❮شـھیـد علـے خلیلی❯
هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ📕 #قسمت_بیستوششم #فصل_سوم : زیارت کربلا «سال ۹۲ #علی رفت #کربلا،
🌙قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_بیستوهفتم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
«#علی رو زده بودن🔪 و ما همه تو شوک بودیم😳، تو ICU بود🏨 و حالش هم خیلی وخیم😰، هیچ واکنشی هم نشون نمیداد و تکون نمیخورد😱؛ رفتم #مشهد پابوس #آقا(ع)کنار ضریح که بودم یاد #علی کردم😍 و انگشتر شرفالشمسی که دستم بود به نیت شِفا به ضریح متبرک کردم😇 و برگشتم؛ انگشتر رو تو بیمارستان🏨 به مادر #علی دادم، مادرش رفت تو اتاق🚪 وقتی برگشت بغض کرده بود و بی صدا اشک میریخت.😭
گفتم: «حاج خانوم! چیزی شده!؟ واسه #علی اتفاقی افتاده!؟😥»
حاج خانوم گفت:«نه!! تا انگشتر تو دست✋🏻 #علی کردم دستش رو تکون داد.»
#علی چنان رو به بهبودی رفت😍 که یه هفته نشده به زبون اومد و اولین کلمهاش «حلّه» بود، یعنی داشت میگفت بالاخره تونستم حرف بزنم.🙃💪🏻
بعد #شهادت سراغ اون انگشتر رو که گرفتم مادرش گفت با دستمال اشک💧 و سربند و یکی دو تا انگشتر دیگر تو کفن #علی آقا گذاشتن و دفن شده.»
* * *
خون زیادی از پسر رفته بود،😔 با حالی که او داشت از لحظه ضربت خوردن🔪 تا ساعتی که او را برای عمل وارد اتاق🚪کردند زمان زیادی گذشته بود🕓 و شاید این زنده ماندن او تنها یک معجزه💫 بود
و مادر آنقدر مبهوت این معجزه💫 بود که از فکر عوارض پیش آمده برای #علی به کلی غافل شده بود، حتی فکرش را هم نمیکرد.😌
در ICU فقط مادر اجازه داشت بالای سر #علی بماند.
–خانم خلیلی! #علی آقا مهمان دارند.
با دستهای🖐🏻 لرزان به سختی اشکهای صورتش را پاک کرد؛ لبخند ملیحی که بعد از عمل #علی بر چهره اش نشسته و حک شده بود نگاه خسته اش را آرامتر نشان میداد.☺️
–کی؟! مهمان #علی کیه!!؟🤔
–حاج آقا صدیقی اومدن.
وارد ICU شدند؛ نسیم دلنشین🌬 کلام او دل مادر را نوازش میداد،
عشق پدرانه💛 در نگاهش موج میزد، حضور او قوت قلبی برای مادر بود.💗
–#علی قوی تر از اینه که اتفاقی براش بیفته.😊
و در حالیکه مادر را دلداری میداد اشکهای💦 خود را آهسته از گوشه چشمانش پاک میکرد.😇
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_بیستوهفتم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 «#علی رو زده بودن🔪 و ما همه
☕️| هࢪشب یڪ فنجاݩ ࢪماݩ
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_بیستوهشتم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
اولین شب🌑 بیهوشی #علی سپری شد، همه رفتند و باز هم مادر ماند و #علی؛💫
مادر ماند و آرامشی که کم کم داشت به سراغ او می آمد.😌
چیزی نمانده بود به یاد خانه و تنهایی مبینا بیفتد،🌈
—،دختر هفت ساله ای که تماس☎️ ناگهانی شب نیمه شعبان🌙 و گزارش احوال نگرانکنندهی #علی فرصت را برای فکر کردن به او از مادر گرفته بود.— اما....
–سلام مادر!! صبحتون بخیر.🌤
–سلام آقای دکتر👨🏻⚕! صبح شما هم بخیر☀️، خدا خیرتون بده انشاءالله، هرچی از خدا میخواین بهتون بده.🤲🏻
نگاه دکتر را به دلواپسی انداخت.😟
–ممنون لطفاً بنشینید!😊 می خوام در مورد احوال #علی آقا با شما صحبت کنم.
نگرانی همه وجودش را فرا گرفت،🔥 دلش بدجور شور افتاد، قلبش تند و تند شروع به زدن کرد💓 و نفس هایش از حال درونش حکایت میکرد.
–چیزی شده!؟ آقای دکتر اتفاقی افتاده!؟😥
–نه خانم خلیلی! صبر کنید خدمتتون عرض می کنم.
–شما را به خدا بگین دلم هزار راه رفت.💥
–بدون تعارف زنده موندن #علی آقای شما فقط یک معجزه☄ است و برای همین باید شکرگزار خدا بود.😇
–مسلماً همینطوره، من لحظهای نیست که خدا رو شکر نکنم.😊
–خانم! شما وضعیت #علی رو قبل عمل دیدین!؟ درسته!!؟🤔
مردمک چشمهای مادر شروع به لرزیدن کرد، صدای نفس کشیدنش که مدام قطع و وصل میشد دکتر را نگران کرده بود؛😣
اما او آمده بود تا واقعیت را به مادر بگوید و مادر باید میشنید چاره ای نداشت.😓😔
–با آن همه خونی که در چند ساعت اول از پسر شما رفته بود متاسفانه دچار عوارضی شده😔که همه آنها جز یک مورد☝️🏻به مرور زمان درمان پذیره.
زبانش بند آمده بود😰دو تا کف دستش🖐🏻 را بالا آورده بود و سرش را به چپ و راست تکان می دادند و سعی داشت با همان حال به دکتر👨🏻⚕ بگوید که آماده شنیدن است، شنیدن هر حرفی...😞
دکتر سرش را پایین انداخت.😔
–سکته مغزی، فلج سمت راست فک و دهان، فلج حنجره و....!
برای لحظهای سکوت سنگینی اتاق را فراگرفت.🍂
دکتر آهسته سرش را بالا آورد.
نگاهش👁👁 به نگاه مضطرب و پرسشگر مادر گره خورد. منتظر بود بقیهاش را بشنود، هر چه بود او خودش را برای شنیدن همه چیز آماده کرده بود.🌴
–قطع شدن صدا...😓
و باز هم سکوت!!🤫
انگار دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود و مادر هم دیگر یارای شنیدن نداشت؛ دیوارها و سقف اتاق دور سرش می چرخید.😭⚡️💥
#اِدامـہ_دارَد...
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هࢪشب یڪ فنجاݩ ࢪماݩ #ناے_سوختہ📚 #قسمت_بیستوهشتم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 اولین شب🌑 بیهوشی #عل
قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_بیستونهم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
–صبور باشید، همه چیز دست خداوند است، ما فقط وسیله ایم..😊😇
صدای بسته شدن در🚪او را به خودش آورد، سر را روی زمین گذاشت، بلندبلند خدا را شکر میکرد🤲🏻 و اشک میریخت.😭
–همه عمر ازش مواظبت میکنم، کنیزیشو می کنم.☺️😍❣
انگار همین که #علی زنده بود برای او کافی بود و این را از سجدههای عاشقانهاش💛 به راحتی میشد فهمید.
روز سوم بود.🗓
–مبینا!!! دخترم!!!!😰
با عجله چادرش را برداشت و روی سرش انداخت، در حالیکه یک طرفش از طرف دیگر بلندتر بود و روی زمین کشیده میشد؛ به طرف ایستگاه پرستاری دوید، نفس نفس میزد.😓
–چه خبر شده خانم خلیلی!!؟😧 پسرت فرقی کرده!!؟
–مبینا!!😨
–مبینا کیه!!؟🤔
–دخترم؛ هفت سالشه!! سه شبه ازش بیخبرم!! همینجوری گذاشتمش تو خونه و اومدم.😰😢
پرستار چشمانش گرد شده بود،😳 حرفی برای گفتن نداشت، رویش نشده پرسد: مگر میشود!؟؟
تلفن☎️ را آرام به طرف او هُل داد؛ دستهای مادر میلرزید،👋🏻
انگار یک نفر شماره ها را در ذهنش هم زده باشد🌀 همه را با هم قاطی کرده بود، هیچ جوری ردیف نمیشدند.♨️
–میخواین من براتون بگیرم!!؟☺️
–لطفاً!😥🙏🏻
اما هیچ خبری از مبینا نبود،❌
نگرانی مادر لحظه به لحظه بیشتر میشد.😱
–خانم خلیلی!! جایی هست که دخترتون اونجا رفته باشه!!؟🧐
–مادربزرگش، شاید خونه مادرم باشه.😟
–شمارشو بگین تا براتون بگیرم.😊
–الو!!! منزل🏠 آقای مشتاقی فرد!؟ از بیمارستان🏨 تماس میگیرم📲، مبینا خانوم اونجا هستند!!؟
–بیمارستان!!؟😳😰چه خبرشده!!؟
مادر تلفن☎️ را گرفت، اما صدای گریه او جملاتش را نامفهوم کرده بود، آنقدر گریه کرد تا گوشی از دستش افتاد، با همان حال روی زمین نشست🥀 و تنها صدای او بود که توی راهروی بیمارستان🏨 پیچیده بود؛😭
ساعتی🕣 نگذشته بود که خانواده سراسیمه وارد بیمارستان شدند😖 و با اصرار زیاد خودشان را به طبقهای که #علی بود رساندند، مادر با شنیدن صدای آنها به سرعت به طرفشان رفت، گریه امانش را بریده بود، توان حرف زدن نداشت، در همان حال سراغ مبینا را گرفت.☔️
مبینا پایین بود.👇🏻منتظر آسانسور نماند، پلهها را دو تا یکی پایین میرفت؛👡 روی صندلیهای انتظار دختر کوچولوی هفت سالهای پاهایش را آویزان کرده بود و با نوک کفشهایش👟 روی سنگهای کف سالن شکلک میکشید!!
آهسته به طرف دخترک👧🏻 رفت. دست های لرزانش را روی شانهی او گذاشت.
دخترک ترسید،😵 آرام سرش را برگرداند. با دیدن صورت چروکیده و خیس💦 مادر و چشمهای خسته و خون آلود او بغض کودکانهای که سه روز در گلویش مانده بود ترکید.⛈💦☔️😭
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_بیستونهم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –صبور باشید، همه چیز دست خداوند
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_سیام
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
مادر روی زمین نشست و هر دو برای دقایقی🕟 در آغوش هم آرام گرفتند،😌 مادر اشک میریخت، مبینا گریه میکرد.😭
به صورت هم نگاه میکردند😍، با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش کرده و اشکهایش را پاک میکرد، اما دوباره دلش طاقت نمیآورد😞 و خودش را به او میچسباند.💕
کمکم آرام گرفتند، هنوز هِق هِق میکرد.
–ما...ما...مامان!! مامان دا...داداش... داداشی!!؟😭😔
–خوبه! خوابیده، چند روز باید اینجا بمونه تا بهتر بشه،😊 منم باید پیشش باشم. تو پیش مامانبزرگ بمون تا من داداشی بیایم خونه، باشه!!؟🙂❣
با پشت دست های کوچولویش چشمهایش را پاک کرد و سرش را به نشانه رضایت کج کرد؛ مادر نفس راحتی کشید،😌 انگار خیالش از مبینا راحت شده بود، دیگر میتوانست با همهی وجودش نگران #علی باشد.🍃
* * *
–مژده بدین!! مژده بدین!! عه!!😳 خانمی که اینجا بودن کجا رفتن!؟🤔
–با کی کار دارین خانم پرستار!؟🤨
–مادر این آقا!! خانوم خلیلی.
–رفتن نمازخونه📿..چیزی شده!!؟😥 خیره انشاءالله.😊
–آقازادشون به هوش آمدن.😍
صدای افتادن لیوان فلزی🚰کف راهرو سکوت🤫 را در فضای بخش حاکم کرد، سرها به طرف صدا برگشت.👀
همه به هم خیره شده بودند،👁👁
انگار برای لحظهای تمام صحنهها یک قاب عکس🖼 شده بود و هیچکس هیچ حرکتی نداشت،🌾
زانوهای مادر در حالیکه میلرزید کم کم تا و محکم روی زمین کوبیده شد؛😰
دو قطره اشک💧 روی صورت خشکش ردّ خیسی گذاشت و به کنار لبهایش که به لبخند🙂 باز شده بود رسید،
شوری اشکهایش را که توی دهانش رفتم زده کرد و به خودش آمد،
دو تا پرستار👩🏻⚕ به طرف او دویدند🏃🏻♀ و زیربغلهایش را گرفتند، چشمانش سیاهی میرفت🥀 و راهرو بیمارستان🏨دور سرش میچرخید؛🌀
صدای جیر جیر لولای در اتاق🚪 نگاه خسته و نیمه باز #علی را به طرف در دزدید، سیاهی چادر مادر چشم #علی را خیره کرد،💎
اما نگاهش آشنا نبود😞 مادر کِشانکِشان به طرف تخت🛏 رفت،
چند جفت چشم👁👁 تماشاچی این صحنهها شده بودند؛ هر کدام یکجور:
حیران😢، نگران😟، اشکبار😭، بهت زده😳 و...
صورت مادر خیسِ خیسِ بود؛☔️ دستهایش را زیر سر تراشیده #علی برد، آنقدر نحیف شده بود که سرش به راحتی در کاسه دستان مادر جا گرفت.🥀☄💔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سیام #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر د
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سیویکم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
نگاهشان بدجوری به هم گره خورده بود،😍 لبخند روی لب های مادر انگار خشک شده بود،☺️ منتظر عکس العملی از طرف تنها پسرش بود؛✨
آخر خدا وکیلی حقّش هم بود، چند وقت بود که انتظار این لحظه را میکشید،🌧 حالا میخواست با یک مامان گفتنِ #علی دوباره جان بگیرد.🌱
قلبش تیر کشید💔، دست راستش را روی طرف چپ سینهاش فشار داد😣 و چشم هایش به هم فشرده شد؛
مثل اینکه یاد چیزی افتاده بود؛💥 آری!!
فلج حنجره، حسرت شنیدن مامان از زبان #علی؛😢 محال بود #علی دوباره اسم مامان را صدا کند.😔
دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه🦋 به دور پسر میگشت؛ دوستان #علی سنگ تمام گذاشتند.😌
دعا🤲🏻، نماز🛐، روزه🌙، زیارت😇، روضه🥀،...
دل مادر روشن بود،🌻
همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد از چند ساعت🕙 خونریزی شدید از شاهرگی پاره شده🔪 به او برگردانده بود؛ اگر زنده ماندن #علی معجزه بود💫 پس دیدن معجزهای دیگر بعید نبود، برق امید در چشمهای مادر دیده میشد.✨
بعد از ظهر بود،ICU شده بود پاتوق مادر #علی؛ برنامه آن روز چهل بار تلاوت سوره تبارک بود.📖
–حاج خانوم! برنامتون چیه!؟🤔 این #علی آقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلهش سر نمیره.😊
–می خوام براش قرآن بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.💖
و آرام توی دلش گفت:« برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان.😍»
پرستار چشمهایش را با شیطنت به چشمهای مادر دوخت،😎
از نگاه مادر جوابش را گرفت. او میدانست مادر برای چه نذر کرده، لبخندی زد🙂 و با دستش آرام شانهی مادر را نوازش کرد.
–التماس دعا،🤲🏻 انشاالله حاجت روا بشی.😇
شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ ۳بار؛ اشک💧، اشک💧، اشک💧،
تصمیم خودش را گرفته بود میخواست هر طور شده معجزه دوباره خدا را ببیند، و بالاخره چهلمین بار.🌟
اشکهایش تمامی نداشت😭، بی حال و بی رمق شده بود؛ انگار همهی توانش را برای التماس به خدا گذاشته بود؛ به اتاقی🚪 که برای استراحت در اختیارش گذاشته بودند رفت، آنقدر خسته بود که بیهوش روی تخت🛏 افتاد.
صدای زنگ تلفن📲، او را از جا پراند،😓 اضطراب همه وجودش را گرفت ساعت حدود یک نیمه شب بود، در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانهاش میخورد، تنش را میلرزاند.
–نکنه #علی....!؟😰
–شاید...😨
–پسرم!...
و....
به خودش آمد، تلفن هنوز زنگ میخورد، حتما خبر مهمی بود.
–اَلو!!
–کجایی مادر!؟ خدا خیرت بده بیا پایین، ICU ، #علی آقا باهات کار داره. گوشی بی اختیار از دستش افتاد،😱 چادرش را روی سرش انداخت، با عجله و با پای برهنه👣 به طرف ICU دوید، در🚪 را باز کرد، #علی کنار تخت🛏 نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد،🙂 با لبهایی که حالا تنها یک طرف آن میخندید و یک طرفش بی حرکت بود😔
زمزمه خفیفی از اعماق حنجره #علی شنیده میشد.
–حَلّم، حَلّم....
#اِدامـہ_دارَد...🎈
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ📚 #قسمت_سیویکم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 نگاهشان بدجوری به هم
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سیودوم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
مادر معنایش را نمیدانست😰، اما اشک میریخت😭، متوجه نشد اما سجده کرد، حالش را نمیفهمید اما از ته دل لبخند میزد😊؛ #علی را محکم در آغوش گرفته بود😍 و صورت نحیفش را تند تند میبوسید😚؛ همین که صدای #علی دوباره گوش هایش را نوازش میداد برای او کافی بود.😌🌷
نذر مادر و معجزهی خدا، یکی از مویرگهای صدای شده بود.
دوباره پیشانی اش را روی زمین گذاشت.🌴
–خدایا راضیام به رضای تو....📿
دو ماه طول کشید📆 تا #علی از بیمارستان🏨 مرخص شود؛
بیمارستان عرفان در خیابان🛣 سعادت آباد؛
مسیر برای دوستان او مهم نبود،❌
همه تنها به دیدن #علی فکر میکردند💛، صحبت کردن با او و بودن در کنارش آنقدر برایشان شیرین🍫 بود که مسیر را در نظرشان کوتاه میکرد،⚡️
حتی از قم، شهرری، کرج، شهریار،و....🗺
در طول مدت #علی هیچ وقت تنها نبود،🌹در ساعات🕟 ملاقات اتاق🚪 لحظهای خالی نبود، عدهای می آمدند و عدهای نرفته دوباره و دوباره.🌀
تغییر ساعتهای ملاقات هم حضور بزرگان و علما💫 برای او و مادر قوت قلب بود و در تمام ۲۴ ساعت⏰ شبانه روز مادر پروانه🦋 بود و #علی شمع.🕯
مبینا هم در این مدت دلتنگ مادر و داداش #علی بود.😢
و حالا انتظار یکی دو ماهه دخترک برای دیدن دوبارهی مادر و داداش #علی به پایان رسیده بود.
–نه!! این داداش من نیست،😳 این کچله!😣 داداش من ریش داشت؛ این دیگه کیه!!؟😟
و #علی بر روی تخت🛏 با حالتی زار و صورتی که نیمی از آن در کنترلش نبود سعی داشت خواهر هفت سالهاش👧🏻 را متقاعد کند که باز هم همان داداشی قبل خواهد شد.💝
#علی خلیلی جوان رعنا🌴، شاداب🌸، خوشرو☺️، با قامت و اندامی میانه🍃، با موها و محاسن تیره رنگ و پر پشت،🧔🏻 سحرگاه نیمه شعبان🌙 به بیمارستان🏨 آمد و حالا بعد دو ماه،
جوانی نحیف و رنجور با سری تراشیده و بدنی که یک طرف آن لمس شده بود،😭
با پهلو و حنجرهای سوراخ، نه با پای خودش که بر روی ویلچر از بیمارستان🏨 مرخص شد☔️
و شاید فرصت دو سالهای از همین لحظه به او داده شده بود؛⏳
به قول خودش: «نوشته شده بود.»📝
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ📚 #قسمت_سیودوم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر معنایش را نمیدانس
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_سیوسوم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
شاید از بین همینهایی که هر روز با آنها زندگی میکنیم یک روزی صدها و هزاران #شهید انتخاب شود؛ ای کاش عادت کنیم تا کسی زنده است کارهای خوبش را ببینیم👁👁 و روی خوب بودنش حساب باز کنیم؛ قدرش را بدانیم☘، از او یاد بگیریم🤓 و پای درس اخلاقش بنشینیم.☺️
#علی همیشه می خندید🙂، حتی موقعی که از درد به خودش میپیچید😓، آن موقع که غذا خوردن🥪 آن قدر برایش سخت شده بود که از جویدن چند تا لقمه کوچک خیس عرق میشد!!😔
–چی شده #علی جون!😟 خوبی!؟ این غذا را دوست نداری؟😕
–دستتون درد نکنه😊 خیلی هم خوشمزه اس،😋 شرمنده کردین.
–ولی انگار خوب نیستی!؟ چقدر عرق کردی!😓 جون من تا نگی چی شده لب به غذا نمیزنم.
–هیچی بابا!! دیگه اوراقی شدیم رفته پی کارش،😅 فکمون که دیگه فک نیست، یه لقمه میخوریم انگار کوه میکَنیم.😄
رنجها، دردها، ناراحتیها، سختیها و تمام ناملایمات💥 در پشت چهره شاد و متبسم😊 او پنهان شده بود.
سهم دیگران از همنشینی با او همان چهره شاد و لبخند زیبایش بود و همه آنچه در زیر آن پنهان بود سهم خلوت شبانهاش، خلوتی که شاید مادر هم در آن راهی نداشت،💫 #علی عاشق مادر بود💕 و میدانست دل نازک او چگونه با نالههایش خراشیده خواهد شد؛💔
برای مبینا برادری دلسوز بود😍 و نگران دوره سنی حساس خواهر و نگران آینده او که پی آن از همین دوره حساس ریخته میشد؛ برای خواهر احساس تکلیف میکرد.💜
در فرزندی نمونه بود👌🏻
و برادری کمنظیر🌼
و در رفاقت عجیب سنگ تمام میگذاشت...🌺
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سیوسوم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 شاید از بین همینهایی که
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ
#قسمت_سیوچہارم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
«خرج کردنش خیلی جالب بود،😄 یه جا پول نیاز داشت💶 مثلا میخواست فلان وسیله رو بخره بیخیال میشد،😳 برای دانش آموزی👦🏻 که مشکل داشت خرج میکرد.💵 من این کار را بارها تو #علی دیدم🌀 و شاید تو کسی دیگه ندیده باشم.🙂 من قشنگ دیدم میگفت بریم برای فلانی لباس بخریم👕 میگفتم بریم؛🤩 میگفت بریم برای فلانی اون کار را انجام بدیم، میگفتم بریم؛🤩 تولد بچهها🎉🎈 که میشد نفر اول بازم #علی بود.✨»
#علی روی ویلچر نشسته بود، دوباره حالش خراب شده بود؛😥
مادر خیلی مضطرب بود،😟 نگرانی در چهرهاش موج میزد،🌊
چند نفر از رفقا دور او جمع شدند، خدا خیرشان بدهد😇 بودنشان برای مادر قوت قلب بود،💖 البته از حق نگذریم #علی هم در رفاقت کم نگذاشته بود.💫 چشمان مادر ناخواسته به یکی از بچهها افتاد، نگاهش را دزدید، طوری که کسی متوجه نشود،🔅 سرش را حرکت داد که چشمانش به نفر بعدی افتاد، جفت ابروهایش از تعجب بالا پرید،😳 خودش را جمع و جور کرد، در آن حال خراب، لبخند ریزی روی لبش نشست.😊
تا خواست سرش را برگرداند نفر سوم را دید؛ این بار دیگر رویش را آن طرف کرد و به بهانهای پشت به آنها چند قدمی👡 دور شد.
بچهها که از لحظه اول⏳ و از اولین نگاه مادر متوجه قضیه شده بودند،😅 نمیتوانستند خودشان را کنترل کنند، انگار خندهشان دست خودشان نبود.
–خجالت بکشین!!😠 این بنده خدا نگرانه، شما دارین میخندین!!؟😒
همه سرشان را پایین انداختند،😞 اما شانه هایشان بدجور از خنده تکان میخورد، انگار مسئله جدی تر از این حرفها بود؛🤨 آری! یه کاسهای زیر نیم کاسه بود!!!🥣😄
یکی از آنها سرش را بالا آورد و در حالی که دهانش را با دست مشت کردهاش👊🏻 پوشانده بود سعی میکرد صدای لرزانش را کنترل کند.😅
–حاج آقا!! شرمنده😥 آخه باور کنین مادر خودشون فهمیدن چی شده، به ما خرده نگیرین.😕
«یکی از بچه ها گفت: حاجی این کاپشنی که تن منه مال #علیه🙃، #علی به مادرش گفته بود که گم شده🙃؛ اون اورکتی هم که تن اونه👈🏻 مال #علیه، اینم لباسش👕👈🏻 مال #علیه، تازه این شلواری👖 هم که تن منه مال #علیه؛ #علی به مادرش گفته که اینا گم شده، حالا مادرش ما رو که دید با یه نگاه فهمید😊 و به روی خودش نیاورد و رفت؛ ما فهمیدیم که مادرش فهمیده خندمون گرفت.😂»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*@shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_سیوچہارم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 «خرج کردنش خیلی جالب
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ
#قسمت_سیوپنجم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
–بابا دمش گرم.👌🏻
+کی رو میگی!؟🧐
–خلیلی دیگه! هفته پیش دیدم دو سه دست لباس داد اون خیاطِ که تو محلمونه، می شناسیش!؟🤔
+آره! میشناسم، حرف نداره، عَموم کت و شلوارشو داد اونجا دوختن.
–فکر کردم لباس ها مال خودشه.🙂 گفتم:« #علی جون چه خبره!؟ ما رو هم دریاب.😉» اما دیروز فهمیدم مال خودش نبوده!😳😕
+لب و لوچه آویزونتو جمع کن!!😒 چیه اینجوریشو ندیده بودی!؟😏 خودم دیروز با ۱۰ تا سطل آب🚰 یخم❄️ هوش نمیاومدم!😬
–خداوکیلی خیلی اِیوَل داره! ما لباس کهنههامونو🧥 میخوایم رد کنیم، کلی دست دست میکنیم.😊
#علی مصداق بارز «حَتّی تَنفِقوا مِمّا تُحِبّون» بود
و بنده های شایسته خدا😇 که گلچین میشوند🌹 و لایق عنوان #شهید، اینگونه به دستورات پروردگارشان جامهی عمل میپوشانند.🌿
* * *
–#علی جون! حالا چرا رفتی تو لَک!؟😕 چرا کشتی هات⛴ غرق شدن داداش!؟☹️ میدونستم این کارها رو میکنی برات تعریف نمیکردم.😞
صدای زنگ در هم نتونست #علی را از فکر بیرون بیاورد🌀؛ سر و صدای بچه ها سرسام آور بود🤦🏻♂، حرف زدن و شوخیهای لا به لای حرفهایشان داشت در و دیوار اتاق را منفجر میکرد،💥 اما #علی همچنان در فکر فرو رفته بود.🤔 –گفتی باباش!؟ هیچکس رو ندارن!؟
–اَه! یه چیزی گفتیم دیگه! ما رو توبه کار میکنیا، اصلا اشتباه کردم، همشون خوبِ خوبن! وضعشون عالیه! هیچکدوم مشکلی ندارن، خوبه!؟🤨
–آدرسشو بده! خودم فردا میرم سراغش دو سه نفر میشناسم میتونن کارشو راه بندازن.😊
–به روی چشم؛ بچه ها خودکار🖌 دارین!؟ الان #علی آقا مارو کچل میکنه!💇🏻♂🤦🏻♂
–آهان. بیا! اینم آدرس🗺، خیالت راحت شد!؟🙃
با نگاه به آدرس چشمان #علی برق زد✨ و لبانش دوباره به خنده باز شده☺️ –تو واقعا نوبری والا!! پدر و مادر خود آدم باشن یه چیزی، برای کسی که نمیشناسی انقدر حرص میخوری!!
و نگاه #علی همچنان به نوشته روی کاغذ📝 دوخته شده بود.😍
«اخلاق قشنگی داشت،♥️ اگر متوجه می شد غریبهای هم مشکل داشت قلباً افسوس می خورد،😔 انگار که رفیق خود #علیه. واقعاً دلش میسوخت، میگفت:«ای خدا! ای کاش میشد یه کاری کنیم واسش.»😞 اگر امکانش نبود که کمکش کن از ته قلب خیلی ناراحت میشد.💔 فردا میرفت با اطرافیانش صحبت میکرد، میگفت فلانی این مشکل رو داره، اگر میتونست کمک میگرفت، بعضاً میشد برای کسانی که اصلا بهش نزدیک هم بودن کاری انجام میداد، چه میدونم بچههای حوزه، فک و فامیل و دانش آموزان هیئت و....»
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚*@shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌱بِسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 #ناے_سوختہ #قسمت_سیوپنجم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –بابا دمش گرم.👌🏻 +کی
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ 📚
#قسمت_سیوششم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
–میبینی!! سرش درد میکنه🤕 واسه دردسر.😒🙁
+کدام دردسر بابا!؟ رفیقمه.😇🙃
–یه نگاه به خودت بکن، یکی باید تو رو زفت کنه.😏
گوش #علی پر بود از این حرفها؛ البته خداییاش فکّ خودش هنوز داغون بود و دوره فیزیوتراپی را میگذراند، ماه رمضان🌙 هم که به خاطر گرمای هوا☀️ دکتر👨🏻⚕ محدودش کرده بود و باید در خانه🏠 استراحت میکرد و بودنش در هوای خنک الزامی بود.
اما عادت #علی این بود که خودش را برای همه به زحمت بیاندازد،☺️ رفقا که دیگر جای خود داشتند.💙
اصلاً مگر میشد رفیقش کمردرد داشته باشد و #علی آقا بهانه مریضی خودش را بیاورد،🙂 چه برسد به اینکه پای شکسته باشد و #علی بخواهد در هوای خنک استراحت کند!!
از او اصرار و از #علی انکار.🌟
+انقدر از من حرف نکش و فَکم درد میگیرهها!!😉 بپوش بریم.
–#علی جون!! رضایت بده تو خودت یه کمکی میخوای.😕
–پام که مشکل نداره با فَکم که نمیخوام راه برم،😅 پاشو بهونه نیار.🙃
مگر کسی حریف او میشد؛ زور او در کار خیر🦋 علی الخصوص رفیق بازی از این نوعش به همه می چربید.💫 با نگاهش سر تا پای رفیقش را برانداز کرد،👁👁 اولش انگار از نتیجه کار راضی بود😌 وقتی از اتاق🚪 بیرون آمد صاف راه میرفت🚶🏻♂ و لبخند روی لبش بود، ولی وقتی وارد خیابان🛣 شدن خیلی پکر شده بود،🙍🏻♂ احتمالا وقتی خانم منشی🧕🏻 حساب کتابش را گفت اینطور به هم ریخته بود.☹️
+داداش!! قرار بعدی باشد پس فردا، کارتت رو جا نگذاری ها!!😊
سرش را کمی پایین انداخت😞 و در حالی که سعی میکرد با پایش👟 سنگریزه روی موزائیک پیاده رو را شوت کند، مثل بچه ها دست هایش را از پشت به هم گره کرد و من من کنان سعی میکرد حرفی را به #علی بزند، اما #علی عادت داشت از چشمهای آدم ها حرف دلشان را بفهمد.😌
+بابت پولش💶 هم نگران نباش، یه منبع خوب🏢 سراغ دارم برای قرض، تو هم که مثل خودم خوش حسابی😁 حَلّه حَلّه؛ فردا یادت نرهها.
و مثل همیشه لبخند رضایت #علی🙂 و نگاه آرامش بخش او در حالیکه دست هایش را برای خداحافظی تکان داد.😇👋🏻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قࢪاࢪِ شبانگاھ #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سیوششم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 –میبینی!! سرش درد میکنه🤕
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤
#ناے_سوختہ
#قسمت_سیوهفتم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
«من کمر دردی داشتم که هنوز هم دارم،😕 یه ذره توی فعالیتها خلل ایجاد میشد، ولی به هر حال زندگیمونو میکردیم🙂، اون موقع دورانی بود که #علی خودش هم باید واسه فکّش میرفت فیزیوتراپی،⚡️ من خودم زیاد توان نداشتم،😕 خرج دکتر کمرم رو میگم که خیلی زیاد بود،💶 هر موقع که میرفتم ۱۰۰ تومن، ۲۰۰ تومن، کمِ کم باید خرج میکردم، #علی با هر زوری بود منو برمیداشت و میبرد، دور و ورای ونک دکتر👨🏻⚕، قرض کرد و بعدش پس داد، بعدها هم اصلا انگار نه انگار که یه همچین اتفاقی افتاده.🙄
من اخیراً رفتم دکتر👨🏻⚕ آقای دکتر فهمید که #علی #شهید شده داغون شد؛😭 اینقدر با من اومده بود که میشناختش.☺️
ماه رمضان🌙 مطب دکتر یهسری محدودیتها♨️ به #علی داده بود که خونه🏠 استراحت کن و توی هوای خنک باشد و این جور حرفا؛
من پام شکسته بود😕، ماه رمضان🌛 دو سال پیش و از طرفی باید کار فرهنگی میکردیم🌼 بالاخره هر کی پاش بشکنه یه سری مراقبت داره🍃، #علی هم خودش اون موقع تازه چند ماه بود از بستر بیماری🛏 دراومده بود، با توجه به تمام مشکلات جسمی🍂 خودش روز☀️ و شب🌚 با من بود. خونشون رو هماهنگ میکرد و از نظر رسیدگی سعی میکرد کمک کنه که من پام خوب بشه💛، در صورتی که خودش احتیاج به کمک داشت، ولی توقع نداشت؛🙃 نمیگفت آقا من این همه دارم کمک میکنم یکی بیاد هوای مارو داشته باشه...☘»
در مرام #علی توقع راه نداشت؛ توقع که هیچ، میگفت من از همه تشکر هم میکنم!! 🌕🌈
یک روز علی با حاجی راهی مراسمی شد که اگر به خودش بود اهل رفتنش نبود😞، اما به توصیه حاج آقا فکر کرد🤔 اگر آن تقدیری که گفتند بتواند راه گشایی🌅 برای امور مالی هیئت باشد چرا که نه؛ #علی آقا هم پیش قدم در امور خیر.
–آقای خلیلی!!
صدای مجری🎤 برنامه لحظهای در تمام سالن کنفرانس پیچید🌀 و تکرار چندبارهی آن؛ #علی آقا را تا کنار او همراهی کرد؛🔗
به سختی راه میرفت،👞 هنوز نیمی از بدنش درست و حسابی حس نداشت.😔 تقدیر از #علی آقا شد:
صلوات📿، یک شاخه گل🌷 و یک پاکت نقلی.✉️
ضرب کف زدن های👏🏻 تماشاچیان👀 با طنین گامهای #علی👞که با آن بدن نیمه لمس حرکت میکرد در گوش حاجی پیچیده بود.👂🏻💢
میخواست دست✋🏻 #علی را بگیرد و برگرداند، به خصوص وقتی سرش را رو به صندلی،ها میکرد و با چهره هایی مواجه می شد که نتیجه بحث شان برای رواج امربہمعروف و نہیازمنکر شد،🗣🌱
طراحی🖌 و نصب عکس🖼 و پوستر #علی آقا روی دیوار.🌈☔️
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجان رمان📖🤤 #ناے_سوختہ #قسمت_سیوهفتم #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 «من کمر دردی داشتم که
🌙| قراࢪِ شبانگاھ
#ناے_سوختہ
#قسمت_سیهشتم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
️دلش میخواست داد بزند و بگوید😠: این یک جوان ۲۲ ساله است که مثل خیلی جوان ها وقت ازدواج💍 و تشکیل زندگیاش است؛
باشرف✨،
باغیرت🌱،
با سخاوت✨،
اهل ایمان🌱 و...
کسی که با دست خالی✋🏻 و بی دفاع به قول خودش رفت تا دفاع از ناموس کرده باشد👊🏻😍، کاری که شاید جوانهای سالهای ۵۹ تا ۶۷ معنایش را بهتر بفهمند.😏
اگر ولش میکردی می رفت حسابشان را کف دستشان میگذاشت😡😤؛ آن همه پیگیری، آن همه دعوت!!✉️
برای همین یکی دو دقیقه!!!⏱
آخر خیلی برای #علی آقا احترام قائل بود،😊 فکر میکرد حداقل از او بخواهند یک ربع بیست دقیقهای برای جمع صبحت صحبت کند.😒
پاکت را باز کرد✉️، یک سکه پارسیان🏅 فقط به ارزش ۵۰ هزار تومان که دیگر برای او تیرخلاص بود.🎯😤
اما #علی عین خیالش نبود😌، دوست داشت با آمدنش کاری برای هیئت انجام داده باشد که خب قسمت نشده بود.😔
انگار اضطراب آن شب دوباره به جان حاجی افتاده بود💥، همان شبی که انگشتانش از شدت لرزش شمارهها را اشتباه میگرفت و ضربت تپش داشت سینهاش را سوراخ میکرد.💓💔
آری!! همان شبی که وقتی در اتاق را باز کرد، تنها خون دید و خون،😰
#علی داشت در خون خودش غرق میشد و با دیدن این صحنه بی اختیار لبهای به حرکت درآورد.😭
«انا لله و انا الیه راجعون»🥀
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat*📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯