eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
331 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹قدرت و شکوه زن 👈🏻 قدرت‌ها و ویژگی‌هایی که برخی از بانوان از آن بی‌خبرند ... 💐‌ ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Soleimani-2.mp3
3.51M
داستان های عنایات اهل بیت علیهم السلام۱۱ عنایت حضرت زهرا سلام الله علیها برای پیروزی در جنگ ۳۳روزه 🎙سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مَبْرُوك، مَبْرُوك يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ سید رضا نریمانی_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۶_۱۴_۰۸_۹۵۹.mp3
1.71M
•|سجاده اش قبله جبرئیل 💐💐💐 •|تسبیحش نور افلاڪه •|این بانو مادر آب و •|هم ڪفه پدر خاڪه 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت سوزناک عبدالباسط در مورد _والدین 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت 🔹 بسم الله الرحمن الرحیم، «فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»؛ همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم، سلام علیکم؛ حقیقتاً مانده‌ام در پیشگاه خداوند که چگونه می‌توانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل ساله‌ی شما را اداء کنم.امیدی جز به بخشش و محبّت پیوسته‌ی شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک می‌گویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را می‌بوسم. 🔹از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر می‌کنی برایت صبر و برای آن مرحومه‌ی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود، «قاسم»، هفتم اسفند ۱۳۹۷ 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
| : ۱۱۹ گوشی در دستم لرزید: «امروز مرخصم سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!» خیلی خوشحال شدم، چون میتوانستم تو را در کنارم داشته باشم. گرچه خانه مامان بودم. - می فرستمش بیاد! | - اگه گفتی کی اینجاست؟ . نمیدونم! . پدر و مادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! | وقتی قبول کردی، مامان بلند شد غذا درست کرد که تلفن زدی: «پرواز اینا جلوتره، باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!» وقتی از فرودگاه آمدی، عصر شده بود. دوستانت و فامیل به دیدنت آمدند و این برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی که به دنیا می آیند، محمدعلی هم زردی گرفته بود. نگرانش بودم، دلداری ام دادی. بعد از یک هفته پدر و مادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند. رفتی آنها را از فرودگاه برگرداندی. یک شب پیش ما ماندند. فردایش آنها را رساندی فرودگاه که بروند مشهد. دیگر مثل زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، نمی گفتم این کار را بکن آن کار را نکن. سعی می کردم بیشتر کارها را خودم بکنم. بعد از اینکه کمی سرت خلوت شد گفتی: «بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!» من و محمدعلی آمدیم داخل ماشین. فرصت خوبی بود کنارت باشم. ساعتی بعد شناسنامه را گرفتی و آمدی. - بفرما، اینم شناسنامه شازده، فقط به مهر کم داره! . مهر چی؟ به شهادت! - از حالا؟ - آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!» جلوی قنادی ایستادی: «بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینیشناسنامه محمدعلیه همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدارخوابی ها را بین خودمان تقسیم می کردیم.
گفتی: «شبا محمدعلی مال تو، روزا مال من! قبول؟» - قبول! نسبت به زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، مادر پخته تری شده بودم. حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود. بعد از تولد محمدعلی، پنجاه روز پیشم ماندی، یعنی پنجاه شب تمام، ماه در آسمان بود و نبود. گاه هلال، گاه نیمه، گاه کامل و گاه... اما من تو را همیشه ماه کامل می خواستم. بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت، برای همین سرگردان بودم. نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود. کی برایم هستی؟ کی برایم میتابی؟ پنجاه شبانه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بی تاب بودم زمان کمی بود. برعکس تولد فاطمه، هم تولد محمدعلی سخت بود و هم گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی میشدی، کمردرد میگرفتی یا پهلویت تیر می کشید، طوری که نمی توانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت می کرد. همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد: «با حاج آقا و دخترا و نوهم اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما.» آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: «عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!» خندیدی: «حتما عمو، صبح زود راه می افتیم!» زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اقامتمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی و گفتی: «صبحونه رو هم توی راه می خوریم.» نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. این بار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی می کردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و میگفتی: «از من فيلم بگیر سميه. ببین چقدر راننده م! بدون نیاز به پا ماشین می رونمله رو به لنز گوشی می گفتی: «دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشین بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلا هم کاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از توی گوشی درنیارین!» | فیلم می گرفتم و میخندیدیم تا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمدعلی گریه می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیرکار گفت سرسیلندر ماشین سوخته و برای فردا حاضر می شود و باید ماشین را همین جا بگذارید، خنده از البت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلش برای استراحت. آنها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی از مشهد زنگ زد: این طرفانمیاین؟» | گفتی: «فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!» | گفت: «کار شما دست امام رضا (ع) گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه!» فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه. روی تخت رستوران روبه روی تعمیرگاه نشستیم و تو میرفتی سر به ماشین می زدی و برمیگشتی. هر بار که میرفتی و می آمدی می گفتی: «بیا بریم اتاق بگیریم، این طوری اذیت میشینه اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم. دلم نمی خواست از تو دور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه
بازی کردی. درد را در پهلو و کمرت احساس می کردم، اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی. ماشین را که تحویل گرفتی، ایستادی به نماز و استخاره کردی: «سمیه این همه خرج ماشین کردیم به مشهد نریم؟» ⬅️ ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷