شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و سوم ۶۳ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ – درد دا
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو🍒 را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان🍞 را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور❗️
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.😊
– هووووم! مربا❗️
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود.😳 کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد😵 و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.👌
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد.🍃 لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند😞 و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا❗️
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده❗️
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.😁
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند😵 و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه⁉️
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.👀
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم.😍
زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.👶
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟😁
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.😄
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت❗️
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.😶
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.❤️
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد❗️
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.👏
– واااااای سید جان عالی شدی❗️
لبخند دلنشینی می زنی😊 و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!👶
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫❄️✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ ای برادران حزبالله که در محل فعالیت دارید و از انقلاب اسلامی دفاع میکنید مواظب اعمال و رفتار خود باشید و اول خودتان را کاملا بسازید تا بهتر بتوانید دیگران را بسازید
▫️امر به معروف و نهی از منکر که دارید انجام میدهید اخلاق و رفتار اسلامی خودتان را حفظ کنید مواظب باشید که خدای ناکرده در میان شما افراد نفاق افکن نباشد و توطئه نکند و اگر چنین افرادی در میان شما پیدا شد آن را هدایت کرده و اگر هدایت نشد حزبالله را وارد عمل کنید.
#شهید_مرتضی_حسین_زاده🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🍃🌹
#دلنوشتـــــه
▫️یادته؛
یه روزی شونه هام جای دستات بود...
▫️حالا خاطراتت، یادت، خیالت، منو مثل یه شمع میسوزونه؛
▫️با این حال
من از یادت نمیکاهم....
لااقل تو هم یادآر زشمع مرده یادآر
رفیــــــــــق....
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمودرضا_بیضایی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 9⃣ ⇦ #فرزنـــــد_شهیــــد 🔸دختر سه ساله بود که پدر آسمانی شد. 🔸دانشگا
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
0⃣1⃣ ⇦ #وصیت_نامه
🔸کر و لال بود در جبهه با کسی گرم نمی گرفت و معمولا توی خودش بود.
🔸شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :
- یک عمر هر چی گفتم، به من می خندیدند
- یک عمر هر اشاره ای کردم، شوخی گرفتند
- یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم،
🔸خیلی تنها بودم.
🔻اما مردم!!
حالا که ما رفتیم بدانید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم گفت : تو شهید میشی.
جای قبرم رو هم بهم نشود داد. همین حرف را هم گفتم اما باور نکردید!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ آرزوی دیرینه ام #شهادت با دشمن ترین دشمنان خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) و در میدان نبرد با آنها پس از زیارت کربلا و عتبات بوده که امیدوارم به آن برسم ولی چنانچه مشیت الهی غیر از این بود، امیدوارم در حال عبادت و در بهترین حالات ارتباط عبد و معبود از دنیا بروم.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیــد_مسلــم_خیـــزاب🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#يك_درس_بزرگ_براي_بعضي_مداحها!
💠 يك بار يكي از بچه های هيأت آمد و به سيد گفت: تُو مراسم ها و #روضه_اهلبيت عليهما السلام، اصلاً گريه ام نمی گيرد!
🔸#سيد گفت: اينجا هم كه من خواندم، گريه ات نگرفت؟!
🔹گفت: نه!
🔸#سيد گفت: مشكل از من است! من #چشمم آلوده است، من #دهنم آلوده است، كه تو گريه ات نمی گيرد!😔
🔹اين شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر كسی گفتيم، گفت: تو مشكلی داری، برو مشكلت را حل كن، گريه ات می گيرد! اما اين سيد می گويد مشكل از من است!
✨بعدها می ديدم كه او جزو اولين گريه كنندگان #مصائب ائمه اطهار عليهما السلام بود...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓مداح و ذاکر شهید↯
#سیدمجتبی_علمــــــدار🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهدا
💠 عاشــقِ آلبــــالو بود
🔻دو سه تا صندوق گرفتم
برایش شربت و مربا درست کنم.
خودش نشســت کنارم
و درشت هایش را سوا کرد.✨
ازم خواست برایش فریز کنم
که #زمستان هم داشته باشیم...
🔻آلبالوها توی فریزر بود
ولی محسنــم...🕊
راوے 👈 همسر شهید
#شهید_محسن_حججے🌹
#شادے_روحش_صلواتــــــــ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵ 👈این داستان⇦《 دستخط 》 ـــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶
👈این داستان⇦《 ساعت به وقت کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...🔥
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم😭 ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم😭 و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...🍃
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...✨
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...✨🍃
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ...🌸
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم😭 ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...👀
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ...✨
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...👀
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...😭😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
May 11
🌹🍃🌹🍃🌹
▫️محسن خیلی دوست داشت #حضرت_آقا را از نزدیک ببیند، حتی در وصیت نامهاش هم نوشته بود که آرزو دارم آقا #دست_متبرکشان را به روی سرم بکشد که البته قسمتش نشد اما بعد از #شهادتش، حضرت آقا همین جا #سر_مزار محسن آمد و چند دقیقه ای ایستاد. همین عکس است که خیلی معروف شده.💔
🔶مدافــــــع حــــــرم🔻
#شهیــــدمحســن_قطاســــلو🌹🍃
《ســــالــروزشهــــادتــــــــ》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#زندگینامــــــه
♻️ #فرنگیس_خانوم...
▫️یک روز در اواخر غروب، فرنگیس به همراه پدر و برادرش برای تهیه غذا و آب آشامیدنی از دره به روستا می آیند که در داخل روستا متوجه حضور نیروهای عراقی شده و با آنها درگیر می شوند ...
▫️در این درگیری برادر او #شهید شده اما فرنگیس با در دست داشتن یک تبر به دو نظامی مسلح عراقی حمله می کند که یکی را کشته و دیگری را به اسارت خود در می آورد.
▫️اما فرنگیس که اکنون 50 سال سن دارد و روزهای سختی را سپری می کند اخیرا به دلیل بیماری در بیمارستان شهدای کرمانشاه بستری شده است.
#سلامتی_شیر_زنان_اسلام_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎یک نا
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_آخر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت👀 به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟…
چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم.
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده❗️
دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.🍃
جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.✨
– می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد❗️
– آره.
استاد با عصا.😁
می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمش بزنن…👁
لبخندت محو می شود.
– چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم👁 که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه…😔
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت…😭
سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم…
– علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً..🍃
به چشمانت👀 خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش…
– اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ…😍❤️
آهسته می گویم: من…
خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی😘 که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی.
– ای حسود!
معنا دار نگاهت می کنم.🤔
– مثل باباشه.
– که دیوونه مامانشه❓
خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست❗️
می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه.❤️
– عجب استادی ام من! خداحفظم کنه…
خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند…
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من!👌
سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی.😊👋
– برو عزیز دل❗️
یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟
از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق.❤️
بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من.❣
محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم.
– مگه نه جوجه❓…
آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم.✨ خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم.❤️😍
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
پـــایــان
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
♻️ از خصوصیات اخلاقیش این بود که خسته نمیشد و پای اعتقادات وایساده بود تا آخرین قطره خونش همش میگفت تکلیف اینه که ما بریم الان سوریه.
▫️هیچوقت این بشر خواب نداشت برا نمازصبح که بیدار میشد تا دوشب تو پایگاه کوثر بود همیشه به این منظور که باید بحث امـــــربه معــــــــــروف و نـــــهی از منکر را به جدیت روش کار کنیم.، باید سعی کنیم قدرت جذبمون و ببریم بالا.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_علی_بیات🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖