eitaa logo
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
❮شـھیـد عـلـی خلیلی❯
☕️| هرشب یڪ فنجاݩ ࢪمان #ناے_سوختہ 📚 #قسمت_سی‌ام #فصل_چهارم : نقاهت اول🛏🥀 مادر روی زمین نشست و هر د
🌱بسـمِ الربِّــ الشُہدا🌱 📚 : نقاهت اول🛏🥀 نگاهشان بدجوری به هم گره خورده بود،😍 لبخند روی لب های مادر انگار خشک شده بود،☺️ منتظر عکس العملی از طرف تنها پسرش بود؛✨ آخر خدا وکیلی حقّش هم بود، چند وقت بود که انتظار این لحظه را می‌کشید،🌧 حالا می‌خواست با یک مامان گفتنِ دوباره جان بگیرد.🌱 قلبش تیر کشید💔، دست راستش را روی طرف چپ سینه‌اش فشار داد😣 و چشم هایش به هم فشرده شد؛ مثل اینکه یاد چیزی افتاده بود؛💥 آری!! فلج حنجره، حسرت شنیدن مامان از زبان ؛😢 محال بود دوباره اسم مامان را صدا کند.😔 دو هفته گذشت و مادر تمام این مدت مثل پروانه🦋 به دور پسر می‌گشت؛ دوستان سنگ تمام گذاشتند.😌 دعا🤲🏻، نماز🛐، روزه🌙، زیارت😇، روضه🥀،... دل مادر روشن بود،🌻 همه چیز دست کسی بود که جوانش را بعد از چند ساعت🕙 خونریزی شدید از شاهرگی پاره شده🔪 به او برگردانده بود؛ اگر زنده ماندن معجزه بود💫 پس دیدن معجزه‌ای دیگر بعید نبود، برق امید در چشم‌های مادر دیده می‌شد.✨ بعد از ظهر بود،ICU شده بود پاتوق مادر ؛ برنامه آن روز چهل بار تلاوت سوره تبارک بود.📖 –حاج خانوم! برنامتون چیه!؟🤔 این آقا با وجود شما یک لحظه هم حوصله‌ش سر نمی‌ره.😊 –می خوام براش قرآن بخونم، نذر کردم برای حرف زدنش.💖 و آرام توی دلش گفت:« برای اینکه یه بار دیگه بگه مامان.😍» پرستار چشم‌هایش را با شیطنت به چشم‌های مادر دوخت،😎 از نگاه مادر جوابش را گرفت. او می‌دانست مادر برای چه نذر کرده، لبخندی زد🙂 و با دستش آرام شانه‌ی مادر را نوازش کرد. –التماس دعا،🤲🏻 انشاالله حاجت روا بشی.😇 شروع کرد به خواندن ۱بار؛ ۲بار؛ ۳بار؛ اشک💧، اشک💧، اشک💧، تصمیم خودش را گرفته بود می‌خواست هر طور شده معجزه دوباره خدا را ببیند، و بالاخره چهلمین بار.🌟 اشک‌هایش تمامی نداشت😭، بی حال و بی رمق شده بود؛ انگار همه‌ی توانش را برای التماس به خدا گذاشته بود؛ به اتاقی🚪 که برای استراحت در اختیارش گذاشته بودند رفت، آنقدر خسته بود که بی‌هوش روی تخت🛏 افتاد. صدای زنگ تلفن📲، او را از جا پراند،😓 اضطراب همه وجودش را گرفت ساعت حدود یک نیمه شب بود، در این دو هفته صدای زنگ تلفن، شنیدن نام خودش و یا حتی هر دستی که به شانه‌اش می‌خورد‌، تنش را می‌لرزاند. –نکنه ....!؟😰 –شاید...😨 –پسرم!... و.... به خودش آمد، تلفن هنوز زنگ می‌خورد، حتما خبر مهمی بود. –اَلو!! –کجایی مادر!؟ خدا خیرت بده بیا پایین، ICU ، آقا باهات کار داره. گوشی بی اختیار از دستش افتاد،😱 چادرش را روی سرش انداخت، با عجله و با پای برهنه👣 به طرف ICU دوید، در🚪 را باز کرد، کنار تخت🛏 نشسته بود، تا چشمش به مادر افتاد لبخند زد،🙂 با لب‌هایی که حالا تنها یک طرف آن می‌خندید و یک طرفش بی حرکت بود😔 زمزمه خفیفی از اعماق حنجره شنیده می‌شد. –حَلّم، حَلّم.... ...🎈