eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
یکبـار وصیت کرد ، وقتی مـن را گذاشتید توی قبر ، یک مشت خاک بپاش به صورتم. پرسیدم ، چرا؟ گفت ، برای ایـنکه به خودم بیایم. ببینم دنیایـی که بهش دل بسته بودم و بخاطرش معصیت می‌ کردم یعنی همین... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
حق رهـبـــری این حرکت عظیم آن است که عاقبت خود را فـــدای خط ولایت ، که یقینا الهام گرفته از ولایت و امامت و نبوت است نمــایـیـم.... مدافع حرم (کمیل) 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💠حاج حسین یکتا:  🍃🌸بچه ها ! تیپ ظاهری زمانی خوبه که زیباترین‌ها بهش نگاه کنه زیباترین تیپ رو شهدا می‌زدن و خوشگل خوشگلا یعنی (عج) بهشون نگاه می‌کرد برای همین اثرگذاری داشتن. 🍃🌸 یه تیکه اُستخون یک شهر رو به هم می‌ریخت با اینکه هیچ رَده و سِمتی نداشت، هیچ ردیف و بودجه و هیچ چیز دیگه ای نداشت اما بخاطر اثرگذاری یَد بیضا موسی شدن اونها شدن نماد “عِندَ الله یُرزَقون” •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• ♥️ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. 🔰آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. 🔰خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. 🔰ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. 🔰بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
15578584141962mp3_45.mp3
2.81M
👆👆 ✅حالا که داره میزاره اثر حجابِ تو ❤️کمی نداره از خونِ شهید ثوابِ تو 🎙بانوای‌گرم: سیدرضا نریمانی 🧕 🌻 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با «شهید زنده» 🔹گفتگو با «سردار علی فضلی» که در ۲۰ سالگی فرماندهی لشکر محمد رسول الله(ص) را در دوران دفاع مقدس بر عهده گرفت. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀 🔸️شهید مصطفی چمران می‌گوید... ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴امام خامنه ای: شهید چمران،هم علم است، هم ایمان؛هم سنت هست،هم تجدد؛هم نظر هست، هم عمل؛هم عشق هست،هم عقل. 🌹گرامیباد ۳۱ خرداد سالروزشهادت عارف زاهد دکتر چمران 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸️﷽🔸️ ◀«»️ ۱ 🔸هجمه‌های فراوان غرب علیه مفهوم«جهاد» ما را برآن داشت که به تحلیل و ساده‌سازی این مقوله بپردازیم تا اثبات نماییم که «جهاد» چیزی نیست جز «دفاع از خود» و دفاع از خود در تمام عالم سریان دارد. 🔸نتیجة این بحث، رسیدن به نگاهی تحلیلی در مفهوم «جهاد» است به گونه‌ای که با این نگاه، مرزهای جهاد از «جنگ نظامی» به اقسام و عرصه‌های مختلف آن اعم از: جهاد اکبر، جهاد کبیر، جهاد فرهنگی، جهاد علمی، جهاد اقتصادی و ... بر اساس قواعد و مبانی جهاد، قابل توسعه خواهد بود. 🔸 این سلسله مباحث با رویکرد تطبیق بر مصادیق تدوین می‌شود تا ضمن آموزش مفاهیم، به مخاطب خود روش تطبیق مبانی بر مصادیق را نیز آموزش دهد. 🔸برخی مبانی مطرح شده در این نوشتار مانند «توسعة مَن»، قابلیت بالایی برای کاربردی شدن در مباحث «تشکیلات» دارد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام خمینی (ره): مثل چمران بمیرید 🍀 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 😍 💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💎هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه . بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. 😯 من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه بودیم. من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران. چون دورادور با ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. . 💎برای انجام کاری ، موسسه را لازم داشتم. با کمی و رفتم پیش محسن😇 گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟" محسن سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. و شد. با صدای و گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔 گفتم: "بله." چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. . 💎از آن موقع، هر روز ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌 سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان. . 💎با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻 با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰 . 💎یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، . توی قبول شدی."😃 حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻 . 💎گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀 یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است. سرش را پایین انداخت. موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟" گفتم: "بله.بابل." گفت: "می‌خواهید بروید؟" گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔 توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢 👈… هدیه نثار روح این بزرگوار 🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺  🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
‌نمازهایت را عاشقانه بـــــخوان ... حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ؛ ‌ قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با چه کسی قرار ملاقات داری ... ‌ آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی ڪه در تمام عـــــمر داری تکرارشان می کنی ... ‌ 📎اگر نماز شب نخوانیم ،ورشکست می‌شویم 🔹وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، همسرش طاقت نمی‌آورد، می‌گفت: بس است دیگر، استراحت کن خسته شدی. و مصطفی جواب می‌داد: 🔸تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود، باید سود دربیاورد که زندگیش بگذرد ما اگر قرار باشد نمازشب نخوانیم ورشکست می‌شویم 🔹اما همسرش که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد کوتاه نمی‌آمد، می‌گفت: اگر اینها که این قدر از شما می‌ترسند بفهمند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه معصیت دارید؟ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. 🔸آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکن... ‌ 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ 🔸️درس وقت شناسی از شهید حسین قجه ای 🍀 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای عزیز ما ، در مسیر اعتلای کلمه اسلام و پیروزی مکتب اهل بیت(ع) به شهادت می‌رسند ، نه برتری‌جویی در دنیا... اگر مبارزه با مستکبرین عالم ، برای تسخیر خاک و برتری‌جویی و استعلای در دنیا بود ، حتی یک قطره خون شهدای عزیز ما قابل ‌جوابگویی نبود... سختی ‌های فراوانی در این راه هست ، خانواده ‌های بزرگواری باید در سوگ عزیزانشان سال ‌ها بنشینند ، فرزندانی باید سایه پدر از سرشان کوتاه بشود ، همسران عزیزی باید در فراق این عزیزانشان بسوزند و... . هیچ چیزی ارزش این را ندارد که این سختی‌ ها تحمل بشود الا یک کلمه ، و آن اینکه این شهادت ‌ها در مسیر پیروزی اسلام ، در مسیر پیروزی مکتب اهل بیت(ع) و ان شاء الله مقدمه ظهور وجود مقدس امام زمان (عج) باشد..... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
سال ۶۴ در طلاییه مجروح شد. زمانی که خانواده به عیادتش رفتند ، پدر که همیشه نگران خانواده و فرزندان او بود گفت خدا را شکر تو دیگر مجروح شدی و به جبهه نمی ‌روی. محمدصادق در جواب پدر لبخندی زد و گفت ، اگر شما به همراه من به جبهه بیایید و معجزات و معنویتی که در جبهه هست را ببینید دیگر این حرف را نمی ‌زنید و ادامه داد ، این بار پایم را در جبهه جا گذاشتم ، و برای آوردن آن باید بروم. با آن وضعیت به جبهه برگشت. معاون لجستیک تیپ الهادی بود که در ۶۶/۱۲/۲۲ در منطقه دربندیخان (ارتفاعات بالامبو) و در عملیات والفجر ۱۰ براثر برخورد ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نائل آمد... 📕 ستارگان خاکی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 😍 💢از زبان همسر شهید💢 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ♦️...فردا یا پس فرداش رفتم بابل برای ثبت نام. نمیدانم چرا اما از موقعی که از زدم بیرون ، هیچ آرام و قراری نداشتم.😢😨 ♦️همه اش تصویر از جلو چشمانم رد میشد. هر جا میرفتم محسن را میدیدم. 😥 حقیقتش نمیتوانستم خودم را گول بزنم..ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم. 😇 احساس میکردم . 😌 . ♦️برای همین یکی دو روزی که بابل بودم، توی خلوت خودم می ریختم. 😭 انگار نمی توانستم دوری محسن را تحمل کنم. بالاخره طاقت نیاوردم. زنگ زدم به و گفتم: "بابا انتقالی ام رو بگیر. میخواهم برگردم نجف آباد."😢 . 💢از بابل که برگشتم نمایشگاه تمام شده بود. یک روز بهم گفت: "زهرا، من چندتا از عکس های امام خامنه ای رو نیاز دارم. از کجا گیر بیارم؟"🤔 بهش گفتم:" مامان بذار به بچه های موسسه بگم که چه جور میشه تهیه اش کرد. " قبلا توی نمایشگاه ، یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره محسن را یک طوری بدست آورده بودم. پیام دادم براش. برای اولین بار. نوشت:"شما؟" جواب دادم: " هستم. "😌 کارم رو بهش گفتم و او هم راهنمایی ام کرد. . ♦️از آن موقع به بعد ، هر وقت کار درباره موسسه داشتم، یک تماس و با محسن میگرفتم. تا اینکه یک روز هر چه تماس گرفتم ، گوشی اش خاموش بود. روز بعد تماس گرفتم. باز گوشی اش خاموش بود! شدم. روز بعد و روز بعد و روزهای بعد هم تماس گرفتم ، اما باز هم خاموش بود. 😔 دیگر از و داشتم میمردم. دل توی دلم نبود. 😣 فکری شده بودم که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد; با اینکه با او هیچ نسبتی نداشتم. آن چند روز آنقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب! 😪‼️ نمی توانستم به پدر و مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم. 😔 تا اینکه یک روز به سرم زد و…😯 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊