شـھیـــــــدانــــــہ
📝خـــــاطـــــــراتــــــــ...🔻 #خاطره_نــــهم🖊 #شهیــــدمهـــدےباڪـــرے🌹🍃 🔳ـــــــــــــــــــ⚜ـ
📝خـاطــــــــراتــــــ.....🔻
#خاطـره_دهـــــــمـ....🔻🔻
#شـہیــــدمــہــدےباڪـــرے🌹🍃
🔹چند روز مانده بود تا #عملیات_بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و #دیده_بانــے می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم #آقا_مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک #دوربیــن📹 داشت و یک خودکار🖊. از شناسایی می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز.» 🔹
🌷اینجاکانال شَــهیـــدانِـــــہ است👇
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
#پـــــایـــانـ.........
شـھیـــــــدانــــــہ
💠🔅💠 #عملیــــاتبــازےدراز⛰ قسمت_هشتــــم↯↯ ـــــــــــــــــــــــــــــــ #عملیات_غرورآفرین♡ #ق
🌸🍃🍃
#عملیــــات_بــــازے_دراز⛰
قسمتــــــ نهــــــم↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#عملیــــاتغرورآفریــن
قسمت۳
♡🔰《همه ساله همرزمان شهدا از سراسر كشور در اين ايام با صعود به ارتفاعات بزرگ و معروف بازي دراز و برگزاري مراسم زيارت عاشورا ياد و خاطره رشادتهاي همرزمان خود را گرامي ميدارنددراين مراسم همچنين ايثارگران، جانبازان، دانشجويان، امدادگران خواهر و برادر، فرماندهان سپاه، ورزشكاران و دانش آموزان از شهرستانهاي مختلف استان هاي كرمانشاه، همدان ، تهران ، مشهد، و جمعی از جانبازان و رزمندگان شهرستان الیگودرز و ساير نقاط كشور براي گراميداشت ياد و خاطره شهداي بازي دراز و اين عمليات حضور داشتند كه به صورت جمعي به ارتفاعات بازي دراز صعود كردند. در اين صعود سراسري چندين تن از فرماندهان نظامي به بازگويي خاطرات و چگونگي شرح عمليات آزادسازي پرداختند.》🔰♡
🔹《شهيد والا مقام و عارف به معارف ايثار و شهادت، شهيد دكتر بهشتي، براي بسيجيان و عاشقان چه زيبا بيان كرده است:
عرفان واقعي، خانقاهش در بازي دراز است.》🔹
#پــایــــــان
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوهفتاد 👈این داستان⇦《 سرباز مخصوص 》 ـــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_آخر
👈این داستان⇦《 چشمهای کور من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال میگذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔
🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دستهام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامتهای محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨
🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنهها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو میدیدم که به انتظار ایستادهاند ...🌷
🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔
🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمیدونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همهمون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨
🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟
🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمیخواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق میافتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس میکشیدم ... نباید جا میموندم ...🌹
🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سالهاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
🔹میرم سراغش و برش میگردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیبهای این نسل سوخته را .... یاعلی مدد ....
التماس دعای فرج🍃✨🌹
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#پایـــــان
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانهای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_بیستویکم 《دعوتنامه》 📌فردا،
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_آخر
《غروب شلمچه》
📌اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...🏴
از اتوبوس🚎 رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمیشد ... .
صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار میکنی⁉️ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:😭 کجایی امیرحسین⁉️... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشمهاش موج میزد😳😳 ... گریهاش گرفته بود ... نفسش در نمیاومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😔
اشک میریخت😭 و این جملات رو تکرار میکرد ... اون روز ... غروب شلمچه🌅 ... ما هر دو مهمان شهدا🌷 بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوتمون کرده بودن ... .
✍ #پایـــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_هفدهم ⬇️ 🔴 #منزل_بیست_و_چهارم ◾️ #نام_منزل⇦قصر بنی مقاتل ◽️ #وجه_تسمیه⇦در این محل ق
°•|🍃🌸
#قسمت_هجدهم ⬇️
🔴 #منزل_بیست_و_پنجم
◾️ #نام_منزل⇦کربلا (نینوا)
◽️ #وجه_تسمیه⇦برخی آن را عبری، آرامی، سریانی، عربی و فارسی دانستهاند. کربلا به معنی نرم و سستی (خاک نرم)، وسیله پوشاندن سر، مزرعه خدا (کرت + لا)، و قرب الااله و کربل (نوعی خار) دانستهاند. تا شانزده نام برای این سرزمین برشمردهاند. امام حسین(ع) قبلا در جنگ صفین همراه پدرش از کربلا گذشته بود.
◽️ #زمان_ورود⇦پنجشنبه دوم محرم معادل ۱۲ مهر ماه ۵۹ شمسی و ۹ اکتبر سال ۶۸۰ میلادی.
◽️ #مدت_توقف⇦از دوم محرم تا عاشورا (روز شهادت)
◽️ #ویژگیها_و_امکانات⇦۱. زمین خارزار، خاک آن نرم و تا فرات فاصله بسیار کمی داشته است. ۲. خالی از سکنه و در فاصله چند کیلومتری آن بنی اسد مستقر بودند. ۳. زمین دارای پستی و بلندیها و گودالهایی بوده است.
◽️ #رویدادها⇦۱. امام در لحظه ورود خاک را بویید و فرمود همان است قتلگاه و خوابگاه ماست.
۲. هفت اسب عوض کرد و با هفتمین اسب وارد شد. امام با لباس پیامبر وارد زمین کربلا شد.
۳. هنگام ورود امام، سپاه حر نیز با وی وارد کربلا شدند در همین موقع سواری کمان بر دوش رسید و نامه عبیدالله زیاد را به حر داد. در نامه نوشته بود همین که نامهام رسید بر حسین سخت بگیر و او را در زمینی بی آب و خشک و بی پناهگاه فرود آور. این پیک نیز مراقب است که همراه تو باشد و جدا نشود تا دستورم را کاملا انجام دهی. حر نامه را به امام نشان داد و گفت چارهای جز این ندارم. در همین جا فرود آی. امام فرمود بگذار در دهکده غاضریه فرود آیم یا در شفیه که حر نگذاشت و گفت این مامور مراقب من است.
۴. امام با ورود به کربلا نامش را پرسید چندین نام گفتند و با شنیدن نام کربلا فرمود اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء.
۵. امام شهادت خود و حمل بر سر نیزه را برای زهیر بن قین بازگو کرد. حوادث فراوان دیگر که ناشی از عکس العمل یاران و خانواده امام است نیز ذکر شده است.
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین
#پایـــــان
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_پنجاهوهشتم ماماݧ و بابا یک گوشہ
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_پنجاهونهم
#قسمت_آخر
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم😭😭
علے؟؟؟؟ پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟ تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم نه دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار نشدم...😳😭
سرم و گذاشتم رو پاهاش: بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟ یادتہ قول دادے برگردے؟؟ یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو😭😭
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم چرا سرت شکستہ⁉️
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟ دستاتو کے ازم گرفت؟؟ علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.😭
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب⁉️نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے🕊🌹
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.
شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .🍃
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.😍
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست. تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے😔😭
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ.
میبینے علے اومدݧ ببرنت. الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ😭😭
با زور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت⚰ کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم...
"قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...🌹🍃
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت..."
یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر💍💍 یہ قرآن کوچیک ، سربند و بازو بند خونے همسرم .😔
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.🌹🍃
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم😊😍 وحالا
با خندههای زخمیات دل میبری از من
عاشق ترینم!
من کجاوحضرت زینب کجا ⁉️
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن..😔😭😭
📝 #پایـــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_پنجاهودوم راوی👈مطهره داشتم از دلشوره
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_پنجاهوسوم
#قسمت_آخر
مطهره: بچهها بیاید میخایم بریم خرید🛍
-خرید چی؟
اصلا شماها چرا انقدر شادید⁉️
مطهره: دلمون میخاد بدو بریم😍😍
اینجا چه خبره الله اعلم منو مطهره و فرحناز رفتیم خرید
وارد یه مغازه شدیم
فرحناز: خانم اون مانتو سفید که آستینش تور داره و کمرش طلایی، لطفا سایز یکش و بیارید🧥
-فرحناز برای کی داری میخری؟
فرحناز : تو دیگه
-من بعد از اسارت سید لباس رنگی پوشیدم عایا⁉️😳
فرحناز: ساکت
نترس ضرر نمیکنی
فروشنده: بفرمایید
فرحناز: خانم لطفا یه ساق سفید خوشگلم بیارید و یه روسری ساتن سفید طلایی
فرحناز برای منو بچهها لباسای روشن خرید🛍
گفت فردا ساعت ۹صبح میاد دنبالم حتما همین لباسارو بپوشم
داشتن میرفتن معراج الشهدا🌷
بچهام فاطمه رو هم بردن
دختر کوچولوی من وقتی برگشت چشماش سرخ سرخ بود😭😭
-فاطمه جان دخترم گریه کردی؟
فاطمه: اوهوم
لفتیم مژار
باشه عزیزم برو بخواب الان من و داداشی هم میایم
تا صبح فاطمه تو خواب😴😴 بابا ، بابا میکرد
ساعت ۸ فرحناز بهم زنگ زد گفت حاضر بشیم
خودشم زود اومد تا حاضر بشیم
وارد معراج الشهدا🌷 شدم تو حیاط همه دوستای سید بودن
دلم به شور افتاد
-فرحناز اینجا چه خبره⁉️
فرحناز: هیچی بریم
وارد حسینه شدم خیلی شلوغ بود با دیدن زینب خواهرم
دست گذاشتم رو قلبم💓
-زینب تر و خدا به من بگو سید چش شده ؟
حس کردم سیدم نزدیک منه
تمام تنم گر گرفت منتظر شنیدن خبر شهادت🌹 بودم میدونستم دیگه تموم شده 😭
زجه میزدم و از زینب میپرسیدم
_زینب جان، سید، بگو چیشده ؟
خواهر تو رو خدا بگو بدون سید شدم😭
حس کردم یکی داره به سمتم میاد اما توان برگشتن نداشتم
یهو یه دست مردونه رو شانهام نشست و گفت خانمم
وقتی سرم و بلند کردم سید بود😍
از حال رفتم وقتی به هوش اومدم فقط من بودم سید و بچهها
سید: خیلی اذیت شدی خانم من
با گریه گفتم کی اومدی مرد من😭😭
سید: دوروز پیش فاطمه رو دیدم دیروز مزار شهدا🌷
باورم نمیشد سختیها تموم شد
خیلی سختی بود
اما تموم شد🍃
إن مع العسر یسرا
📝 #پایــــــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هجدهم ( ادامه داستان از زبان علی) د
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_آخر
(بقیه داستان از زبان مادر علی)
هیچ کدوم نتونستیم مانع رفتن علی بشیم. من مونده بودم و دو تا امانتهای علی و نرجس. دو ماه بیشتر نگذشته بود. صبح با صدای تلفن☎️ از خواب بیدار شدم
- سلام
- سلام خانم سلطانی؟!
- بله بفرمایید!
- شما مادر علی سلطانی هستید درسته؟
- بله خودمم چیزی شده⁉️
- من به شما تسلیت میگم دیشب پسر شما تو عملیات شهید🌷 شدن.
- گوشی از دستم افتاد زمین و بی حال نشستم رو زمین.
محسن با دیدن من گفت چیشده⁉️
گوشی رو برداشت و اونم فهمید چه خاکی به سرمون شده.... علیام رفت و این دوتا بچه یتیم شدن.😭😭
امیرطاهای دو و نیم ساله که بیدار شده بود اومد پیشم و گفت:
مامان جون بابا بود⁉️
چی برام گفت!
بغلش کردم و اشک میریختم😭😭نگاهش کردم و گفتم: عزیزم بابات رفته پیش خدا پیش مامانیت
- با بغض نگاهم کرد و گفت :
یعنی بابا دیگه مثل مامانم نمیاد؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه میکردم😭😭😭
.......
دو هفته بعد لباسها و وصیتش به دستمون رسید
نوشته بود:
سلام مامان بابای عزیزم من دیگه نمیتونم اون روی زیباتون و ببینم امیداورم منو حلال کرده باشید ازتون خواهش میکنم هیچ وقت
بچههای من و نرجس رو تنها نذارید آخرین نامهی✉️ نرجسم گذاشتم براتون. به خواست خودش دخترش رو مثل بی بی فاطمه زهرا تربیت کنید. امیدوارم من رو بخشیده باشید
یا علی👋
..........
کتاب خاطرات مادرم و بستم و گذاشتم کنار مزار مامان. اشکام😢 رو پاک کردم و گفتم بیست سال گذشته از اون ماجرا من امروز دانشگاه تو بهترین رتبه پزشکی قبول شدم👨🎓 مامانی، ببین چقدر بزرگ شدم. پس چرا تو نیستی مامان چرا تو و بابا نیستید که واسه قبولی من جشن بگیرید.
مامان میدونی دو هفته دیگه عروسی امیرطاهاست داره با یسنا بچه خاله نازی ازدواج میکنه.💞 تو این مدت داداشیم همه جوره پشتم بودن، مامان لحظههای شیرینیام داشتیم تو زندگی.
همیشه یه حسرت تو دلمون مونده اونم بودن مامان بابا پیشمونه😔😔. مادر جون بعد شما هیچی واسه ما کم نذاشته دو سالی میشه برگشتیم خونه خودمون. بعد فوت مادر جون که یه سال بعد باباجون فوت کرد ماهم برگشتیم خونه خودمون.
زندگیمون میگذشت با خوبیا و بدیاش داداش امیرطاها مثل یه مرد واقعی پشتم بود. مامان کاش بودی خیلی حسرتها تو دل من و امیرطاها مونده کاش بودید...😔😔
برای مامان بابا فاتحه خوندم و گفتم: خدا رحمتتون کنه..🍃
📝 #پایــــــان
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286