eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
204 دنبال‌کننده
627 عکس
144 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
📸به مناسبت روز (۱۷مرداد) عکسی از در حال مصاحبه با شهید مهدی باکری : من در هر عملیات برای مصاحبه با فرزندان دلیر اسلام به جبهه می‌آمدم این دفعه دیگر نتوانستم تحمل کنم...بدان جهت سلاحی تهیه کردم که در کنار این مردان خدایی جنگ کنم. 🌹 ۱۷ مرداد برخبرنگاران شهید وخبرنگارانی که در راه شهدا اکنون فعالیت دارند؛ مبارک باد @shahidbakeri31
:کسی که توکل به خدا دارد از هیچ جاده‌یی نمی‌ترسد ... @shahidbakeri31
:کسی که توکل به خدا دارد از هیچ جاده‌یی نمی‌ترسد ... : قرار بود با برویم پادگان الله‌اکبر و از آن‌جا برویم تبریز ، برای جلسه و سرکشی آقا مهدی به خانواده‌اش. ما در کاسه گران بودیم؛ جاده‌ها ناامن بودند و پر از کمین! شهید هم حتی داده بودیم؛ نماینده‌ی لشکر عاشورا( آقا سید مهدی حسین )خیلی نگران آقا مهدی بود. آمد به من گفت:راه امنیت ندارد.اگر توانستی رأی مهدی را بزن ! … یا صبح بعد از نمازبروید ! » رفتم پیش آقا مهدی گفتم: اجازه بده صبح بعد از نماز برویم!؟ ناراحت شد و گفت:نمی‌خواهد تو بیایی.. خودم تنها می‌روم! گفتم: آخر می‌گویند جاده … » گفت: نمی‌ترسد! نتوانستم تنهاش بگذارم . من می‌راندم و او در جای خطرناکی از مسیر نگران شد گفت: بزن کنار ! » آمدم کنار نگه داشتم . گفت « حالا بیا پایین بگذار من برانم ! گفتم « من و شما ندارد که.. گفت « این جور وقت‌ها باید گفت چشم. گفتم :چشم! آمدم نشستم کنار آقا مهدی ؛ حس کردم آن‌جا همان محلی‌ست که پاسداران را شهید کرده‌اند. این را از نارنجکی فهمیدم که دست آقا مهدی بود و حاضر آماده برای ضامن کشیدن ، تا اگر حمله‌یی شد غافلگیر نشود . آن قدر رفت تا از آن قسمت خطرناک گذشتیم. گفت :حالا من می‌زنم کنار . رفت نشست سرجاش.هنوز راه نیفتاده بودم که دیدم آقا مهدی خوابش برده . انگار نه انگار همین یک دقیقه پیش به من گفته نگه دارم و خودش رانندگی کرده... انگار از همان اول آن‌جا خوابیده بوده... @shahidbakeri31
. در اسفند ما سال ۶۳ عملیات را شروع کردیم نام لشکر مان لشکر عاشورا بود توصیه ام به بچه ها این بود که عشق در قلب و سوز برجان . . @shahidbakeri31
: ﺇِﻥَّ ﺭَﺑَّﻚَ ﻟَﺒِﺎﻟْﻤِﺮْﺻَﺎﺩِ ﭘﺴﺮﺩﺍﯾﯽ ﺣﻤﯿﺪآقا ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﺣﻤﯿﺪ ﺩﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : آقاﺣﻤﯿﺪ ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮﯾﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :« ﺍﻥ ﺭﺑﮏ ﻟﺒﺎﻟﻤﺮﺻﺎﺩ » ﻭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﮐﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﺩ! ﻣﮕﺮ ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﺟّﺪﯼ. ﺩﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎﯾﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ : ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺯ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻩ، ﺑﺎ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻗﺮﺁﻥ، ﻧﻤﺎﺯ، ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﻭﺭﺯﺵ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﻦ... ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺁﻟﻤﺎﻥ، ... ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻋﻤﯿﻖ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻝ، ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﺗﺎ ﺑﺎ ﺗﺠﺰﯾﻪ ﻭ ﺗﺠﻠﯿﻞ ﺁﻥ، ﻧﻘﺎﻁ ﺿﻌﻒ ﻭ ﻗﻮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﺭ محیط ﺧﺎﺭﺝ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﭼﻪ ﺧﻄﺮﺍﺗﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺁﻥ، ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻢ... @shahidbakeri31
وصیت ابوالفضلی : فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام ببار آیند. ۱۴۴۲ @shahidbakeri31
: یک فرمانده جاویدالاثر روزی از مدرسه به خانه می‌آید، در حالی که گونه‌ها و دستهای سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی می‌کند که در جانش رسوخ کرده است‌. پدرش همان شب تصمیم می‌گیرد که پالتویی برایش تهیه کند‌. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می‌رود‌. غروب که از مدرسه برمی‌گردد با شدت ناراحتی‌، پالتو را به گوشه اتاق می‌افکند‌. همه اعضای خانواده با حالت متعجب به او می‌نگرند، و مهدی در حالی که اشک از دیدگانش جاری است‌، می‌گوید: “چگونه راضی می‌شوید من پالتو بپوشم در حالی‌که دوست بغل‌دستی من در کنارم از سرما بلرزد... تا اینکه پدرآقامهدی یک کاپشن هم برای دوستش خرید و برای اینکه دوستش ناراحت نشه سر صف مدرسه هردو کاپشن به آقامهدی ودوستش هدیه دادند... @shahidbakeri31
: در یکی از روز ها قبل از عملیات بدر آقا مهدی باکری را دیدم هنگام برگشت از ماموریت از قایق پیاده شد نجات تنش بود و به جلیقه دیگه تو دستش هست نزدیک شد گفت: (بنده خدا) و اگه اشتباه نکنم این رو هم گفتن بالالاریم (فرزندانم) جلیقه را نشون مون داد و گفت این است که از لابلای نیزارها پیدا کردم ما اینا را به سختی تامین کرده ایم قدر اینا را بدونین چرا که در راستای حفاظت از بیت المال در مسئولیم و دیگر اینکه این میتونه جان یه رزمنده ای را نجات بده.... @shahidbakeri31
هفته دفاع مقدس گرامی باد. @shahidbakeri31
: چند ماه از کار مشترک و ­‌زاده گذشته بود و این دو یار وفادار با فعالیت مخلصانه و شبانه ­روزیشان تازه توانسته بودند امنیت نسبی را به منطق‌ه­ی آذربایجان غربی برگردانند که صدام، به ایران اسلامی حمله کرد... (خمپاره انداز 120) هنوز یک هفته از شروع جنگ نگذشته بود که مهدی باکری و حسن شفی‌ع­زاده و 30 نفر دیگر از نیروهای رزمنده­‌ی ارومیه، یک قبضه خمپاره­ انداز 120 از س پ اه ارومیه برداشتند و رفتند قرارگاه جنوب و خودشان را به برادر رحیم صفوی معرفی کردند. آن زمان آقای رحیم، مسئول عملیات کل س پ ا ه در جنوب بود. اول جنگ، وضع بسیار ناجور بود. خرمشهر سقوط کرده بود، آبادان 270 درجه در محاصره­‌ی دشمن بود، تقریبا همه­‌ی راه­های زمینی آبادان بسته شده بود، عراقی­ ها تا پشت دروازه­‌ی اهواز رسیده بودند، توپخانه­‌های عراق تمام شهر اهواز را می­کوبیدند و همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط بکند... آن زمان بنی صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و س پ اه ی نداشت!، به ما مهمات و مایحتاج جنگی نمی­داد. در چنین فضایی، حضرت امام فرمان دادند حصرآبادان باید شکسته شود. مهدی باکری و حسن شفیع­‌زاده با یک قبضه خمپاره 120 مأمور شدند که بروند به آبادان. این دو بزرگوار آمدند به محل استقرار ما که در اهواز در جایی بنام گلف بود. آمریکایی­ ها قبلا در این محل، گلف بازی می­کردند. ما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت" (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی) در آن اوضاع و احوال، یک قبضه خمپاره­‌ی 120، برای سپاه سلاح سنگین و خیلی مهمی به حساب می­آمد که باید فرماندهان رده­ بالای س پ ا ه تصمیم می­گرفتند کجا مستقرش کنند. به تشخیص و دستور فرمانده­ی عملیات جنوب، این 30 نفر و ، که فرمانده­شان بود و حسن شفیع­‌زاده که دیده­ بان خمپاره­ انداز بود، به سوی آبادان راه افتادند. "آقا مهدی (باکری) فرمانده­ی این قبضه بود و برادر شفیع­‌زاده دیده­ بان. سهمیه­‌ی این­ها روزی سه گلوله­‌ی خمپاره بود. آنها با کمبود امکانات و تجهیزات، مردانه ایستادند تا در عملیات ­_الائمه(ع) در تاریخ 5 مهر 1360 که حصرآبادان شکست.( رحیم صفوی) @shahidbakeri31