🌻🌥🌻🌥🌻
🔶چونکه #صبــــح
آمد و چشمم باز شد🌸
#خلقـتم بـا #خـالقم همـراز شد🍃
👈غرق رحمت
میشود آنروز که،
صبح من بانام " #تــــو" آغاز شد👌
#بسم.الله.الرحمن.الرحیم
🌹 سلام...
#صبحتــــــون_شــهدایــــے🌷🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔴 #اسلام_درڪلام_شهــــدا⬇️
(شمــــــــــاره1⃣)
♦️ای عزیزان دانش آموز، #درس_بخوانید...
تا بتوانید آینده #اسلام را بیمه کنید
که اگر شما نتوانید، #زالوصفتان جامعه
گوی دانش را از شما خواهند ربود😔
و بر شما مسلط خواهند شد⚡️
شما چرخانندگان آینده مملکت و اسلام هستید👌
#اےجوانان_ازسرمایه_جوانی
به خوبی استفاده کنید🌹
👈و قدر خود و دوستانتان را بدانید
چرا که از لحظات بعد خود خبر ندارید
جوانان نکند #در_رختخواب_ذلّت_بمیرید😢
که #حسین {علیه السلام} در میدان نبرد #شهید شد...💔
🌼وظیفه ما انجام تکلیف است
(#به_یادخدا_باشید)
و همیشه او را یاد کنید
تا #قلبهایتان آرام گیرد
#أَلاَبِذِکْرِ_اللّهِ_تَطْمَئِنُّ_الْقُلُوب »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیــــدحجتــــ.مقــــــدم🌹🍃
#شادے.روحش.صلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ #هوالعشــــــق❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صور
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیستوپنجم۲۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین #عشق💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟
بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔
لب هایش را تکان می دهد که: #مادرشوهرته!
دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅
چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁
بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود.
– این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠
– وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟
– ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
– کجا ان شاالله؟🤔😳
– بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای
مثل خودت سرد جواب می دهم.😕
– #سلام.
مادرم کمک می کند #چادرم را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود.
“ #پس.من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃
– شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید.
و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم:
– دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜
همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم:
– دست منم بهتر شده.😝
– #الحمدلله.
“ #چقدر.یخ!”
سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی.
– حتماً باید این جوری بشینی؟
– مردا معمولاً بدشون نمیاد.
اخم می کنی و راه میفتی.😠
#ادامــــــــــه👇👇👇👇
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیستوپنجم۲۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸👈گرچه می د
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻
🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می کند و گرم صحبت با زهرا خانوم می شود.
– می بینم که آقای شما هم نیومدن، مثل آقای ما.☺️
– آره. علی اصغر رو برده پیش یکی از همرزماش.
از جایم بلند می شوم و به فاطمه اشاره می کنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید.😊
– نظرت چیه بریم تاب بازی؟
– الآن؟ با چادر؟
– آره خُب. کسی نیست که.
مردد نگاهم می کند. دستش را با شیطنت می کشم و سمت زمین بازی می رویم.😁 سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب می خوانی.📖 اول من سوار تاب می شوم و زیر چشمی نگاهت می کنم. می خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود.😉 فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب کناری می شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می گذاریم. کم کم صدای خنده هایمان بلند می شود. نگاهت می کنم از روی نیمکت بلند می شوی و عصبی به سمتمان می آیی.😡
– #چه.خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی!؟ آروم تربخندید.
فاطمه سریعاً تاب را نگه می دارد و شرم زده نگاهت می کند😒. اما من اهمیت نمی دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی اهمیت باشم.😐
– ریحانه با تو هم هستما. تاب رو نگه دار.
گوش نمی دهم و سرعتم را بیشتر می کنم.
– ریحان مجبورم نکن نگهت دارم.
– #مگه_مےتونی؟😁
پوفی می کنی. آستین هایت را روی ساق دست هایت تا می زنی. این حرکت یعنی هشدار.😳
– نگهت دارم یا خودت میای پایین؟
– یه بار گفتم که نمی تونی…😅
– هنوز جمله ام کامل نشده که دستت را دراز می کنی ومچ پایم را می گیری. تاب شروع می کند به لرزیدن. تعادلم را از دست می دهم و جیغ می کشم.
– هیس!
عصبی پایم را می کشی و من با صورت توی بغلت پرت می شوم. دست باند پیچی شده ام بین من و تو می ماند و من از درد “آخ” بلندی می گویم😱. زهرا خانوم از دور بلند می گوید: خب مادر این کارا جاش تو خونه ست.😂
و با مادرم می خندند. تو خجالت زده خودت را عقب می کشی و در حالی که از خشم سرخ شده ای می گویی: شوخی این جوری نکن. هیچ وقت.😡😁😬
👈 #ادامه_دارد…🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#الله.اکبر✨
🌸👌دیگه از این واضح تر که #بسیجی.امام.خامنه.ای {روحی له الفداء}
داره جاپای #بسیجی.امام.خمینی {ره} می ذاره😍
❣(خدایا این در شرف و افتخار را نبند)❣
شهیدِ دفاع مقدس
" #شهید.مهدی.محمد.باقری"🌹🍃
مدافــ🔻حــــرمــ🔻ــــــــع
" #شهید.امیــــر.سیاوشی"💔🍃
#شادےروحشان.صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🍃🌸🍃🌸
#هادی_دلها❤️❤️
🌾🌺تعداد زیادی چفیه و #پیشانی_بند با نام مقدس #یا_فاطمه_الزهرا سلام الله علیها آماده کرد و با خودش به عراق آورد.🌾🌺
او می دانست بهترین کار فرهنگی برای رزمندگان، پیوند دادن آنان با حضرات معصومین، به خصوص مادر سادات #حضرت_زهرا سلام الله علیها است.🌸🍃🍃
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌷 🕊
#خاکیان_خدایی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شــــهــــــداےمــــداح👆 #شمــــــــــاره1⃣👇 ♥⇦ما در بهشت هم، همه دنبال #هیئتیم ❤️⇦جنّت بدون #رو
#شهــــــداےمــداح👆
#شمــــــاره2⃣🔻🔻
🌹⚡️🌹
❣💫پیرمردی وسط صحن رضا ع خورد زمین
ناخودآگاه صدا زد به فدای #حسنت {ع}
#یاحضرت_زهرا {س}🌹
👈شرمنده ام که #روضه_ات را شنیدم
و هنوز هم زنده ام😭
🔻(مداح و معلم بسیجی)🔻
" #شهیدغلامعلی_رجبی" 💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🕊
🌷🕊
🕊🌷🕊
🌺سردار شهید «#علی_چیتسازیان»
معروف به «#عقرب_زرد»
در تاریخ 20 آذر 1341 در همدان چشم به جهان گشود.🎊
وی چهار آذر 1366 با سمت فرمانده اطلاعات عملیات #لشکر_32_انصارالحسین (ع) در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی، به درجه رفیع شهادت🕊 نائل آمد.🌷🍃
#شادے.روحش.صلوات🌸
#عقرب_زرد
#سردار_علی_چیتسازیان
#لشکر_32_انصارالحسین
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
✨ زیر آسمان تـــو
می توان کمی باران ذخیره کرد...
برای تشنگیِ روزی که
حسرتش بند نمی آید!
▪️آخر شنیده ام؛
شفاعتت،همه یِ اهل محشر را بس است!
که تو دختر آسمان و زاده ی بارانی...
🏴وفات حضرت معصومه س تسلیت🏴
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌸✨🌸✨ 💐خانواده بهشتی👆👆 🌸"این خانواده در #بهشت هستند"🌸 به یاد یک خانواده باصفای پایین شهری "خانواده ش
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
📜بخشی از زندگینامهٔ خانواده #دستواره🌺
🔷🔹به زبان فرزند برومندشان
شهید #سید_محمدرضا_دستواره 🌷
(قائم مقام فرماندهی کل لشگر ۲۷ تهران)
🌸#سید_محمدرضا_دستواره هستم
متولد ۱۸ اسفند ماه ۱۳۳۸
محل تولد🎊 من گود مرادی است در جنوب تهران
اسم پدرم سید نقی دستواره
و مادر من هم قدسی خانم میراسماعیلی است
طبق گفتهٔ مادرم، من ماه شعبان به دنیا آمدم
🌸🍃از هم بازی های دوران کودکی ام که خیلی با هم صمیمی بودیم
یکی #رضا_چراغی 🌷 بود که منزلشان دوش به دوش خانهٔ ما قرار داشت
دیگری #محمد_پوراحمد 🌷 که منزل آنها هم چسبیده به خانهٔ ما بود
نصرت قریب دیگر دوست مشترک ما سه نفر بود
که منزل آنها با خانه هایمان چند تا خانه فاصله داشت
🔶در ایام زندگی ما در گود مرادی،
با وضعیتی که داشتیم
هر چند زیاد رو به راه نبود
اما خوش بودیم و سرحال😁
به خصوص وقتی که با رفقا
توی کوچه پس کوچه های تنگ محلهٔ گود مرادی
پا به توپ⚽️ می شدیم و با توپ پلاستیکی
فوتبال گل کوچک بازی می کردیم
🔷یادم هست در آن دوران
مادرم غذای ساده ای بار می گذاشت
تا با آن غذا، شکم ما بچه ها را پر کند
اما این غذا از بس بی محتوا و بی مزه بود
سر و صدای من و دیگر برادران و خواهرانم را در می آورد😱
به همین خاطر گاهی وقت ها بابام
که آن ایام در یک کارگاه نمکی🍚 کار می کرد
کلاه خودش را بر می داشت
و آن را روی دیگ آبگوشت می تکاند
و با نمکی که توی کلاه اش بود
غذای ما را با مزه می کرد و می داد می خوردیم😋😁
بله من در چنین خانواده ای رشد کردم و بزرگ شدم ... .☺️
📚برای ادامه خواندن این سرگذشت جذاب
به کتاب "قصه ما همین بود"
چاپ نشر بیست و هفت
مراجعه بفرمایید🙏
🔷🔹سلام و صلوات هدیه به پدر و مادر شهیدان #دستواره📿
و هدیه به برادران شهید
#سید_محمدرضا🌷
#سید_حسین🌷
و#سید_محمد_دستواره🌷
و هدیه به شهید
#رضا_چراغی🌷
و #محمد_پوراحمد🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻 👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟ ــ~~~~~~~~~~
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_شانزدهم۱۶🔻
👈این داستان #نامه_های_بی_شاید🔻
🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐
😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂
- حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃
- بگو پسرم ...😊
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟
خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕
#ادامه_دارد...🌷⚡️🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#آیتالله_محمد_مفتح؛ 💔
⇦شهید ضدیت با التقاط⇨
#سالروزشهادتــــــــــ🌹🍃
«... از #شهداي گرانقدر انقلاب چون مطهري، #مفتح و بهشتي بايستي به عنوان #شهداي_ضديت_با_التقاط نام برد، چون اين عزيزان فضاي حوزه را به محافلي از دانشگاه و خصوصاً به جمع دانشجويان منتقل كردند و لذا جريانهاي التقاطي نميتوانستند آنان را تحمل كنند.»🌸🌼🌸
#مقام_معظم_رهبری_حفظهالله🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــــداےمــداح👆 #شمــــــاره2⃣🔻🔻 🌹⚡️🌹 ❣💫پیرمردی وسط صحن رضا ع خورد زمین ناخودآگاه صدا زد به فد
#شــــهداےمــــــداح👆
#شمــــــــــاره(3⃣)🔻🔻
👈« ناکام آن کسی است
که عشق حسین {ع} را پیدا نکرده
و از این جهان می رود »😭😔
❤️عشق، اول و آخر
باید متصل به اهل بیت {ع} باشد✨💫
وگرنه عاشق و معشوق💞
هر دو کذاب و بی ریشه
و در نطفه و لقمه ناپاک هستند😐
والسلام🍃🌸
🔻#بسیجی دریادل و شجاع حزب الله🔻
" #شهید_مسعود_ملا" 🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻 🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می ک
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیستوششم۲۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با چهره ای درهم😔 پشتت را به من می کنی و می روی سمت نیمکتی که رویش نشسته بودی. در ساق دستم احساس درد می کنم. نکند بخیه ها بازشده اند؟😱 احساس سوزش می کنم و لب پایینم را جمع می کنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر می زنم: بی اعصاب!😡
فاطمه به سمتم می آید و درحالی که با نگرانی به دستم نگاه می کند می گوید: دیدی گفتم سوار نشیم!؟ علی اکبر خیلی غیرتیه!
– خُب هیچ کس اینجا نبود!
– آره نبود. اما دیدی که گفت اگه کسی میومد…
– خُب حالا اگه… فعلاً که کسی نیومده بود.
می خندد و می گوید: چقدر تو لجبازی… دستت چیزیش نشد؟😁
– نه یه کم می سوزه. فقط همین.
– ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتی پاتو کشیدا گفتم الآن با مُخ می ری تو زمین…😇
با مشت آرام به کتفم می زند و ادامه می دهد: اما خوب جایی افتادیا!
لبخند تلخی می زنم.😏 مادرم صدا می زند: دخترا بیاید غذا! علی آقا شما هم بیا مادر. این قدر کتاب📖 می خونی خسته نمی شی؟
🔸فاطمه چادرم را می کشد و به سمت بقیه می رویم. تو هم پشت سرمان آهسته تر می آیی. نگاهم به سجاد می افتد. با خودم می گویم “کمی قلقلک غیرتت چطور است؟” چادرم را از دست فاطمه بیرون می کشم. کفش هایم را در می آورم و یکراست می روم کنار سجاد می نشینم! نگاهم به نگاه متعجبت گره می خورد. سجاد از جایش ذره ای تکان نمی خورد. شاید چون مثل خواهر کوچکترش مرا می داند. رو به رویم می نشینی و فاطمه هم کنارت. مادرت غذا می کشد و همه مشغول می شویم. زیر چشمی👁 نگاهت می کنم که عصبی با برنج بازی می کنی. لبخند می زنم و ته دیگم را از توی بشقاب برمی دارم و می گذارم در ظرف سجاد.☺️
– شما بخورید اگر دوس دارید.
– ممنون! نیازی نیست.🙏
– نه من خیلی دوس ندارم، حس کردم شما دوس دارید…
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود می کنم و لبخند می زند.☺️
– درسته. ممنون.🙏
زهرا خانوم می گوید: عزیز دلم! چقدر هوای برادر شوهرشو داره… دخترمونی دیگه. مثل خواهر برای بچه هامه.
مادرم هم تعارف تکه پاره می کند که: عزیزی از خانواده خودتونه.☺️
نگاهت👀 می کنم. عصبی😖 قاشقت را در دست فشار می دهی. می دانم حرکتم را دوست نداشتی. هر چه باشد برادرت نامحرم است. آخر غذا یک لیوان دوغ می ریزم و می گذارم جلوی سجاد. یک دفعه دست ازغذا می کشی و تشکر می کنی. تضاد در رفتارت گیج کننده است. اگر دوستم نداری پس چرا این قدر حساسی!؟😳
فاطمه دست هایش را بهم می مالد و با خنده می گوید: هوووراااا!👏 امشب ریحان خونه ماست.
خیره نگاهش می کنم: چرا؟❓
– واا خُب نمی خوای بعد از ده روز بیای خونه مون؟ شب بمون با هم فیلم ببینیم.📺
– آخه مزاحمم…😐
مادرت بین حرفم می پرد: نه عزیزم. اتفاقاً نیای دلخور می شم😔. آخر هفته ست. یه ذره هم پیش شوهرت بیشتر می مونی دیگه. درضمن امشب نه سجاد خونه ست و نه باباشون. راحت ترم هستی.
#ادامــــــــــه👇👇👇👇
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیستوششم۲۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با چهره ای د
ادامه 👆 #قسمت_بیستوششم۲۶
گیره سرم را باز می کنم و موهایم روی شانه ام می ریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم. شلوار و تیشرتش برایم جذب است. لبه تختش می نشینم.😬
– به نظرت علی اکبر خوابیده؟😴
– نه. مگه بدون زنش می تونه بخوابه؟😁
– خُب الآن چی کارکنیم؟ فیلم می بینی یا من برم اون ور؟
– اگه خوابت نمیاد فیلم ببینیم.📺
– نه. خوابم نمیاد.
فاطمه جیغ کوتاهی از خوشحالی می کشد،😀 لب تابش را روی میز تحریرش می گذارد و روشنش می کند.
– تا تو روشنش کنی من برم پایین کیف و چادرمو بیارم.🚶♀
سرش را به نشانه تایید تکان می دهد. آهسته از اتاق بیرون می روم و پله ها را پاورچین پاورچین پشت سرمی گذارم. تاریکی اطراف وادارم می کند که دست به دیوار بکشم و جلو بروم. کیفم و چادرم را در هال گذاشته بودم. چشم هایم😶 را ریز می کنم و روی زمین دنبالشان می گردم که حرکت چیزی را در تاریکی احساس می کنم. دقیق می شوم. قد بلند و چهارشانه. تو اینجا چه کار می کنی؟❓ پشت پنجره ایستاده ای و در تاریکی به حیاط نگاه می کنی👀. کیفم را روی دوشم می اندازم و چادرم را داخلش می چپانم. آهسته سمتت می آیم. دست سالمم را بالا می آورم و روی شانه ات می گذارم که همان لحظه تو را درحیاط می بینم! پس…
فرد قد بلند برمی گردد نگاهم می کند👀. سجاد است. نفس هر دویمان بند می آید. من با وضعیتی که داشتم و او که نگاهش به من افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان می کنی. سجاد عقب عقب می رود و درحالی که زبانش بند آمده از هال بیرون می رود و به طرف پله ها می دود.🚶 یخ زده نگاهم سمت حیاط می چرخد. نیستی! همین الآن لبه حوض نشسته بودی! برمی گردم و از ترس خشک می شوم. با چشم هایی عصبی😠 به من زل زده ایی. کِی اینجا اومدی؟❓ نفس هایت تند و رگ های گردنت برجسته شده. مچ دستم را می گیری…
– اول ته دیگ و تعارف. بعد دوغ و دلسوزی… الآنم شب و همه خواب…💤 خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده. آره؟❓
تقریباً داد می زنی. دهانم بسته شده و تمام تنم می لرزد.😱
– چیه؟ چرا خشک شدی؟ فکر کردی خوابم؟ نه. نمی دونم چه فکری کردی؟ فکر کردی چون دوستت ندارم بی غیرتم هستم؟
– نه⁉️
– خُب نه چی؟ دیگه چی؟ بگو دیگه… بگووو… بگو می شنوم.👂
– دا..داری اشتباه…
مُچم را فشار می دهی.
– اِ. اشتباه می کنم؟ چیزی که جلوی چشمه کجاش اشتباهه؟❓
آنقدر عصبی هستی که هر لحظه از ثانیه بعدش بیشتر می ترسم. خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.😡
– بهت توضیح… می دم.
– خُب بگو درباره لباست… امشب… الآن… شونه سجاد. شوکه شدنت… جاخوردنت… توضیح بده.
– فکرکردم…🤔
چنان در چشمانم زل زده ای که جرأت نمی کنم ادامه بدهم. از طرفی گیج شده ام. چقدر برات مهم است!😇
– راستش فکر کردم…تویی.
– هه! یعنی قضیه پارک هم فکر کرده بودی منم؛ آره؟
این دیگر حق با توست. گندی است که خودم زده ام. نمی خواستم این طوری شود.😔
حقا که غمت از تو وفادارتر است.😔
ادامه دارد…
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
5bdf1fd210efcc363d3b4f54_-5590955259915628023.mp3
15.45M
▓ #زمینــــــــہ⇧⇧⇧
🏴 #وفــــاتــــ.حضرتــــ.معصومــــــہ
🎙 حاج حسین سیبــــ سرخــــے👌
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖