🌺🌸
🌸
🔹دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم #عزاداری ائمه، گریه هاشو با اون پاک میکرد و میگفت: این اشکها و این دستمال روز قیامت برام #شهادت میدن.
🔸ارادت خاصی به اربابش #امام_حسین (علیه السلام) و حضرت عبا( علیه السلام) داشت. تاکید بسیار زیادی بر خوندن "زیارت عاشورا" با ذکر صد لعن وسلام داشت.
🔹میگفت امکان نداره شما با اخلاص کامل #زیارت_عاشورا بخونی و ارباب نظر نکنه.
🔰 #حفظ_قرآن📖
🌷شهید عباس آسمیه تاکید بسیار زیاد بر #حفظ و قرائت قرآن "بامعنی" و همچنین احادیث نبوی داشت و واین در حالی بود که خود نیز احادیث را بصورت کتبی یادداشت و همچنین بصورت صوتی و با صدای خودش ضبط میکرد
#شهید_عباس_آسمیه🌷
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥عزاداری جانسوز پاکستانیها در جوار مزار حاج قاسم / مزار سردار دلها در حلقه عزاداران پاکستانی
https://tn.ai/2197753
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
⏺#دلم_براش_سوخت!
🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری 🌷#گردان_شهادت است، سراغ🌷#حمید_کرمانشاهی را گرفتم.
🍀حمید مسئول یکی از گروهانها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت:
- جاموند ...
🍀هیچوقت او را ندیدم که از🌷#شهادت بچهها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچهها میگفت:
- ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمیخواییم اونا به آرزو و سعادتشون برسند؟ پس خوش به حالشون که⚘#شهید شدند.
🍀بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهرهای گرفته گفت:
- داداش جون (حمید بچههای رزمنده را داداش خطاب میکرد. هنگام خداحافظی هم تکیهکلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی☀️#شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت.
با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچوقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت:
🍀- بعد از اون شبی که بچههای گردان حضرت علیاصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچههاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچهها گفتند: "مثل اینکه کسی اون جلوست."
از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچهها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش.
روایتگری شهدا
⏺#دلم_براش_سوخت! 🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گ
🍀وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوونیه حدود شونزده هفده ساله که بر اثر ترکش خمپاره داغون شده بود. اون رو روی برانکارد گذاشتیم و به بچهها گفتم ببرنش عقب.
چند ساعت بعد وقتی که به خاکریز پشت سرمون رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک میکنه. روم رو که برگردوندم، دیدم همون مجروحهست. وقتی پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟ گفت: "بچهها من رو گذاشتن اینجا و خودشون رفتن جلو."
دست من رو گرفت و گفت: "برادر جون! تو رو خدا یه کمی آب بهم بده، سه روزه که هیچی نخوردم. فقط آب شور و تلخ بیابون رو خوردم."
گفتم: "باشه الان میرم برات یه چیزی میآرم بخوری تا بعد بگم بچهها ببرنت عقب."
🍀دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمای ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم براش غذا و آب بیارم.
هنوز چند متری دور نشده بودم که یهو سوت خمپارهای منو به خیز واداشت. ترکشا، زوزهکشون از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش.
🍀سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودم. چشمام سیاهی رفت. هیچی ازش نمونده بود. هیچی. خمپاره درست خورده بود روی بدنش.
و💧#اشک بود که از چشمان🌷#حمید جاری شد.
💎حمید داودآبادی
18 بهمن 1398
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#راز_این_عکس
🌷گلی برایِ تو🌷
💠در دیدار با خانوادههای
شهدای مدافع حرم در شهر
بابل در دوم اسفند ۹۷،
فرزند شهید بواس درهنگام
نماز جماعت، شاخه گلی به
سرلشکرحاج قاسم سلیمانی
هدیه کرد.
🔷امروز جمعه، ۱۸ بهمن ۹۸
او به همراه خانواده اش باز
هم به دیدار سردار آمده
بودند...اما این بار در گلزار
شهدای کرمان...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#راز_این_عکس
💠در دیدار با خانوادههای
شهدای مدافع حرم در شهر
بابل در دوم اسفند ۹۷،
فرزند شهید بواس درهنگام
نماز جماعت، شاخه گلی به
سرلشکرحاج قاسم سلیمانی
هدیه کرد.
🔷امروز جمعه، ۱۸ بهمن ۹۸
او به همراه خانواده اش باز
هم به دیدار سردار آمده
بودند...اما این بار در گلزار
شهدای کرمان...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 قطعهای از بهشت اینجاست..
🌷اینجا یه قطعه از بهشت است؛ یه قطعه از کربلاست؛ یه قطعه از حرم است. آرامشی که اینجا داره را فقط در حرم اهل بیت علیهم السلام میبینید...
🌷#هویزه مشهد شاهدان شهیدی است که با نوشیدن شربت شهدآمیز شهادت به درجه شهودیت رسیدهاند.
🌷اینجا مقتل #محمدحسین_علم_الهدی و یاران شهیدش است که روزی در جفا و خیانت رئیس جمهور وقت - بنی صدر - در نبرد تن با تانک، مقابل ارتش صدام ایستادند و بدنهایشان زیر تانک ارباً ارباً شد.
🌷هویزه را دوست دارم؛ هویزه و مقتل علم الهدی را دوست دارم و با تمام دنیا معاوضهاش نمیکنم. اینجا نزدیک ترین جا به مقتل اباعبدالله الحسین(ع) و عرش خدای متعال است.
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری :
استاد_حسن_عباسی
#خاطره ای از دو شهید
#صیاد_شیرازی و #حسن_تهرانی_مقدم
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هفتم
💚باطن پاكش براي همه نمايان بود❤️
💕 #جوادين(ع)✨
✔️راوی:پيمان عزيز
👈توي خيابان🌷#شهيد عجب گل پشت#مسجد مغازه ي#فلافل_فروشی داشتم. ما
اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر#كاظمين مي باشند. براي همين
نام مقدس #جوادين(ع)را كه به دو امام شهر#كاظمين گفته ميشود، براي#مغازه انتخاب كردم.
⏺هميشه در زندگي سعي ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم.
سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و#فلافل ميخورد.
⏺اين پسر نامش #هادي و#عاشق سس فرانسوي بود.#نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان ميداد.من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم.
🌺@pmsh313
⏺يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و#فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم:#مغازه متعلق به شماست، بيا.از فردا هر روز به #مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد.چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را#امتحان كردم، دست و دلش خيلي#پاك بود.
⏺خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي#مغازه را در اختيار او ميگذاشتم.در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند#هادي خيلي متفاوت بود؛
💥انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي#شاد و خنده رو بود.كسي از همراهي با او #خسته نميشد.
با اينكه در سنين#بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم#نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود.
🌺@pmsh313
⏺من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بيکاري از#قرآن و#نهج_البلا_غه با او حرف ميزدم. از #مراجع_تقليد و #علما حرف ميزديم. او هم زمينه ي #مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم کلام ميشديم.
⏺يادم هست به برخي#مسائل_ديني به خوبي مسلط بود.#ايام_محرم را در#هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد.مدتي بعد #مدارس باز شد. من فكر كردم كه#هادي فقط در#تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك#تحصيل كرده...
🌺@shahidabad313
⏺كار را در#فلافل_فروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او#حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او ميگذاشتم.مدتي بعد متوجه شدم كه با #سيد_علی_مصطفوي#رفيق شده، گفتم با خوب پسري#رفيق شدي.
⏺#هادي بعد از آن بيشتر مواقع در#مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در#بازار مشغول كار شد.اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن#فلافل ميشد.
🌺@shahidabad313
⏺بعدها توصيه هاي من به درس خواندن كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي#دكتر_حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد.#رفاقت ما با#هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن#فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوشهاي صورتم چه كنم؟
💥گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست،#باطن و#سيرت انسانها مهم است كه #الحمدالله#باطن تو بسيار عالي است.
⏺هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به#نجف رفت.
اما هر بار كه مي آمد حداقل يك#فلافل را مهمان ما بود.
💎آخرين بار هم از من#حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صوت
#پیشنهاد_دانلود
روایتگری #حاج_حسین_کاجی در مورد کیفیت شهادت #شهید_یوسف_داورپناه از زبان مادر شهید
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
کلام از شهدا
#مسئوليت زماني و مكاني خود را كاملاً حس كرده و در#تثبيت اين #انقلاب كه #ثمرة_خون شهداي اسلام است در حدّ توانتان كوشا باشيد.
#شهيد_محمد_حسن آذري
📚منبع:سايت 50 سال عبادت
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
خاطره از شهدا
✍یک ماه از پیروزی #انقلاب گذشته بود. ابراهیم هر روز با کت و شلوار شیک به محل کار، که در شمال تهران بود، می آمد. یک روز دیدم گرفته و ناراحت است، ازش پرسیدم: داش ابرام! چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست.
♻️ گفتم: اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. جواب داد: چند روزه که یه دختر بی حجاب توی این محله به من گیر داده، می گه تا تو رو به دست نیارم، ولت نمی کنم. نگاهی به قد و بالایش کردم و گفتم: مرد حسابی! با این تیپ و قیافه ای که تو بهم زدی، چیز عجیبی نیست. گفت: یعنی تو می گی به خاطر تیپم این حرف رو زده. گفتم: شک نکن! فردا وقتی ابراهیم آمد سرکار، نزدیک بود از خنده روده بر شوم؛ موهای تراشیده با پیراهنی بلند و شلوار کردی و دمپایی.
#شهید_ابراهیم_هادی
📚منبع : کتاب هادی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ده خاطره از ده #مادر_شهید
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»
3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.
4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.
5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»
6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»
7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.
8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.
9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.
10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
📚منبع :کتاب مادران شهدا از مجموعه کتابهای روزگاران انتشارات روایت فتح
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بدون_تعارف
🌷برنامه ی «بدون تعارف» به
سراغ خانواده شهید مدافع
حرم«شهید اصغر پاشاپور»
رفته و... ببینید...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت
#گلزار_شهدا_کرمان
💠صبح جمعه، غوغا کردند...
پاکستانی ها را می گویم،
در سوگ سردار فاتح دلها،
مویه کردند و
به سرو سینه زدند و ...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💖 خصوصیات اخلاقی شهید عباس کردانی...
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃
پیش بینی شهید عباس کردانی در مورد زمان و مکان شهادتش🌸🍃
#شهید_عباس_کردانی
#سالروز_شهادت
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ツ
🍁مقام معـــظم رهـــبری:
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
نمونه برجسته ای از #تــــــربیت
شدگاناسلام و مکتبخمینی بود.
👈 #پیام_معــــــنوی
🔻گـــناه آدم های خــــوب
اگر بخواهی عــبد باشی اول باید
#گناه نکنی بعد بی گناه که شدی
برای گناهان زیادی #توبه خواهی
کـــرد.
[خوب که شدی #جنس گناهانت
فــــــــــــــــــــــــــــــــرق میکند]
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
خاطره از شهدا
✍همه میدانستند آن روز مراسم خاكسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیتالله سید علی خامنهای در این مراسم باشكوه شركت كنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیكر پاك شهید آوینی. من افتخار میكنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی كه در این مجموعه حوزه هنری تلاش می كنند.
♻️این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».
#شهيد_آويني
📚منبع : برگرفته از كتاب راز خون ، ص 30
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
کلام از شهدا
✍خوش دارم #گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکش های#پوچ #مدفون نشوم.
#شهید_مصطفی_چمران
📚منبع:سایت خادمین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_هشتم
💕 #گم_گشته🍃
✔️راوی:حجت الاسلام سميعي
👈سال 1384 بود كه💧#كادر_بسيج#مسجد_موسي_ابن_جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من به عنوان#جانشين_پايگاه انتخاب شدم و قرار شد#پايگاه را به سمت يک#مركز_فرهنگي سوق دهيم.در اين راه🌷#سيد_علي_مصطفوي با راه اندازي🌷#كانون_شهيد_آويني كمك بزرگي به ما نمود.
⚘@pmsh313
🌿مدتي از راه اندازي#كانون_فرهنگي گذشت. يك روز با#سيد_علي به سمت#مسجد حركت كرديم.به جلوي#فلافل_فروشی_جوادين (ع) رسيديم.🌷#سيد_علي با جواني كه داخل#مغازه بود سلام و عليك كرد.
🌿اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت.#حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با🌷#سيد_علي خيلي#رفيق شده.وقتي رسيديم#مسجد، از🌷#سيد_علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟
🌿گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد#فلافل، زياد به مغازه اش ميرفتيم.گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد.چند روز بعد اين#پسر همراه با ما به اردوي#قم و#جمکران آمد.در آن#سفر بود كه احساس كردم اين پسر،#روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك#گمشده ميگردد!
🌷@shahidabad313
🌿اين حس را سالها بعد كه حسابي با او#رفيق شدم بيشتر#لمس كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش#تجربه كرد.🌷#هادي راه هاي بسياري رفت تا
به#مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند.من بعدها با🌷#هادي بسيار#رفيق شدم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست.
🌿اما به اين#حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتی كه در#خانواده داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال#گمشده_دروني خودش ميگشت.براي اين حرف هم دليل دارم:
در#دوران_نوجواني#فوتباليست خوبي بود، به او می گفتند: *🌷#هادي دِل پيه رو* 🌷#هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
🌿كمي بعد#درس را رها كرد و ميخواست با#كار كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند.بعد در جمع بچه هاي#بسيج و#مسجد مشغول فعاليت شد.🌷#هادي در هر عرصه اي كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد.در#مسجد هم گوي#سبقت را از بقيه ربود.
⚘@pmsh313
🌿بعد با بچه هاي هيئتي#رفيق شد. از اين#هيئت به آن#هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ#معنوي#رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته.بعد در اردوهاي#جهادي و اردوهاي🌷#راهيان_نور و#مشهد او را ميديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
🌿از لحاظ#كار و#درآمد_شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد.بعد با بچه هاي قديمي#جنگ#رفيق شد. با آنها به اين#جلسه و آن#جلسه ميرفت. دنبال🌷#خاطرات_شهدا بود.
🌿بعد#موتور_تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ...تا اينكه پايش به#حوزه باز شد. كمتر از يك سال در#حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي#نجف شد.#روح نا آرام🌷#هادي، گمشده اش را در كنار مولایش#امير_المؤ_منين (ع) پيدا كرد.
💥او در آنجا#آرام گرفت و براي هميشه#مستقر شد...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊