❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سیام #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر د
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱
#ناے_سوختہ📚
#قسمت_سیویکم
#فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀
نگاهشان بدجوری به هم گره خورده بود،😍 لبخند روی لب های مادر انگار خشک شده بود،☺️ منتظر عکس العملی از طرف تنها پسرش بود؛✨
آخر خدا وکیلی حقّش هم بود، چند وقت بود که انتظار این لحظه را میکشید،🌧 حالا میخواست با یک مامان گفتنِ #علی دوباره جان بگیرد.🌱
قلبش تیر کشید💔، دست راستش را روی طرف چپ سینهاش فشار داد😣 و چشم هایش به هم فشرده شد؛
مثل اینکه یاد چیزی افتاده بود؛💥 آری!!
فلج حنجره، حسرت شنیدن مامان از زبان #علی؛😢 محال بود #علی دوباره اسم مامان را صدا کند.😔
دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه🦋 به دور پسر میگشت؛ دوستان #علی سنگ تمام گذاشتند.😌
دعا🤲🏻، نماز🛐، روزه🌙، زیارت😇، روضه🥀،...
دل مادر روشن بود،🌻
همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد از چند ساعت🕙 خونریزی شدید از شاهرگی پاره شده🔪 به او برگردانده بود؛ اگر زنده ماندن #علی معجزه بود💫 پس دیدن معجزهای دیگر بعید نبود، برق امید در چشمهای مادر دیده میشد.✨
بعد از ظهر بود،ICU شده بود پاتوق مادر #علی؛ برنامه آن روز چهل بار تلاوت سوره تبارک بود.📖
–حاج خانوم! برنامتون چیه!؟🤔 این #علی آقا با وجود شما یک لحظه هم حوصلهش سر نمیره.😊
–می خوام براش قرآن بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.💖
و آرام توی دلش گفت:« برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان.😍»
پرستار چشمهایش را با شیطنت به چشمهای مادر دوخت،😎
از نگاه مادر جوابش را گرفت. او میدانست مادر برای چه نذر کرده، لبخندی زد🙂 و با دستش آرام شانهی مادر را نوازش کرد.
–التماس دعا،🤲🏻 انشاالله حاجت روا بشی.😇
شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ ۳بار؛ اشک💧، اشک💧، اشک💧،
تصمیم خودش را گرفته بود میخواست هر طور شده معجزه دوباره خدا را ببیند، و بالاخره چهلمین بار.🌟
اشکهایش تمامی نداشت😭، بی حال و بی رمق شده بود؛ انگار همهی توانش را برای التماس به خدا گذاشته بود؛ به اتاقی🚪 که برای استراحت در اختیارش گذاشته بودند رفت، آنقدر خسته بود که بیهوش روی تخت🛏 افتاد.
صدای زنگ تلفن📲، او را از جا پراند،😓 اضطراب همه وجودش را گرفت ساعت حدود یک نیمه شب بود، در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانهاش میخورد، تنش را میلرزاند.
–نکنه #علی....!؟😰
–شاید...😨
–پسرم!...
و....
به خودش آمد، تلفن هنوز زنگ میخورد، حتما خبر مهمی بود.
–اَلو!!
–کجایی مادر!؟ خدا خیرت بده بیا پایین، ICU ، #علی آقا باهات کار داره. گوشی بی اختیار از دستش افتاد،😱 چادرش را روی سرش انداخت، با عجله و با پای برهنه👣 به طرف ICU دوید، در🚪 را باز کرد، #علی کنار تخت🛏 نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد،🙂 با لبهایی که حالا تنها یک طرف آن میخندید و یک طرفش بی حرکت بود😔
زمزمه خفیفی از اعماق حنجره #علی شنیده میشد.
–حَلّم، حَلّم....
#اِدامـہ_دارَد...🎈