eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎یک نا
💞 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت👀 به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟… چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم. سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده❗️ دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.🍃 جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم.✨ – می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد❗️ – آره. استاد با عصا.😁 می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمش بزنن…👁 لبخندت محو می شود. – چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم👁 که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه…😔 نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت…😭 سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم… – علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً..🍃 به چشمانت👀 خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش… – اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ…😍❤️ آهسته می گویم: من… خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی😘 که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی. – ای حسود! معنا دار نگاهت می کنم.🤔 – مثل باباشه. – که دیوونه مامانشه❓ خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست❗️ می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه.❤️ – عجب استادی ام من! خداحفظم کنه… خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند… چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من!👌 سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی.😊👋 – برو عزیز دل❗️ یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟ از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق.❤️ بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من.❣ محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم. – مگه نه جوجه❓… آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم.✨ خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم.❤️😍 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ پـــایــان 🍃🌹↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 مبارکه ان‌شاءالله 》 🖇تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می‌کنه … 🔹اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … 🔸گوشی توی دستم بود و می‌خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی‌اختیار از چشمهام پایین اومد … 😭 🔻وقتی مریم عروس شد … و با چشمهای پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله … ▫️هیچ صدای جواب و اجازه‌ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر … 😭😭 🔻از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می‌آوردن و ما می‌رفتیم بالای سر تابوت‌ها … روی تک تکشون دست می‌کشیدم و می‌گفتم … 🔹بابا کی برمی‌گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می‌گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی‌خوام … فقط برگرد… 🍀گوشی توی دستم … ساعت‌ها، فقط گریه می‌کردم … 💢بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال‌پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می‌کنه … 🔸بالاخره سکوت رو شکست … 🔻زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … ▫️بغض دوباره راه گلوش رو بست … 🔹حدود ۱۰ شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …💞 ✨گریه امان هر دومون رو برید … 💠زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست …جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء‌الله … 🔻دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می‌اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … 😭😭 🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می‌کردن … 🔹توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده‌ای که ماه عسلش … سفر ۱۰ روزه مشهد … و یک هفته‌ای جنوب بود … 🔹هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می‌خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه …تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می‌گرفت …🍃✨ پـــــایـــــان •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوهفتاد 👈این داستان⇦《 سرباز مخصوص 》 ـــــــــــــــــــ
🔻 👈این داستان⇦《 چشم‌های کور من 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می‌گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔 🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست‌هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم‌❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت‌های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨ 🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه‌ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می‌دیدم که به انتظار ایستاده‌اند ...🌷 🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔 🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی‌دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه‌مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨ 🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... 🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟 🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمی‌خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می‌افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می‌کشیدم ... نباید جا می‌موندم ...🌹 🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨ ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سالهاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... 🔹میرم سراغش و برش می‌گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... 🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب‌های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج🍃✨🌹 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌ونهم 🔹ــ الو...😐 ــ اَ... اَ
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹سه روز بود که از آن فاجعه‌ی هولناک می‌گذشت و ما کوچکترین خبری از صالح نداشتیم. پدرجون حالش بد بود و از فشار عصبی به حمله‌ی قلبی دچار شده بود و در بیمارستان بستری شد. علیرضا و سلما پابند بیمارستان شده بودند و من پابند زنگ خانه و تلفن. 🔸امیدم رفته رفته از دست می‌رفت.😢 خبرهای اینترنتی و اخبار شبکه‌های مختلف را دنبال می‌کردم و بیشتر بی قرار می‌شدم. خودم را آماده کرده بودم برای هر خبری به غیر از خبر مرگ صالح😭 🔹تمام وجودم لبریز از استرس و پریشانی بود و دلم معلق شده بود توی محفظه‌ی خالی قفسه‌ی سینه‌ام. حال بدی داشتم و حسی بدتر از بلاتکلیفی و انتظار را تا آن زمان حس نکرده بودم. 🔸"خدایا... سرگردانم... کجا باید دنبال صالحم بگردم. دستم از همه جا کوتاهه... شوهرم تو کشور غریب معلوم نیست چه بلایی سرش اومده. خودت یه نظر بنداز به زندگیمون. تو رو به همون اماکن مقدس قسم...😭😔 بمیرم برا دلای منتظر شهدای گمنام😭" 🔹با سلما تماس گرفتم و جویای احوال پدرجون شدم. خدا را شکر خطر رفع شده بود اما هنوز به استراحت و بستری در بیمارستان احتیاج داشت. زهرا بانو و باباهم بلاتکلیف بودند. آنها هم نمی‌دانستند چه کاری از دستشان بر می‌آید. یک لحظه مرا تنها نمی‌گذاشتند و با سکوتشان تمام نگرانی دلشان را به رخ می‌کشیدند. 🔸یکی از حاجیان محله‌مان که قرار بود فردا بازگردد😔 شهید شده بود😭 بنرهای خوش آمدگویی را درآوردند و بنرهای مشکی تسلیت را جایگزین کردند. 🔹دلم ریش می‌شد از دیدن این ظلم و نامردی😭 با مسئول کاروان صالح مدام تماس می‌گرفتم. خجالت می‌کشیدم اما چاره چه بود؟ او هم از من خجالت زده بود و هر بار به زبانی و حالی خراب به من جواب می‌داد و می‌گفت که متأسفانه هیچ خبری از صالح ندارد😔 🔸عصر بود که با حاج آقا عظیمی تماس گرفتم. فکر می‌کنم شماره را می‌شناخت بس که زنگ زده بودم😢 بلافاصله جواب داد و با صدایی متفاوت از تماس‌های قبلی گفت: ــ سلام خواهرم. مژده بده😃 دلم ضعف رفت و دستم را به گوشه‌ی دیوار تکیه دادم. ــ خبری از صالحم شده؟😍😭 ــ بله خواهرم. بدونید که خدا رو شکر زنده س...🙏🏻 🔹صدای گریه‌ام توی گوشی پیچید و زهرا بانو و بابا را پای تلفن کشاند. همانجا نشستم و زار زدم و خدا را شکر گفتم. ــ خواهرم خودتونو اذیت نکنید. نگران نباشید توی بیمارستان بستری شده. حالش الان خوبه. خدا بهش رحم کرده وگرنه دو نفر از همون جمع متأسفانه شهید شدن.😞 🔸صدای گریه و بغضم با هم ترکیب شده بود. ــ می‌تونم باهاش حرف بزنم؟ تو رو خدا حاج آقا... کنیزی‌تونو می‌کنم. حالش خوبه؟😭 ــ این حرف و نزنید خواهر... چشم... من برم بیمارستان تماس می‌گیرم. تا یه ساعت دیگه منتظر باشید. 🔹الحمدلله زنده س. کمی صورتش کبوده و دنده‌هاش شکسته... من زنگ می‌زنم. منتظرم باشید. 🔸تماس که قطع شد همانجا سجده‌ی شکر به جا آوردم. یک ساعت انتظار کشنده به بدترین نحو ممکن تمام شد و صدای زنگ تلفن☎️ سکوت خانه را شکست. گوشی را با تردید برداشتم. 🔹ــ اَ... الو...😥 صدای گرفته‌ی صالحم خون منجمد در رگهایم را آب کرد.😍😰 ــ الو... مهدیه ی من🤒🤕😷😍 "الهی... صد هزار مرتبه شکرت😭😭😭" دلتون شاد و لبتون خندون... سپاس از همراهیتون 🙏 ✍ پایـــــان✋ ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیست‌ویکم 《دعوتنامه》 📌فردا،
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《غروب شلمچه》 📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴 از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی‌شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می‌کنی⁉️ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... . جا خورده بود ... ناباوری توی چشم‌هاش موج می‌زد😳😳 ... گریه‌اش گرفته بود ... نفسش در نمی‌اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می‌گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔 اشک می‌ریخت😭 و این جملات رو تکرار می‌کرد ... اون روز ... غروب شلمچه🌅 ... ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... . ✍ ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاه‌وهشتم ماماݧ و بابا یک گوشہ
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم😭😭 علے؟؟؟؟ پاشو قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟ تو بہ مـݧ قول دادے. محکم چند بار زدم تو صورتم نه دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم...😳😭 سرم و گذاشتم رو پاهاش: بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟ یادتہ قول دادے برگردے؟؟ یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟ من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟ علے پاشو😭😭 مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم چرا سرت شکستہ⁉️ پهلوت چرا خونیہ؟؟؟ دستاتو کے ازم گرفت؟؟ علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.😭 علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب⁉️نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے🕊🌹 منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ. شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .🍃 بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.😍 بگو ما طاقت دورے از همو نداریم. بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست. تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے😔😭 اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ. میبینے علے اومدݧ ببرنت. الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ😭😭 با زور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم . از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت⚰ کہ همراهشوݧ برم. دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم... "قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت... اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای...🌹🍃 بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت..." یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر💍💍 یہ قرآن کوچیک ، سربند و بازو بند خونے همسرم .😔 هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.🌹🍃 حضورش و همیشہ احساس میکنم.... خودش بهم داد خودشم ازم گرفت... من عاشق لبخندهایت بودم😊😍 وحالا با خنده‌های زخمی‌ات دل میبری از من عاشق ترینم! من کجاوحضرت زینب کجا ⁉️ حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن..😔😭😭 📝 ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاه‌ودوم راوی👈مطهره داشتم از دلشوره
؟ ══🍃💚🍃══════ مطهره: بچه‌ها بیاید میخایم بریم خرید🛍 -خرید چی؟ اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️ مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍 اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید وارد یه مغازه شدیم فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥 -فرحناز برای کی داری میخری؟ فرحناز : تو دیگه -من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳 فرحناز: ساکت نترس ضرر نمیکنی فروشنده: بفرمایید فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی فرحناز برای منو بچه‌ها لباسای روشن خرید🛍 گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷 بچه‌ام فاطمه رو هم بردن دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭 -فاطمه جان دخترم گریه کردی؟ فاطمه: اوهوم لفتیم مژار باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم خودشم زود اومد تا حاضر بشیم وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن دلم به شور افتاد -فرحناز اینجا چه خبره⁉️ فرحناز: هیچی بریم وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم دست گذاشتم رو قلبم💓 -زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟ حس کردم سیدم نزدیک منه تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭 زجه میزدم و از زینب میپرسیدم _زینب جان، سید، بگو چیشده ؟ خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭 حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم یهو یه دست مردونه رو شانه‌ام نشست و گفت خانمم وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍 از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچه‌ها سید: خیلی اذیت شدی خانم من با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭 سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷 باورم نمیشد سختی‌ها تموم شد خیلی سختی بود اما تموم شد🍃 إن مع العسر یسرا 📝 ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هجدهم ( ادامه داستان از زبان علی) د
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ (بقیه داستان از زبان مادر علی) هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم. من مونده بودم و دو تا امانتهای علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن☎️ از خواب بیدار شدم - سلام - سلام خانم سلطانی؟! - بله بفرمایید! - شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟ - بله خودمم چیزی شده⁉️ - من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو عملیات شهید🌷 شدن. - گوشی از دستم افتاد زمین و بی حال نشستم رو زمین. محسن با دیدن من گفت چیشده⁉️ گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علی‌ام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.😭😭 امیرطاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشم و گفت: مامان جون بابا بود⁉️ چی برام گفت! بغلش کردم و اشک میریختم😭😭نگاهش کردم و گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت - با بغض نگاهم کرد و گفت : یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟ حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم😭😭😭 ....... دو هفته بعد لباسها و وصیتش به دستمون رسید نوشته بود: سلام مامان بابای عزیزم من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید ازتون خواهش میکنم هیچ وقت بچه‌های من و نرجس رو تنها نذارید آخرین نامه‌ی✉️ نرجسم گذاشتم براتون. به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید. امیدوارم من رو بخشیده باشید یا علی👋 .......... کتاب خاطرات مادرم و بستم و گذاشتم کنار مزار مامان. اشکام😢 رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم👨‍🎓 مامانی، ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تو‌ نیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید. مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاهاست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.💞 تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن، مامان لحظه‌های شیرینی‌ام داشتیم تو زندگی. همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه😔😔. مادر جون بعد شما هیچی واسه ما کم نذاشته دو سالی میشه برگشتیم‌ خونه خودمون. بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون. زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیرطاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود. مامان کاش بودی خیلی حسرتها تو دل من و امیرطاها مونده کاش بودید...😔😔 برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه..🍃 📝 ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286