eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ✋🌼 🌾باز هـم روز مـن و عرضِ ادب محضرِ یار 🌾با سـَلامـے برڪٺ یافتہ روز و شب ما 🥀 🕊 🍃🌹🍃🌹
❄️🌤❄️ در دفترم هزار معمّا نوشته ام یعنی که باز نام شما را نوشته ام خورشید پشت کوه! ببین دفتر مرا امروز هزار مرتبه فردا نوشته ام.. سلام مولای مهربانم 🍃🌹🍃🌹
سلام بر آنان که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند . سلام همراهان همیشگی روزتون بخیر🌤 🍃🌹🍃🌹
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿 💠سلام صبحتون حسینی(علیه السلام) 🍃🌹🍃🌹
ڪوچه هایمان را به نامشـــان ڪردیم ڪ هرگاه آدرس منــزلمان را میدهیم بــدانیم از گذر گـــاه خـــون ڪدام شهیـــد اســت ڪه بـــا آرامـــش به خــانه میرسیـــم 🍃🌹🍃🌹
جاے شھید گودرزی خالے ڪه😔 وعده داد بود از سوریه بازنگردد مگر با پرچم پیـروزی یا شهـادت ... با شهادت برگشت💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 تڪفیری را گیر می اندازند... طرف به عربی فحش مےدهد ڪه شما خنزیر هستید و فلانید. مےگفته "انا الصدیق". یارو می گفته لا، انت الخنزیر. بعد یکجایی میخواهد فرار کند که علی شاهسنایی پایش را میزند و می افتد. یک عراقی سر می رسد و می خواسته سرش را ببرد که جواد نمی گذارد. تا جایی که بین عراقی و جواد دعوا می شود و تا مرز اسلحه کشیدن جلو می روند؛ اما همان موقع، فرمانده عراقی ها می رسد و جدایشان می کند. وقتی تکفیری خواست سوار امبولانس شود، یقه ی جواد را می گیرد و می گوید انت الصدیق...! ✍حتی برای دشمنان هم ثابت کردی که جنس رفاقتت فرق می کند، ما که دشمن نیستیم رفیق... ص ۲۲۴ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مدافع حرم محمدرضا دهقان ماه قبل ازشهادتش ، در کنار مزار مدافع حرم رسول خلیلی 🍃⚘🍃 عاشق بود... همه جوره دنبالش بود... حتی و از داشت که کمتر جایی دیده میشد... عید 94 راهی مشهد شد و از اینکه تحویل سال در کنار نیست حسرت میخورد. ولی خب حسابی امام رضا علیه السلام⚘ بود ، به قول خودش زندگیشو سپرده بود دست ... 🍃⚘🍃 پیش که میرفت میگفت روضه بذار؛ میگفت رو مزارش نوشته: ای که بر تربت من میگذری روضه بخوان 🍃⚘🍃 شبیه او زیست شبیه او نفس کشید شبیه او در حلب سوریه پرپر زد و روز قبل از سالگرد رسول خلیلی در به شهیدش پیوست... 🍃⚘🍃 ... 😔 مثل محمدرضا دهقان امیری 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ از کجا اینقدر مطمئنی به خودت؟ 🔻قابل توجه حزب‌اللهی‌ها و مذهبی‌ها! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 اعجوبه مدافع وطن ستوان "اسماعیل زارعیان" در مقابل نیرو‌های صدام نشان داد که این بیشه هیچگاه خالی از شیر نیست؛ مبارزات این قهرمان، آنچنان بلای جان سرداران بعثی شده بود که آن‌ها او را در رادیو و تلویزیون مورد خطاب قرار داده و حتی برای سر او جایزه تعیین می‌کنند. زارعیان که هم قسم شده بود تا آخرین گلوله از پادگان دفاع کند، گویی مست بود از عشق وطن و برایش قابل فهم نبود پا پس کشیدن در مقابل دشمن زیرا به هنگام پوشیدن لباس سربازی ملت ایران قسم خورده تا آخرین قطره خون تا آخرین فشنگ مبارزه کند تا ایرانی آسوده باشد. به همین دلیل لباس خود را درآورده و درون لباس وصیت‌نامه خود را می‌نویسد و تا آخرین نفر ایستاد تا خاک پادگان دژ مقدس شود. یکی از همرزمان او می‌گوید: وقتی او را با لباس خیس دیدیم به او گفتیم اسمش در گروه شهدا و مفقودین رد شده است، او لبخندی زد و گفت من تا خرمشهر را از بعثی‌ها پس نگیرم شهید نخواهم شد! من روی دیوار یکی از خانه‌ها نوشتم 💪 همان دوستش گفت: روزی که عملیات بیت‌المقدس انجام شد، او با خط خودش روی یکی از دیوارها نوشت ✌️ یکی از همرزمانش درباره نحوه شهادت این افسر قهرمان در می‌گوید: گلوله ۱۳۰ م.م به نزدیکی ما خورد و یک دست او قطع شد، او دست خود را برداشت و در جیب گذاشت و با آن دست فرمان پیشروی صادر کرد. دقایقی بعد گلوله دیگری منفجر شد و این بار دست دیگر او همراه با جراحات متعدد در بدنش قطع شد و به شهادت رسید. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_دو آب دهانش را فرو می دهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه
💔 - چرا نخوابیدی؟ پس متوجه آمدنم شده. - خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم. - منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا(ع) بود. حامد نگاهی به درخت انگور میاندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده، بعدم غوره هاش انگور میشه! حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزهای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از مسجد صدای اذان می آید. آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟ و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز آیینه کاری هاو چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم. اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان کند تا حامد کمی سرحال شود؛ البته کاملا مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند. الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9 شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دلارام فاصله ای ندارم؛ همه گریه میکنند، از جمله خودم! دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم میخورد؛ از همین‌جا بوی گلاب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست! بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛ جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم: ؛_به_کسی_کار_ندارم... چمدان ها را به هتل تحویل می دهیم و می رویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا(ع)ست و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد. همه ساکتند، همه حال مرا دارند.به جلوی گیت ها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله می گوید: قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا. وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛ هوا نه سرد است و نه گرم، نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول می‌خوانم. حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود، با همان حالت به عمه میگویم: میشه من تنهایی برم؟ - برو فقط زود بیای ها! گم نشی! - چشم! التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم. صحن ها را درست بلد نیستم، چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها خودم را میرسانم به صحن انقلاب. از کفشداری 2 وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور است و نور و نور، بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به آسمان میرود، صدای یکنواخت و ملایم. ... ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب سلام میدهم؛ جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس وانیس النفوس. ... وقتی صدای زنگ می آید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه! با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم. از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال دگرگونم را عادی نشان بدهم؛ اصلا نمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛ یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن! از صبح تا حالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمیشود. آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا. (بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست توصیفش کنم... همه با آنچه بر ما و آن روضه مصور گذشته آشناییم) ... به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد_و_سه - چرا نخوابیدی؟ پس متوجه آمدنم شده. - خواب بابا رو دیدم؛ همون
💔 صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند حرم؛شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم است! اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه، بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند. حداقل اینجا دوستم دارند. صدای یاالله گفتن علی از بیرون می آید؛ میروم بیرون و زیر لب سلام میکنم؛ آنقدر آرام که بعید است صدایم را شنیده باشد! مشغول ظرف شستن میشوم، این بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است. علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال میگوید: شنیدین چی شده مامان؟ و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند. راضیه خانم با تعجب میگوید: نه! علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید: یکی از نیروهای سپاه قدس رو اسیر کردن، امروزم شهیدش کردن! عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم می ایستد و میپرسد: کیا؟ علی با نفرت و بغض میگوید: د... داعشیا دیگه... دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم می افتد و صدای نسبتا بلندی میدهد. همه برمیگردند طرف من و در واقع صدای قاشق ها! منتظر سوالشان نمی مانم، چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم می‌ترکد. تقریبا می‌دوم به سمت اتاق و در را می‌بندم؛ می‌نشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تخت های فنری متنفرم! برایم مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛ صدای اذان میآید. چه فرصت خوبی! برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غلغله میشود. می‌ایستم به نماز؛ با تکبیره الاحرام، اشکم درمی آید، انگار از خدا گله داشته باشم، تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟! واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دلارام، ناآرامم؟ چرا باید برای شهادت کسی که نمی شناسمش اینطور پریشان شوم؟ چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟ حججی« آن عکس شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای »شهید باشد. از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟ گوش تیز میکنم، صدای علی می آید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ می آید و بعد سلام و احوال پرسی حامد و عمه و بقیه دوستان باهم. ناگهان حامد در را باز میکند، از جا می پرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را می‌بندد. احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟ نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که نگاهم را میدزدم. میگوید: پس خبرو شنیدی؟ سرم را تکان میدهم. میگوید: از چی میترسی؟دوست دارم بگویم «از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی» اما زبانم نمی چرخد؛ فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید. حامد آه میکشد: اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟ سرم را تکان میدهم که هیچی. مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید: میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛ تو تنها کسی هستی که میفهمی چی میگم؛ ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم. ... به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi