❮شـھیـد علـے خلیلی❯
⏰| #قرار_عاشقی بہ نیابت از شہدا میخوانیم😌🌱 دعاۍهفتمصحیفہۍسجادیہبراۍرفعبلا📿 『شہیدِغـــــیࢪت
قـࢪارمون در این روزاۍ ڪرونایی📿🍃!'
16.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 💔
پاسخ عراقی ها به من ایرانم و تو عراقی (:
-در موڪبها بہ انتظارتان نشستیم..
بہشدتزیبا✨
#محرم | #امام_حسین
『@shahidegheirat』
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🖇⃟♥️ مثلا یہ عـشــــق مشترڪ توۍ قـلـب همہمون باشہ:)!' 『@shahidegheirat』
مثلا
نــذری هر سالہۍ امام حســـین﴿؏﴾
توۍ خونمون . . .😌♥️!
-خانوادھیعنیقلبتپندھجامعہ🏡
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـراࢪ شبانگاھ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 دست خودش نبود؛ باادب بود و خوشخنده،☺️
「♥️🌹•••」
داستان زندگی و خاطراتِ
#مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!'
هرشب داخل کانال یک قسمت از این رمان گذاشتہ میشہ؛ از دست ندید (:
📚#نای_سوختہ
『شہیدِغـــــیࢪت』
#نجوا_با_شهدا💞
لُکنت فقط از کارماندنِ زبان نیست..!!
چشمها هم گاهی روۍ یک چهره
گیر میکنند ...
﴿❀#شہید_غیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
「♥️🌹•••」 داستان زندگی و خاطراتِ #مربی_مجاهد شـہـیـد عـلـــے خلیلـے🦋!' هرشب داخل کانال یک قسمت از ای
🌙| قـرار شبانہ
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتویکم
#فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿
نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛 هم مدرسهای هایش هم همسفرش بودند و آقای معلم هم سر پرست گروه.🌴
بچه ها معلمشان را دوره کرده بودند، هر چه باشد بزرگتر بود و با تجربهتر در خرید.💳
انگشتر خوب را هم بهتر میشناخت. عاشق عقیق بود با رکاب نجفی.🎁
میگفت در عکس ها توی دست #امام_خمینی(ره) دیده بود.😍
–یکی از بچه ها گفت: کدوم خوبه!؟🤔 –همشون خوبن، مخصوصا اون که با رکاب نجفیه.👌🏻❣
–آقا چرا برای خودتون نمیگیرین!؟😕
–آدم هر چیزی را به اندازه نیازش میگیره.😇💙
(در این جریان #علی اصلاً همراه ما نبود.)
وقت برگشتن توی قطار🚞 یکی از بچهها گفت:
–آقا میدونید کدوم انگشتر رو برای بابام خریدم!؟🙂 همونی که شما دوست داشتین. خریدم ۵۰۰۰ هزار تومان.💷
#علی جریان رو پرسید. یکی از بچهها براش توضیح داد. چند ساعتی گذشت.⏰
میخواستیم بخوابیم دیدم #علی اومده دم در کوپه و میگه:
+آقا یه خواهشی کنم رد نمیکنید!؟ یادتونه گفته بودین از نشانههای مومن اینه که اگه کسی بهش کادو بده سریع میگیره؟🎁🌺
آن سالها در مدرسه قرار قشنگی بین همه بود که عکس های #شهدا را به همدیگر هدیه میدادند. آقا معلم👨🏻🏫 هم فکر کرده بود قضیه همین باشد.
–قبوله یه مو از خرس کندن غنیمته!😎 دست کرد توی جیبش و جعبه کوچکی را کف دستش به آقا معلم تعارف کرد☘. از لرزش دستانش میشد نگرانیش را فهمید.⚡️
در جعبه را باز کرد. یک انگشتر عقیق با رکاب نجفی!😍
پر شده بود از تعجب. رو کرد به #علی:
– مگه این انگشتر برای اون پسره نبود!؟🧐
+آقا! شما اینو از من قبول میکنید یا نه!؟🙃
خنده موذیانهی چشم هایش #علی را نشانه گرفت.🎯
–پیچوندی ازش!؟🤨
+نه آقا!! این حرفا چیه!؟☹️ تازه هزار تومنم گرونتر ازش خریدم.
و آن انگشتر در دست معلم #علی هدیهای شد از یک شهید،🎁🎈
شهید #علی خلیلی.♥️
شهیدی که نیمه شب در سرخه حصار🌳 وقتی که برای پر کردن کتری از چشمه رفته و با دیدن شغالی رنگش پریده بود،😰
هیچکس حتی برای لحظهای فکر نمیکرد ،
چند سال بعد در نیمه شبی🌚 برای دفاع از عفت و انسانیت، راه امر به معروف و نهی از منکر را پیش بگیرد و جانش را فدا کند.🌹🍃
او معلم بود، نه در ظاهر، که در عمل یک معلم بود.🌕🌻
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
⏰| #قرار_عاشقی بہ نیابت از شہدا میخوانیم😌🌱 دعاۍهفتمصحیفہۍسجادیہبراۍرفعبلا📿 『شہیدِغـــــیࢪت
رفقاۍ جان قرارمون فراموش نشہ :))
📸| #پروفایل_دلبرانہ
عڪسترا؛
هرروزمرورمیڪنم
تانڪندیادمبرود
براۍلبخندچهڪسیمیجنگم
بهعڪستخیرهمیشومونگاهم
درنگاهت
گرهمیخورد؛
انگارتمامِدلخوشۍام؛
توهستۍحضرتمـاھ♥️✨:)!
『شہیدِغـــــیࢪت』
داداش علـــے پیشِ ارباب واسطہ بشہ
امسال همہ اربعین ڪربلا باشیم صلوات✨:)
#نجوا_با_شهدا💞
ای طبیب دل و جان چون گذریم از در تو؟!
ما همه خسته دلانیم و مداوا با توست...!
﴿❀#شہید_غیرت♡شہیدعلـےخلیلے➺﴾
╭─❀••❈✿♡✿❈••❀─╮
@shahidegheirat
╰─❀••❈✿♡✿❈••❀─╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
🌙| قـرار شبانہ #ناے_سوختہ #قسمت_شصتویکم #فصل_ششم :جوانی🧔🏻📿 نوجوان بود. رفته پابوس امام هشتم(ع).💛
☕️| هرشب یڪ فنجان رمـان
#ناے_سوختہ
#قسمت_شصتودوم
#فصل_هفتم :کودکی👦🏻
«تا اینجا از همه پرسیدیم❓، شنیدیم👂🏻، نوشتیم ✍🏻 و خواندیم.🤓
اما این فصل را گذاشتیم برای حرفهای دل مادر❣.
او که دوبار این فصل را با #علی شروع کرد،✨
یک بار سال ۷۱ بار دیگر سال ۹۰.
پس حق اوست که روایتگر این بخش تنها خودش باشد.🌾🌿»
چشمهایش را باز کرد. دیگر سنگینی روی شکمش حس نمیکرد، سبک شده بود.😌 اتاق ساکت بود، نگران شد.😢 نمیتوانست تکان بخورد، با دستهایش اطرافش را گشت، سرش را به سختی برگرداند سمت راست چیزی نبود.🙁 گردنش خشک شده بود.
سمت چپ، تخت بچه آنجا بود.😍👶🏻
سعی کرد با دستش داخل آن را لمس کند🖐🏻 صورت کوچولوی تو دستش آمد.😇 چقدر ساکت بود، بیشتر نگران شد.😰
–کسی اینجا نیست!؟😓
در باز شد🚪 و خانمی سفید پوش👩🏻⚕ با لبخند وارد اتاق شد.☺️
–مژدگونی یادت نره خانوم خانوما!!🙃😚
بهت زده به پرستار خیره شده بود.😳
–من کجام!؟😟
–شوخی میکنی خانم مشتاق فرد!؟😲 بیمارستان میرزا کوچک خان.🏩
–امروز چندمه!؟📆
–ماه آبان؛🌙 ولادت #حضرت_زینب(س) و تولد آقا پسر شما.🌱🌸
–پسر!؟😳
–خوشحال شدی!؟🙂
–فرق نداره اما میدونی!؟ میخوام مرد بارش بیارم.😌💙
–بیا اینم مرد شما ببینم چیکار میکنی، اسمش چیه این آقا!؟🤔😎
لبهای مادر عمیق میخندید😁،
چشم،هایش برق خاصی داشت🌟،
انگار کمرش راست شده بود؛ پرستار که نوزاد را از تختش بیرون آورد و در آغوش مادر گذاشت.🤱🏻💜
#علی!! اسمش #علی بود.🌈
آرامِ آرام مثل همیشه عمرش، مثل آنوقت ها!!🍃
آنقدر آرام میخوابید که مادر نگران میشد☹️، فکر میکرد ضعف کرده مجبور میشد بیدارش کند.☺️
لبخند مادر خشک شد،😕
دلش لرزید💓
چقدر ساکت!!!😳😥
چقدر آرام!!!💧
چقدر ملیح!!!🌷
چرا!؟🤔
#اِدامـہ_دارَد...🎈
╭━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╮
📚* @shahidegheirat *📚
╰━═━⊰🦋***🌷***🦋⊱━═━╯