#خاطره_شہدا
|پدرشہید|
«نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت
واگر از بیماری کسی مطلع میشد
با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت ۰
ونماز شب حتما مقید بود
در مسجد رودبارتان محله
رودبارتان میخواند
وبنابر شب زنده داران همان مسجد
به دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»
#داداش_بابڪ
#شهیدانہ
#خاطره_شهدا
همسر ایشان تعریف میکرد که یکی از همکارای حمید آقا به تازگی بچه دار شده بودن که به خانه آنها میرن وقتی خانم حمید آقا بچه رو بغل میکنه شیر برمیگردونه روی چادرش، خانم دوستش چادر خودش رو میده که برگردن فرداش که حمید آقا میخواد بره سرکار خانمش میگه چادر رو هم با خودت ببر بده به همکارت، ولی حمید آقا عجله ای برای رفتن نداشته بهش میگه سرویس میره جا می مونی .
بعد حمید آقا میگه چادر بردن یه کار شخصیه من دارم با ماشین دولتی میرم سرکار ،به خاطر همین اون روز با سرویس نرفت سرکار چون میدونست حق الناسه و باید روزی جواب بده
#حق_الناس
#شهید_سیاهکالی_مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطره_شهدا
آنقدر دوستش داشتم که هر چه میگفت، برایم حجت بود. یکدفعه یاد چیزی افتادم .
وگفتم: «راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مُردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بذارن توش.»
اصرار کردم که این کار را بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دو تا کفن ببریم، پیش ی بیکفن🥺😓؟!»
#شهید_محمد_بلباسی♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊