eitaa logo
زندگی شهیدانه
253 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
898 ویدیو
90 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند». ادمین: @Ashahidaneh110 #زندگی_شهیدانه
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷خواهر عزیزم هرگاه خواستے از حجاب خارج شوے و لباس اجنبے را بپوشے به یاد آور که اشک امام زمانت را جارے میکنے به خون هاے پاکے که ریخته شد براے حفظ این وصیت خیانت میکنے به یاد آر که غرب را در تهاجم فرهنگے اش یارے میکنے و فساد را منتشر میکنے و توجه جوانے که صبح و شب سعے کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنے. 🌷 به یاد آر حجابے که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمے حفظ کند تغییر میدهے ... 🌷تو هم شامل آبرویے بعد از همه این ها اگر توجه نکردے (متنبه نشدے) هویت شیعه را از خودت بردار . علاء_ حسن_ نجمه الحسین http://eitaa.com/shahidaneh110
شرایط مرگ و زندگی مقاومت و اسرائیل!! حضرت آقا در خرداد ماه فرمودند این جنگ جنگ مرگ و زندگی جبهه مقاومت و اسرائیل است. بر این اساس هر کنشی از سوی طرفین درگیری باید در این چارچوب تحلیل شود والا تحلیلها علیل خواهند بود. نامگذاری عملیات ترور سید حسن نصرالله به «نظم جدید» حاکی از صحت این تحلیل است. 1. اسرائیل بعد از طوفان الاقصی دریافته که اگر نتواند این بار قدرت خودش را نشان بدهد با یک مهاجرت گسترده دچار فروپاشی میشود. لذا اسرائیل مداوما بسمت خشونت های بیشتر حرکت کرده و این جنگ را متوقف نخواهد کرد. کاهش محبوبیت نتانیاهو اوائل جنگ و افزایش آن بعد از ترور سید حسن از مویدات این مسئله است. 2. با توجه به آیات قران جنگ یهود نوعا رو در رو نیست و این را در نسبت با ایران بیشتر نشان داده(ترور و خرابکاری) اما این بار وضعیت جنگ مرگ و زندگیست؛ لذا اصلا انتظار توقف ترورها را نداشته باشید. با زدن سید و دریافت پاسخ، از پریشب ببعد درصدد زدن آقای پزشکیان، سران سپاه و نهایتا خود آقا برخواهند آمد. 3. بنظر میرسد ذهن عموم ایرانیان آماده جنگ نیست و لذا حضرت آقا با نظر به این وضعیت اقدام همه جانبه ای نکرده اند، والا با نظر به مشی قرانی ایشان ما تا الان ورود جدی تری می داشتیم. لذا اینجا بستر یک اتفاق خطرناک است:رویکرد واکنشی به توسعه جنگ و بیداری خونین 4.بیداری خونین یعنی تا حضرت زهرا و امام حسین به شهادت نرسید، تا در سال 1401 قتلهای خونین و خشونت های بی حساب فتنه گران را مردم ندیدند بیدار نشدند. اگر مردم بصیرت نداشته باشند هزینه بیداری خون دادن است و شاید تنها چیزی که این بار بیشتر مردم ما را مهیای جنگ کند ریخته شدن خون رئیس جمهور یا رهبری باشد. 5. از دیگرسو طبق منطق محاسبات متداول صهیونیستها، ترور بزرگان مقاومت از هر لحاظ برایشان کم هزینه تر از حمله مستقیم به ایران است. پس یا ما باید سعی کنیم اطرافیان را بیدار و برای جنگی پیش دستانه با محوریت حزب الله لبنان آماده کنیم یا آماده خون های ریخته شده بیشتری باشیم. https://eitaa.com/shahidaneh110
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کربلای لبنان تا کربلای حسین وقتی سعید بن عبدالله حنفی خود را سپر نماز حضرت در مقابل تیرها قرار داد،لحظه شهادت به حضرت عرض کرد: «أوَفَیتُ یا ابن رسول الله؟ ای پسر رسول خدا، آیا به عهدم وفا کردم؟» حالا نجوای رزمندگان لبنانی را بشنوید راستی کربلا و عهد ما کجاست؟
کتاب سید مقاومت.pdf
حجم: 5.83M
📕 ۷۲ خاطره از سیدِ عزیزِ ، شهید 🌹پیشکشی از انتشارات حماسه یاران در آستانه چهلمین روز شهادت سید مقاومت؛ «با مطالعه‌ی این کتابِ رایگان، حسِ خوبِ خواندن را تجربه کنید» 🎁 | ناشر تخصصی جهاد و شهادت 🇮🇷 @hamasehyaran
35.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز یکشنبه (۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴) سومین هفته از انتخابات شهرداری‌ها در لبنان است و بزرگ‌ترین انتخاباتی‌است که مردم پای صندوق رأی می‌آیند. انتخاباتی که غربی‌ها بسیار تبلیغ و هزینه کردند تا حمایت مردم از مقاومت پایین باشد و در نتیجه آن بتوانند بحث خلع سلاح حزب الله را عملی کنند.. نوبت بقاع است و حرکت دیروز مردمی در استان بقاع و بخصوص شهر بعلبک غوغا به پا کرد و نشان داد که هنوز زنده است... امروز با دیدن شور و حال مردم، از شدت خوشحالی بخدا بارها گریه کردم... پ ن: فیلم و متن توسط یکی از جهادگران ایرانی حاضر در منطقه آماده شده است.
3.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تشييع شهيد مجتبى حريري پسر شیخ حسین حریری از روستاي ديرقانون. روستاي دير قانون را دوست دارم ... روستاي شهيد سيد هاشم صفي الدين ... مجتبى تشييع شد و دوستانش به وصيت او عمل كردند. http://eitaa.com/shahidaneh110
شهید شیخ عبدالمنعم مهنا 🌱در میان سکوت شاگردانش غرق تدریس بود که ناگهان چشمش به خادم سالخورده حوزۀ علمیه افتاد که پشت در ایستاده بود. چشمان مضطرب پیرمرد چیزی میگفت، اما شیخ ادامه داد. می دانست اگر ضرورتی باشد، حتماً در خواهد زد. 🌱کمتر از چند ثانیه گذشت که ضربۀ آرامِ در، فضای درس را شکست. شیخ میدانست این به معنای امری مهمتر از ادامۀ درس است، زیرا این پیرمرد خادم جز در مواقع اضطراری به درس ورود نمی کرد. در را باز کرد. 🌱 با چهرۀ رنگ پریدۀ خدمتکار مواجه شد. کلمات بر زبان لرزانش می لرزیدند. شیخ دستش را روی شانۀ او گذاشت و پرسید: "چه شده؟" پیرمرد به طبقۀ همکف اشاره کرد: "یک افسر اسرائیلی منتظر شماست... میگوید فوری باید شما را ببیند." 🌱نگاهش پر از تردید بود. نمی دانست شیخ چه واکنشی نشان خواهد داد: قبول می کند؟ می خندد؟ عصبانی می شود؟ شیخ به سمت کلاس برگشت، به آرامی گفت: "من در میانۀ درس هستم... باید صبر کند." و در را بست. قسمت اول http://eitaa.com/shahidaneh110
زندگی شهیدانه
شهید شیخ عبدالمنعم مهنا 🌱در میان سکوت شاگردانش غرق تدریس بود که ناگهان چشمش به خادم سالخورده حوزۀ ع
قسمت دوم👇🏻👇🏻 افسر اسرائیلی چقدر منتظر ماند؟ کسی نمی داند. فقط هر دقیقه به ساعتش نگاه میکرد و خشمگین تر می شد. خدمتکار از گوشۀ چشم او را می پایید و می دانست شیخ عمداً او را معطل گذاشته است. می خواست تحقیرش کند. اصلاً چه کسی از او خواسته بود به دیدار شیخ بیاید؟ مگر شیخ مشتاق ملاقات با این سرباز کچل بود که به زشتی طاسیش را با موهای کم پشتش پوشانده بود؟ خدمتکار در حال مرتب کردن کاغذهای روی میز با خود فکر می کرد: "چرا اسم این سرباز 'ابوالنور' است؟ آیا واقعاً اسرائیلی است؟" پس از انتظاری طولانی، شیخ از کلاس بیرون آمد. درسش تمام شده بود و هنوز چند طلبه دور او حلقه زده و از او سؤالاتی داشتند. با آرامش تمام حرکت میکرد، گویی اصلاً متوجه حضور آن سرباز اسرائیلی نیست که در نبودش مشغول ورق زدن مجلۀ فارسی روی میز بود، مجله ای با عکس شهدای ایرانی. انگشتان افسر از ترس می لرزید. خدمتکار زبان فارسی نیاموخته بود و نمی دانست که این اسرائیلی از چه چیزی ترسیده است؟ آیا این اسرائیلی از یک مجلۀ ساده که در آن تصاویر شهدا وجود دارد هم میترسد؟ ناگهان صدای شیخ فضای سکوت را شکست: "چه میخواهی؟" افسر سریع سرش را از مجله بلند کرد و پرسید: "این مجله چیست؟" شیخ با لبخندی تمسخرآمیز پاسخ داد: "فقط یک مجله است... مثل بقیه. فکر نکنم برای دیدن آن به اینجا آمده باشی." این گفتگو آسان نبود. شیخ خوب می دانست آنها حدس زده اند یا حداقل احساس میکنند، که این ساختمان کوچک در روستای اشغالی، فقط یک حوزۀ علمیه نیست. اما تاکنون هیچ مدرکی جز همان مجلۀ فارسی نداشتند... و آیا آن مجله چیزی را ثابت میکرد؟ شیخ حتی به افسر نگاه هم نمی کرد، اما افسر از پشت عینک گردش او را می پایید و پیشنهادهای مضحک خود را یکی پس از دیگری مطرح می کرد: قدرت در روستا، نفوذ در منطقه و... فقط کافی بود شیخ به نفع آنها حرف بزند. ولی شیخ فقط با همان لبخند تمسخرآمیز به او نگاه می کرد و گویی اصلا به حرفهای سرباز گوش نمی دهد. سرباز پشت سر هم پیشنهادات خود را مطرح می کرد، پیشنهاداتی پوچ، ولی شیخ ذهنش جای دیگری بود. در خاطر خود روزی که با گروهی از علما در "کنگرۀ مستضعفین" ایران شرکت کرده بود را مرور می کرد. http://eitaa.com/shahidaneh110
زندگی شهیدانه
شهید شیخ عبدالمنعم مهنا 🌱در میان سکوت شاگردانش غرق تدریس بود که ناگهان چشمش به خادم سالخورده حوزۀ ع
قسمت سوم👇🏻👇🏻👇🏻 دو سال قبل، در سال ۱۹۸۲، در راه ایران بود که خبر حمله اسرائیل به لبنان را شنید. این بهترین فرصت بود تا از امام خمینی «ره» اجازه بگیرد و تکلیف و وظیفه خود را در این شرایط بداند.آیا کسی که تکلیفش را از امام خمینی گرفته، به وعده های ابوالنور گوش میدهد؟ هرگز اگر ترس از شکّ بیشتر نبود، حتی حاضر نبود با این سرباز اصلع حرف بزند، سربازی که هر لحظه کلاهش می افتاد و طاسیاش زیر موهای کم پشتش می درخشید. بالاخره افسر، حوزۀ علمیه را ترک کرد... بی آنکه به نتیجه ای برسد. شیخ می خواست دوباره به درس برگردد، بدون اینکه بداند موشه آرنس ، بیرون ساختمان در ماشین منتظر افسر است. اما وقتی این بار خبر مجله ایرانی را شنید، خودش شخصاً وارد مدرسه شد. باز هم همان مجله... باز هم همان تهدیدها... باز هم همان وعدهها... و شیخ؟ همان لبخند تمسخرآمیز. "اینجا فقط یک حوزۀ علمیه است... کلاس، درس، کتاب." اما وزیر خوب می دانست قضیه چیز دیگری است. اینجا فقط مدرسه ای نبود که شیخ پس از سالها تحصیل در نجف ساخته بود. اینجا فقط "کلاس و کتاب" نبود... اما چگونه می توانست ثابت کند؟ مثل سگی بود که بوی خون را حس میکند، اما طعمه را نمی یابد. فقط "می بویید" و بس. تهدیدها بی فایده و وعده ها هم بی اثر بودند. شیخ فقط لبخند می زد... هرچند می دانست پس از این ملاقات، شرایط سخت تر خواهد شد. شاید مدرسه را دوباره بمباران کنند. شاید مثل دفعه ی قبل یکی از عوامل شان بیاید و برای منفجر کردن حوزه علمیه، مواد منفجره زیر ستونها کار بگذارد... آری، آن بار را خودش دیده بود. http://eitaa.com/shahidaneh110
زندگی شهیدانه
شهید شیخ عبدالمنعم مهنا 🌱در میان سکوت شاگردانش غرق تدریس بود که ناگهان چشمش به خادم سالخورده حوزۀ ع
قسمت چهارم👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 فقط خدا میدانست چه کسی شهید خواهد شد. اما آیا این تهدیدها برای کسی که یک شب از خواب بیدار شده و دیده بود چگونه یک موشک از پنجره ای وارد و از پنجرۀ دیگر خارج شده "بی آنکه منفجر شود" اهمیت دارد؟ اگر منفجر میشد، نه از خانه چیزی می ماند و نه از بچه هایش... او به خوبی می‌دانست که اگر آن موشک در خانه منفجر میشد، چیزی از آن باقی نمیماند و پاره های بدن کودکان خفته اش در هم می ریخت. اما آیا برای کسی که به خدا توکل کرده، هزاران تهدید و وعید اهمیتی دارد؟ اصلا آیا مهم است که چه کسی مقابلش ایستاده است؟ وزیر باشد یا افسر یا سرباز. در نگاه مجاهدان، اشغالگر همان اشغالگر است، حتی اگر لباس نظامی نپوشیده باشد و کت به تن داشته باشد! حتی اگر اسلحه به دست نگیرد و از صلح و آرامش و مذاکره حرف بزند و لبخند بزند! این روستا مال آنها بود... این خانه مال آنها بود... این زمین مال آنها بود... و این مردی که وارد خانه شده بود، "فقط یک اشغالگر بود" حتی اگر به دنبال راهی برای گفتگو می گشت. چه راهی میتواند بین اشغالگر و صاحب زمین وجود داشته باشد، جز بیرون راندن اشغالگر؟ بالاخره وزیر خسته شد: "اینقدر حاضر به گفتگو نیستید؟" شیخ حتی نگاهش نکرد. از جا بلند شد تا گفتگو را تمام کند. کتابش را برداشت و گفت: "باید به درس برگردم..." وزیر از خشم می لرزید. مجلۀ فارسی را زیر انگشتانش له کرد و با زحمت سعی کرد آرام بماند: "ممکن است بار دیگر شما را ببینیم؟ شاید در ملاقات بعدی آرام تر گفتگو کنیم." http://eitaa.com/shahidaneh110
زندگی شهیدانه
شهید شیخ عبدالمنعم مهنا 🌱در میان سکوت شاگردانش غرق تدریس بود که ناگهان چشمش به خادم سالخورده حوزۀ ع
قسمت پایانی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 شیخ دوباره آن لبخند تمسخرآمیز را برایش حواله نمود: "من تمایلی ندارم... اما هرطور شما بخواهید." و پشت کرد تا به کلاس برگردد. وزیر از خشم مجله را به زمین کوبید و لگدکوبش کرد. میدانست این شیخ "یک آدم معمولی" نیست... اینجا "یک مدرسۀ معمولی" نیست... حتی بچه های شیخ که بیرون مدرسه بازی میکردند، "بچۀ معمولی" نبودند. آنها با اسلحه های چوبی بازی میکردند... و در رؤیاهای کودکانه شان، هر شب قبل از خواب، "قدس را آزاد میکردند." وزیر خشمگین می خواست از مدرسه خارج شود. خدمتکار را که با جارو کنار در ایستاده بود و با نگرانی همه چیز را تماشا میکرد، هل داد. چند ثانیه مقابل در ایستاد و پیشنهاد نهایی اش را مطرح کرد، پیشنهادی که فکر می کرد شیخ به سادگی از کنار آن نخواهد گذشت: "میتوانیم شما را برای زیارت مسجدالاقصی بفرستیم... این کار برای ما آسان است. مگر شما دوست ندارید مسجدالاقصی را ببینید؟" شیخ که در حال رفتن به درس بود روی پله ها ایستاد. برگشت و نگاهی سریع به او انداخت. وزیر با امیدواری به شیخ نگاه می کرد: "آیا این شروع مذاکره است؟ آیا شیخ پشیمان شده؟" آنها حاضر بودند هرچه بخواهد به او بدهند... فقط "بستن این مدرسه" مهم بود. فقط کافی بود به نفع شان حرف بزند. شیخ پرسید: "شما مرا به مسجدالاقصی می برید؟" وزیر با خوشحالی سری تکان داد: "بله... قطعاً برای ما آسان است." شیخ دوباره لبخند زد... و در حالی که به سمت کلاس برمی گشت، پاسخ داد: "انشاالله به قدس خواهیم رفت و در مسجدالاقصی نماز خواهیم خواند... اما نه الآن... و نه با شما... من در زمانی به قدس خواهم رفت که شما دیگر آنجا نباشید. همۀ اقوام آمده اند و رفته اند... مهم این است که در پایان، چه کسی باقی می ماند. من بدون شما به قدس خواهم رفت... پس از نابودیتان." ✍️ رقیه کریمی - بر اساس خاطراتی که شهید شیخ عبدالمنعم مهنا که برای نوه اش روایت کرده است. http://eitaa.com/shahidaneh110