eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ذکر روز شنبه ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یارب العالمین 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید صدرزاده🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیر‌من‌است‌اینکهــ‌تو‌کم‌می‌آیی وقتی‌که‌شوم‌اسیرغــــم‌می‌آیی این‌جمعهــ‌ و‌جمعه‌های‌دیگر‌حرف‌است آدم‌بشوم‌تـــو‌شنبهـــ‌ هم مــی‌آیی🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ ۚ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿٦٤﴾ این زندگی دنیا جز سرگرمی و بازی نیست و بی تردید سرای آخرت، همان زندگی [واقعی و ابدی] است؛ اگر اینان  معرفت و دانش داشتند..♥️ -عنکبوت ۶۴ گرافی🌸 @shahidanbabak_mostafa
آنقدر روزها نمی‌خوابید که از فرط ‌خستگی می‌افتاد میگفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه بجنگه خسته نشه کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره... 🌿 @shahidanbabak_mostafa ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
حاج‌حسین‌یکتامیگفت: هرگاه‌مایل‌به‌گناه‌بودۍ این‌سہ‌نکته‌روفراموش‌نکن! 😉 -خدامیبینه .. -ملائکہ‌مینویسن .. -درحال‌مرگ‌میان.. مراقب‌اعمالمون‌هستیم!؟ شهدا‌مراقب‌اعمالشون‌بودن..(:💔 @shahidanbabak_mostafa
❤️‍🩹°•° یه جاهـایے بودہ ‌که با خودمون‌ گفتیم دیگه کاری از دستم‌ برنمیاد دیگه هـمچے‌ تمومه..😞 دقیقا هـمون‌ لحظه خدا..' بهـت‌ لبخند میزنه و میگه بندہ‌ی‌ من..' ولی تو منو دارے..ツ ☝️🏻 @shahidanbabak_mostafa
حُب حسین،سر الاسرار شهداست فَأین تَذهبون؟! اگر صراط مستقیم می‌جویی بیا از این مستقیم‌تر راهی وجود ندارد! حُب حسین..!🌱♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
وَ إِنْ كَانَتِ اَلدُّنْيَا فَانِيَةً فَالطُّمَأْنِينَةُ إِلَيْهَا لِمَاذَا؟ و اگر دنیٰا گذراست چرا به آن دل بستی؟🤍🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
مے‌گفت:وقتے‌استغفار‌مے‌ڪنیم حواسموݧ‌باشہ‌براے‌چے‌استغفارمے‌ڪنیم باتوجہ‌باشہ‌... آنقدرباید‌اݪتماس‌ڪنیم‌ واݪتجا‌طلب‌بخشش‌ڪنیم‌تا‌خداوند‌بپذیره حرفاش‌خیلے‌بہ‌دݪ‌مےنشست چوݧ‌ا‌ز‌عمق‌جانش‌برمیومد... گاهے‌میگفت: یا أَبانا إِستغفرلنا ذنوبنا إِنا کنا خاطئیݧ🙃🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
همه چیز را ترک کرده‌ام، فقط با روح سروکار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد می‌سازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم..! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود، جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم. @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر امشب برندگان مسابقه رو اعلام میکنم إن شاء الله🌿
نتیجه مسابقه و این کدها برنده شدند پیام بدن إن شاء الله .. الان که هیچ فردا پاسخ میدم 🌸 @Ah72841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت113 _کجا میری؟ _هر جا برم قلبم پیش توعه! می دانم می خواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمی گذارم و حتی پا پیچ اش هم نمی شوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه می گویم و کتش را برمی دارد و می رود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را می بندم اما افکار مزاحم راحتم نمی گذارند. به بالکن می روم و لباس ها برمی دارم و تا می کنم. خودم را با کار سرگرم می کنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل می کند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل می چید. وضو می گیرم و سجاده را به سوی قبله پهن می کنم. دستانم را بالا می گیرم و نیت می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. دستانم را روی پاهایم می کشم و الله اکبر الله اکبر می گویم. روایتی را از امام زمان (عج) شنیده ام که می فرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی می شود و خودم هیچ احساس نمی کنم. دست به دعا بلند می کنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند می شود و به عقب برمی گردم. مرتضی سلام می دهد و قبول باشد می گوید. جعبه شیرینی را جلویم می گیرد و می گوید: _بردار. از او می پرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. _کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی می گویم و برایش آرزوی موفقیت می کنم. سجاده اش را جلو تر از من پهن می کند و دستانش را به گوشش می رساند. می خواهد نیت کند که به طرفم برمی گردد و می گوید: _نمازتو بخون که بریم. _کجا؟ اخم مصنوعی می کند و می گوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! می خندم و باشه ای می گویم. وقتی نمازمان تمام می شود، لباس می پوشم و چادرم را سر می کنم. متوجه حضورش نمی شوم که دقیقه هاست از آیینه نگاهم می کند. _چیه؟ به دیوار تکیه می دهد و می گوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم می شوم که پشت سرم ظاهر می‌شود. از این که چیزی متوجه نمی شوم، شوک می شوم و می گویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ _راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم. _چی؟ _با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرقایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری. _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم می کند و می گوید: _یعنی چی؟ از این که اینطور غیرتی می شود خوشم می آید و می گویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به خدا به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخم هایش را باز می کند و می خندد. باهم از خانه خارج می شویم و مرتضی به ماشین اشاره می کند و می گوید: _درست شد. توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمی توانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی می گوید میفهمم این فلوکس خودش است‌. جلویش را نگاه می کنم و می گویم: _خوب شده ها! _آره. سوار می شویم و به راه می افتد. سعی دارم صورتم را به پوشانم که مرتضی متوجه می شود و می گوید: _داری استتار میکنی؟ _خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! می خندد و می گوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ _نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن. بین اونا افراد سازمانم بود. _به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه می شویم. منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده. معده ام التماس می کند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ می دهد. فروشنده کباب را لای نان می پیچد و با جعفری و پیاز روی میز می گذارد. شروع می کنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه می خورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر می دهد. هر چه اصرار می کنم بسه! می گوید باید جوون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد. وقتی می بیند نمی خورم خودش لقمه برایم می گیرد و مجبورم می کند بخورم. سومین لقمه را به دستم می دهد که نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه می کنند. به طرف مرتضی خم می شوم و می گویم: _میگم زشته! دارن نگاه می کنن. _ما که کار بدی نمی کنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کباب ها را حساب می کند و از پله ها پایین می آییم. خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم می کند و می گوید: _میشه باهاتون حرف بزنم. من و مرتضی متعجب می شویم و زن می گوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمی گیرم. سری تکان می دهم و به مرتضی می گویم و برود و من هم می آیم. کمی که مرتضی از ما فاصله می گیرد، زن می گوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت114 اشک هایش باعث می شود آرایشش بهم بریزند. آرامش می کنم و می گویم: _من کار خاصی نمی کنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم. _یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمی کنیم و منم حجابمو رعایت می کنم. _همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن! _تا خود مردا نخوان و ما خانوما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش می کنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش می کنن. مرتضی از ماشین پیاده می شود و برایم دست تکان می دهد. _خانم بریم؟ برایش دست تکان می دهم و می گویم: _با اجازه. زن فقط نگاهم می کند و می روم. توی ماشین که می نشینم، می گوید: _نگرانت شدما! _نه، یه سوال داشتو پرسید. تا خود خانه حرفی نمی زنیم. برق های خانه را روشن می کنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت می کنم و نمی فهمم کی خوابم می برد. با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار می شوم. ساعد دستم را روی صورتم می گذارم و از جا بلند می شوم. خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید. فکر می کنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی! دست و صورتم را می شویم و صبحانه مختصری می خورم. از پنجره به بیرون چشم می دوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال می شوم. شال و کلاه می کنم و به طرف کیوسک می روم. کمی منتظر می شوم تا کیوسک خالی شود و وارد می شوم. با دستان لرزان شماره ی خانه مان را می گیرم و چند بوقی می خورد که پشیمان می شوم و سریع قطع می کنم. کسی به شیشه می زند و با غر می گوید: _خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون. دستم را از روی تلفن برمی دارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم. چند قدمی ‌که برمی دارم، دلم راضی نمی شود و می ایستم. زنی تنی به من می زند و با صدای بلند می گوید: _او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟ معذرت می خواهم و به طرف کیوسک می روم. لرزی وارد وجودم می شود و اما شروع می کنم به شماره گرفتن. نفس هایم با بوق های ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم می پیچد. غرق در خوشحالی می شوم و می گوید: _سلام! الو؟ چرا چیزی نمی گید؟ سکوت می کنم. دستم را روی دهانم می گذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمی خواهد کوچک ترین مشکل برای مادرم پیش بیاید. _صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب! بیشتر از این نمی توانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. هق هقم بلند می شود و تن بی جانم را به سختی می خواهم به خانه برسم. دستم را به صورتم می رسانم که متوجه صورت خیسم می شوم. گلویم خشک شده و لیوان آب را سر می کشم. هر چه آب می نوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرف ها حالی اش نمی شود. دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار می کنم. به اتاق می رفتم و لباس هایم را مرتب می‌کنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم می پیچد. در باز می شود و به امید این که مرتضی است از جا بلند می شوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده می شوم. قلبم خودش را دیوار سینه ام می کوبد و تیر می کشد. روی زمین می نشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم می کند و می گوید: _نترس! اومدم باهات حرف بزنم. با لکنت می گویم: _شه... شهناز؟ _آره، خانم زارعی. قلبم را ماساژ می دهم و می گویم: _چی میخوای ازم؟ باز هم می خندد و می گوید: _نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم‌. خودم را به بسته قرص می رسانم و قورت می دهم. سعی می کنم خوددار باشم و می گویم: _مرتضی میدونه اینجایی؟ _نه عزیزم. چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و می گوید: _بخونش! آقاتون چاپ کرده! اعلامیه است و از فعالیت های سازمان و شهدای شان گفته! حالا می فهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است. اعلامیه ها را جلویش پرت می کنم و می گویم: _خب که چی؟ خودش که ننوشته. _مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم. _من حرفامو به مرتضی زدم. _مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی! _اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن! قیافه اش را کج و کوله می کند و با لحن تمسخر آمیزی می گوید: _چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو! چشمانم از وقاحتش گرد می ماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم می کند و انگار تشنه خون من است. من هم لحن طلبکارانه ای به خودم می گیرم و می گویم: _مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی! 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت115 کیفش را به طرفم پرت می کند که دستانم را جلوی صورتم می گیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور می شود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم می کند! وقتی عقده دلش را خالی می کند کیفش را برمی دارد و اعلامیه را را درونش می گذارد. پوزخندی به من می زند و می گوید: _ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب می کنم. اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی. به سمت در می رود و متوقف می شود. به سمتم برمی گردد و انگشت را در هوا تکان می دهد و با چشمان تنگ می گوید: _دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟ چیزی نمی گویم که می رود. با صدای بسته شدن در روی زمین ولو می شوم. تمام بدنم از درد می نالد و از بینی ام خون می چکد. سریع دست و صورتم را می شویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمی دارم و سر جایش می گذارم. هیچی روی گاز نیست و این هم می شود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر می شوم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت می گذرد و در آخر غروب می شود. از شدت ضعف نمی توانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم می کنم و می خورم. شب می شود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه می شود. کتش را می گیرم و می خواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا می دارد. مرتضی می گوید: _ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم. جوابی نمی دهم که بر می گردد و نگاهم می کند. چشمانش را ریز می کند و نزدیکم می آید و می گوید: _چرا این شکلی شدی؟ قیافه ی طبیعی به خود می گیرم و می گویم: _چه شکلی؟ _رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟ با انگشتش سرم را بالا می آورد و می گوید: _زمین خوردی؟ حرفش را در هوا می قاپم و می گویم: _آره! آره! حواسم نبود دیگه. چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر می رسد. سرم را پایین می اندازم که می گوید: _سرتو بیار بالا! چشمانم را به رنگ چشمانش می دوزم که با صداقت مواج در نگاهش می گوید: _مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمی خواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه. خنده ای به لب هر دویمان می نشیند و از هم فاصله می گیریم. مرتضی به آشپزخانه می رود و می پرسد: _غذا چی داریم خانم خانما؟ _یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم. _نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم. به اتاق می روم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد. برش می دارم و نخ دورش را باز می کنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است می کشم. گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن می کنم و روی تخت می نشینم. به یاد حرف های شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در می خورد و مرتضی می گوید: _کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی. _خوبه نصف روز نبودی! _برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود. از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم. باشه ای می گویم و می بینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده. نگاهم می کند و می گوید: _بسم الله! کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت می کند و باعث می شود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا می کند. یاد تهدید شهناز می افتم و می ترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم. در کنار هم غذا می خوریم و باهم ظرف ها را می شوییم. مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام می زند و من هم دستانم را پر از آب می کنم و رویش می ریزم. شیطنت مان گل می کند و حسابی از خجالت هم در می آییم. لباس هایم پر از کف شده و چندشم می شود. به ناچار دوش می گیرم و لباس هایمان را می شویم. انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت می کنیم. ظرف میوه را جلویش می گذارم و می گویم: _بفرما. در حالی که سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، می گوید: _میشه برام پوست بگیری؟ پرتقالی را برمی دارم تا پوست بگیرم. نگاهش می کنم که خودش را غرق کارش کرده، نمی دانم این ها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر. از این که کنارم نشسته و من می توانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. می ترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند. نمی توانم چیزی نگویم و لب می زنم: _مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار می کنی؟ همان طور که سرگرم است، می گوید: _تو همیشه کنارم باید باشی. _خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟ کاغذها را روی میز می گذارد و می گوید: _اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸