گفتم: مسخره ام میکنی. گفت: خدا نکند. 🔰 همینطور که رختخواب ها را پهن میکرد، گفت: مادر فعلا کسی را برایم نشان نکن، محیط کوچک است، دوست ندارم آبروی کسی زائل شود و بیهوده مسلمانی را چشم انتظار خود بگذارم. 🌷گفتم: یعنی میشود آرزو به گورم نکنی و تو را در رخت دامادی ببینم گفت: قول می دهم با لباس جبهه بر تخت دامادی بنشینم. گفتم: اذیّتم نکن. محمّد به نشانۀ تسلیم دستانش را بالا برد. و گفت:  عجله نکن مادر! به زودی مرادم را خواهی دید... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯