🌺سالروز ولادت نائب الامام، مجاهد و مبارز انقلابی، احیاگر اسلام ناب محمدی، منادی وحدت، قیام و عدالت و پیشوای شیعیان و مستضعفان جهان حضرت امام روح الله الموسوی الخمینی گرامی باد.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🎈إنّا أعطیناکَ الکوْثَر
ولادتِ با سعادتِ گرامیترین مادرِ هستی، حجه الله الکبری #حضرت_فاطمه سلاماللهعلیها بر امامِ زمان ارواحنافداه و همهٔ شیعیان تهنیت باد
#میلاد_حضرت_زهرا
#روز_مادر
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قدرت و شکوه زن
👈🏻 قدرتها و ویژگیهایی که برخی از بانوان از آن بیخبرند ...
💐 ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
Soleimani-2.mp3
3.51M
داستان های عنایات اهل بیت علیهم السلام۱۱
عنایت حضرت زهرا سلام الله علیها برای پیروزی در جنگ ۳۳روزه
🎙سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
مَبْرُوك، مَبْرُوك يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ سید رضا نریمانی_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۶_۱۴_۰۸_۹۵۹.mp3
1.71M
•|سجاده اش قبله جبرئیل 💐💐💐 •|تسبیحش نور افلاڪه
•|این بانو مادر آب و
•|هم ڪفه پدر خاڪه
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت سوزناک عبدالباسط در مورد #احسان_به _والدین
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نامه شهید حاج قاسم سلیمانی به همسرشان در آخرین روز زن پیش از شهادت
🔹 بسم الله الرحمن الرحیم، «فاطمه بضعه منی فمن اذاها فقد اذانی و من سرّها فقد سرّنی»؛ همسر گرانقدر عزیز و مهربانم حاجیه حکیمه عزیزم، سلام علیکم؛ حقیقتاً ماندهام در پیشگاه خداوند که چگونه میتوانم در این روزهایِ قریبِ رفتن، حقَّ نزدیک به چهل سالهی شما را اداء کنم.امیدی جز به بخشش و محبّت پیوستهی شما و خداوند سبحان ندارم. روزت را تبریک میگویم و بخاطر این صبرِ چهل ساله دستت را میبوسم.
🔹از خداوند سبحان طول عمر توأم با زندگی فاطمی برایت خواهانم و از اینکه اولین سال را در روز مادر بدون مادر به سر میکنی برایت صبر و برای آن مرحومهی مجاهد اجر و غفران الهی خواهانم. همسر ناتوانت در اداء حق الهی خود، «قاسم»، هفتم اسفند ۱۳۹۷
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت: ۱۱۹
گوشی در دستم لرزید: «امروز مرخصم سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!» خیلی خوشحال شدم، چون میتوانستم تو را در کنارم داشته باشم. گرچه خانه مامان بودم.
- می فرستمش بیاد! | - اگه گفتی کی اینجاست؟ . نمیدونم! . پدر و مادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! - برای ناهار با خودت بیارشون! | وقتی قبول کردی، مامان بلند شد غذا درست کرد که تلفن زدی: «پرواز اینا جلوتره، باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!» وقتی از فرودگاه آمدی، عصر شده بود. دوستانت و فامیل به دیدنت آمدند و این برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه بچه های کوچکی
که به دنیا می آیند، محمدعلی هم زردی گرفته بود. نگرانش بودم، دلداری ام دادی. بعد از یک هفته پدر و مادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند. رفتی آنها را از فرودگاه برگرداندی. یک شب پیش ما ماندند. فردایش آنها را رساندی فرودگاه که بروند مشهد. دیگر مثل زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، نمی گفتم این کار را بکن آن کار را نکن. سعی می کردم بیشتر کارها را خودم بکنم. بعد از اینکه کمی سرت خلوت شد گفتی: «بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!»
من و محمدعلی آمدیم داخل ماشین. فرصت خوبی بود کنارت باشم. ساعتی بعد شناسنامه را گرفتی و آمدی. - بفرما، اینم شناسنامه شازده، فقط به مهر کم داره! . مهر چی؟ به شهادت! - از حالا؟ - آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی: «قبول!» جلوی قنادی ایستادی: «بذاریه کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینیشناسنامه محمدعلیه همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدارخوابی ها را بین خودمان تقسیم می کردیم.
گفتی: «شبا محمدعلی مال تو، روزا مال من! قبول؟»
- قبول!
نسبت به زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، مادر پخته تری شده بودم. حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود.
بعد از تولد محمدعلی، پنجاه روز پیشم ماندی، یعنی پنجاه شب تمام، ماه در آسمان بود و نبود. گاه هلال،
گاه نیمه، گاه کامل و گاه... اما من تو را همیشه ماه کامل می خواستم. بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم می ریخت، برای همین سرگردان بودم. نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود. کی برایم هستی؟ کی برایم میتابی؟ پنجاه شبانه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بی تاب بودم زمان کمی بود. برعکس تولد فاطمه، هم تولد محمدعلی سخت بود و هم گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت می کردی یا عصبی میشدی،
کمردرد میگرفتی یا پهلویت تیر می کشید، طوری که نمی توانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت می کرد. همین روزها بود که خانم صابری زنگ زد: «با حاج آقا و دخترا و نوهم اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما.» آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: «عمو قول داده بودی ما رو ببری شمال!» خندیدی: «حتما عمو، صبح زود راه می افتیم!» زنگ زدی به یکی از دوستانت در
شمال و خانه ای را برای اقامتمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی و گفتی: «صبحونه رو هم توی راه می خوریم.» نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد. این بار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی می کردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و میگفتی: «از من فيلم بگیر سميه.
ببین چقدر راننده م! بدون نیاز به پا ماشین می رونمله رو به لنز گوشی می گفتی: «دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشین بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلا هم کاری نداشته باشید توی یه دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از توی گوشی درنیارین!» | فیلم می گرفتم و میخندیدیم تا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمدعلی گریه می کرد و فاطمه نق می زد. وقتی تعمیرکار
گفت سرسیلندر ماشین سوخته و برای فردا حاضر می شود و باید ماشین را همین جا بگذارید، خنده از البت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده آقای صابری رفتیم کنار رودخانه و ناهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلش برای استراحت. آنها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی از مشهد زنگ زد: این طرفانمیاین؟» | گفتی: «فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!» | گفت: «کار شما دست امام رضا (ع)
گیره، بیایین خدمت آقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه!» فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه. روی تخت رستوران روبه روی تعمیرگاه نشستیم و تو میرفتی سر به ماشین می زدی و برمیگشتی. هر بار که میرفتی و می آمدی می گفتی: «بیا بریم اتاق بگیریم، این طوری اذیت میشینه اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم. دلم نمی خواست از تو دور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه
بازی کردی. درد را در پهلو و کمرت احساس می کردم، اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی. ماشین را که تحویل گرفتی، ایستادی به نماز و استخاره کردی: «سمیه این همه خرج ماشین کردیم به مشهد نریم؟»
⬅️ #ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هدایت شده از
امام زادگان عشق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#سلام_بر_مادر
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن_جلسه_85
🌷 #آیه_69_سوره_بقره
🌷 قَالُواْ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّن لَّنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَآءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ
🍀 ترجمه:گفتند از پروردگارت براى ما بخواه تا بر ما روشن سازد كه رنگش چگونه باشد؟ (موسى) گفت:همانا خداوند مى فرماید: آن گاو ماده ای باشد زرد یک دست، كه رنگ آن بینندگان را شاد و مسرور سازد.
🌸 این آیه ادامه ماجرای آیات۶۷و۶۸سوره بقره وماجرای ذبح گاو است،با اینكه فرمان ذبح، دوبار صادر شد، امّا گویا برخى از آنها قاتل را مى شناختند و نمى خواستند معرّفى شود. لذا از روى بهانه جویی، سؤالهاى متعدّدى را می پرسند،این دفعه از رنگ گاو سؤال كردند.(قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونها:گفتند از پروردگارت برای ما بخواه تا بر ما روشن کند که رنگش چگونه باشد)لون یعنی رنگ -باز بنی اسرائیل کلمه ربک به کار بردند در حالی که باید ربنا بگویند.
🌸 #موسی در جواب آنها فرمود:(قال إنه یقول إنها بقرة صفرآء فاقع لونها تسر الناظرین:موسی گفت همانا خداوند می فرماید آن گاو ماده ای باشد زرد یک دست،که رنگ آن بینندگان را شاد و مسرور کند) (صفرآء:یعنی زرد رنگ)از سؤالات نابجا نهى شده ایم. در سوره ى مائده مى خوانیم: «لا تسألوا عن اشیاء ان تُبدَلكم تَسؤكم» از چیزهایى كه اگر به آنها پاسخ داده شود براى شما مشكل به وجود مى آید، سؤال نكنید.
🔹 پيام های آیه۶۹سوره بقره 🔹
✅ از پرسیدن سؤالات نابجا باید پرهیز کرد.
✅ #رنگ_زرد، چنانكه در روایات نیز آمده، مورد سفارش دین است.
✅رنگ ها، در روحیّه ى انسان تأثیر دارند. «لونها تسر النّاظرین»
#تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#شــــــــــهـدا..!🌷
مانده ام از ڪدامتان،
بنویسم..! بخوانم..! بشنوم..!
هر ڪدامتان را صفتے ستـــــ
ڪه #شُهره شده اید به آن
هر ڪدامتان را اخلاقے ستـــــ
ڪه #جادوانه شده اید به آن
اما مے دانم !
همه ے شما را اگر خلاصه ڪنم،
مے شـود #عـــــبد
و تمام پیام تان را اگر خلاصه ڪنم
مے شـود #حـــــق
دعا ڪنید ما را تا عـــــبد حـــــق شویم ...
رهایمان نڪنید ...
سـلام✋
#روزتون شـــــهدایی🌸
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست».
#شهيدعلیرضاکريمی
📚مسافر کربلا، ص ٣٢،
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
💠سیدرضاحسینی
🗣به نقل از مادر
🔰بعضی افراد فامیل با رفتن او مخالف بودند به او میگفتند: مملکت خودمان مشکل دارد تو مال این مملکت نیستی، اگر میخواهی جنگ بروی برو افغانستان و او در جواب میگفت: «مملکت ما مملکت امام زمان نیست، درست نمیشود، ولی این مملکت، مملکت امام زمان است باید از آن محافظت شود.» میگفت: هرجا که ندای کمک آمد باید برای کمک برویم و الآن از سوریه ندای کمک میآید.
🔻پس از شهادت او تمام کسانی که با رفتن او مخالف بودند بر سر خاک او میروند و التماس میکنند که برای آنها هم دعا کند...
هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات نثار همه آسمانیها
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
" بسم رب الشهداء والصدیقین "
#سلام_بر_شهدا
#سلام_بر_مردان_بی_ادعا
خوشا آنانڪ جان را میشناسند
طریق عشق و ایمان را میشناسند
بسے گفتند و گفتیم از #شهیدان
#شهیدان را #شهیدان مے شناسند
✍️ #بهمن_ماه
سال ۱۴۰۰
سالروز عروج ✨🕊
🌷 #شهدای والامقام
🌷 #محله زینبیه، مسجد حضرت زینب "علیها السلام" است،
🌷 ڪہ در چنین ماهی
🌷 #آسمانی شدند
#شهید غلامرضا ستایش
#شهید اصغر کریمی پرویز .
#شهید سید قاسم فضلی رمی
#روحانی شهید مهدی پورهاشم
#شهید مدافع حرم حجت الاسلام محمد علی قلی زاده
#شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیر
#شهید مدافع حرم حاج محمود هاشمی
#شهید مدافع حرم سید سجاد روشنایی
#شهید علی علیزاده موحد
#روحانی شهید علی اکبر زنجانی
#شهید علی اکبر ابهری
#شهید سعید اله عابدینی
#شهید محمد رضا عابدی
#شهید حسین عابدی
#شهید جواد جهانی
#شهید محمود کسایی
#شهید هادی صدیقی
#شهید علی میرزایی
#شهید محمد نظری
🌷 سالروز
🌷 آسمانی شدنتان
🌷 مبارڪ باد ...
#روحشان_شاد
#یادشان_گرامی با ذکر #صلوات
⬅️ از خانواده های معزز شهدا درخواست داریم با ارسال کلیپ، خاطره ، زندگی نامه ،عکس های با کیفیت و..ـ جهت آشنایی بیشتر محله با شهیدشان ، خادمان خود را همراهی نمایند .
🆔 @ya110s
"اجرتان با سرور و سالار شهیدان"
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
به دل نگیر اگر تولد شما را تبریک نمی گویند،
ذوق ولادت مادرتان غافلگیرشان کرده.💐
تولدت مبارک بزرگ مرد سرزمینم🌹
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#اسم_تو_مصطفاست |
#قسمت : ۱۲۰
. ولی من برای بچه ها به اندازه یکی دو روز لباس برداشتم و برای
خودم هیچی! - هرچی لازم داشتیم سر راه می خریم! شبانه راه افتادیم سمت مشهد. در طول راه محمدعلی بدقلقی می کرد، طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و پیاده شویم تا هوایی بخورد. محمدعلی و فاطمه که خوابیدند، همان طور که می راندی گفتی: «عزیز، دعای ندبه رو برام میخونی؟» | خواندم. گفتی: «یه دعای دیگه!» گفتم: «اصلا نگران نباش آقامصطفی! من مفاتيح شمام، هرچه
خواستی بگو رودروایسی نکن!» خندیدی: «تو که برام میخونی یه جور دیگه کیف میکنم!» نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیرگاه تعمیرکار گفت: آرام آرام ببرین تا نمایندگی خودش.» بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خرابی که باید آرام میراندی، محمدعلی که بداخلاقی می کرد، دردی که گاه در پشت و کمرت میپیچید، خستگی خودم و نقنق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهد و رفتیم خانه خانم
قاسمی، ما را که دید خیلی خوشحال شد: «خدا رو شکر. میخواستم برای میلاد آقا امام زمان
جشن بگیرم. خوب شد که اومدین!» یک هفته ماندیم مشهد. خانم قاسمیدانا جشن گرفت و دوستانش و خانواده رزمندگان را هم دعوت کرد. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم.
ماه رمضان از راه رسید و من با اینکه نمی توانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحرها بیدار شوم و کنار تو
آهسته گفتی: «نمیتونم زمان مشخص کنم، هرلحظه ممکنه زنگ بزنن و مجبور بشم برم!» اخمهایم در هم رفت. بلند گفتی:
شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!» اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد: «سلام عزیز، من دارم میرم!» . کجا؟ - سوریه! | و رفتی. به
همین راحتی اولین کاری که کردم این بود که زنگ بزنم و مهمانی را به هم بزنم و
بعد نشستم و به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی خوابید، او هم گریه می کرد و گریه هایش دلم را به آشوب میکشید. لابد قرار بود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم،
جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندمش، ولی آرام نمی گرفت. پدرم زنگ زد:
باباجون بلند شو بیا خونه ما.» ولی من با دو تا بچه راحت تر بودم که خانه خودمان بمانم. شبهای تنهایی و بی خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جا بود، اما خودت نبودی. به خودم می گفتم: بایدبزرگ بشی سمیه، باید طاقت و صبرت رو بیشتر کنی، تو حالا مادر دو تا بچهای. یک هفته شد دو هفته. دو هفته شد سه هفته، سه هفته شد چهار هفته. پس تو کجا بودی؟ چطور مرا با گریه های سوزناک و نفس گیر محمدعلی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود. بعد از یک شب سخت، شبی که محمدعلی نگذاشته بود خوب بخوابم، تازه پلکهایم روی هم رفته بود که فاطمه صدایم کرد: «مامان پاشو گرسنمه!»
- توی یخچال نون و پنیر هست؟ - نه تو باید بهم صبحونه بدی! - فاطمه جان بذار بخوابم، داداشی تا صبح گریه می کرد؟ - من گرسنمه! بلند شدم، اول به حال خودم و محمدعلی و فاطمه و بعد برای کل زندگی ام گریه کردم. بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم گذاشتم جلویش. تا آمدم بخوابم گفت: «مامان چشماتو باز کن، میترسم!» - من که اینجام فاطمه، تلویزیون هم که روشنه. بذار بخوابم!
. نه تو باید بیدار باشی، نباید بخوابی! دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، به خصوص که محمدعلی هم افتاده بود به گریه. زنگ زدم به تو مصطفی کم آوردم. کی میای مصطفی؟» . اتفاقا میخواستم زنگ بزنم بگم دارم میام! یک مرتبه دل شوره افتاد به جانم: «چیزی شده؟» . نه بابا! ابوعلی مجروح شده، میاریمش تهران خوشحال شدم. نگاهی به دور و بر خانه کردم. باید می افتادم به نظافت
شروع کردم به خانه تکانی. دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه ها را درآوردم و ریختم داخل ماشین لباسشویی. پرده ها را باز کردم و شستم. محمدعلی و فاطمه را گذاشتم پیش مامانم و دوان دوان رفتم خرید: قند، شکر، رب، روغن باید همه چیز در خانه می بود تا وقتی که می آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه یک ادوکلن هم برایت خریدم و کادوپیچ کردم، اما یک فکر کوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم و مدام بزرگتر میشد. چطور مصطفی تابه حال برای
هیچ یک از دوستانش که مجروح شدند نیامده و حالا برای ابوعلی می خواهد بیاید؟ پیام دادم: «آقامصطفی نکنه خودت طوریت شده؟» - نه بابا! فقط ابوعلی مجروح شده. - راستش رو بگو آقامصطفی! . همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خود ابوعلی که گفت: «فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده.» دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. درحالی که سبزی خرد
می کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم: «دوباره مصطفی مجروح شده!» به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه میشناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تو را فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرباء به مامان گفتم: «خدا رو شکر، حتى راضی ام با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادرم در هم رفت. با تو تماس گرفتم: «چه ساعتی
میرسی؟» | . خونه نمیام، مستقیم ما رو میبرن بیمارستان! | ساعت چهار عصر پروازت بود. باید خود را برای صبح فردا آماده می کردم. آیا می توانستم بخوابم؟ پرده ها را که خشک شده بودند زدم، ملحفه ها را کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم. همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها میکردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار دیگری می توانستم بکنم؟! بلند شدم و شروع کردم به شام درست کردن، تا صبح هنوز خیلی مانده بود.
⬅️ #ادامه_دارد...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷