❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_سیوپنجم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –بابا دمش گرم.👌🏻 +کی
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_سیوششم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
–میبینی!! سرش درد میکنه🤕 واسه دردسر.😒🙁
+کدام دردسر بابا!؟ رفیقمه.😇🙃
–یه نگاه به خودت بکن، یکی باید تو رو زفت کنه.😏
گوش #علی پر بود از این حرفها؛ البته خداییاش فکّ خودش هنوز داغون بود و دوره فیزیوتراپی را میگذراند، ماه رمضان🌙 هم که به خاطر گرمای هوا☀️ دکتر👨🏻⚕ محدودش کرده بود و باید در خانه🏠 استراحت میکرد و بودنش در هوای خنک الزامی بود.
اما عادت #علی این بود که خودش را برای همه به زحمت بیاندازد،☺️ رفقا که دیگر جای خود داشتند.💙
اصلاً مگر میشد رفیقش کمردرد داشته باشد و #علی آقا بهانه مریضی خودش را بیاورد،🙂 چه برسد به اینکه پای شکسته باشد و #علی بخواهد در هوای خنک استراحت کند!!
از او اصرار و از #علی انکار.🌟
+انقدر از من حرف نکش و فَکم درد میگیرهها!!😉 بپوش بریم.
–#علی جون!! رضایت بده تو خودت یه کمکی میخوای.😕
–پام که مشکل نداره با فَکم که نمیخوام راه برم،😅 پاشو بهونه نیار.🙃
مگر کسی حریف او میشد؛ زور او در کار خیر🦋 علی الخصوص رفیق بازی از این نوعش به همه می چربید.💫 با نگاهش سر تا پای رفیقش را برانداز کرد،👁👁 اولش انگار از نتیجه کار راضی بود😌 وقتی از اتاق🚪 بیرون آمد صاف راه میرفت🚶🏻♂ و لبخند روی لبش بود، ولی وقتی وارد خیابان🛣 شدن خیلی پکر شده بود،🙍🏻♂ احتمالا وقتی خانم منشی🧕🏻 حساب کتابش را گفت اینطور به هم ریخته بود.☹️
+داداش!! قرار بعدی باشد پس فردا، کارتت رو جا نگذاری ها!!😊
سرش را کمی پایین انداخت😞 و در حالی که سعی میکرد با پایش👟 سنگریزه روی موزائیک پیاده رو را شوت کند، مثل بچه ها دست هایش را از پشت به هم گره کرد و من من کنان سعی میکرد حرفی را به #علی بزند، اما #علی عادت داشت از چشمهای آدم ها حرف دلشان را بفهمد.😌
+بابت پولش💶 هم نگران نباش، یه منبع خوب🏢 سراغ دارم برای قرض، تو هم که مثل خودم خوش حسابی😁 حَلّه حَلّه؛ فردا یادت نرهها.
و مثل همیشه لبخند رضایت #علی🙂 و نگاه آرامش بخش او در حالیکه دست هایش را برای خداحافظی تکان داد.😇👋🏻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯