eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید حاج حسین بصیر 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید حاج حسین بصیر 🆔 @shahidemeli
🌷 محمد آقا بسیار اهل قناعت بود. نه این که در زندگی خرج نکند، بلکه درست خرج می کرد. او اهل اسراف نبود. با همان حقوق اندک و با پس‌انداز و گرفتن وام توانستیم خانه‌ی بسیار کوچکی بخریم. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محسن وزوایی 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محسن وزوایی 🆔 @shahidemeli
🌷 قرار بود عملیاتی در هور انجام شود. تمام نیروها و امکانات برای رسیدن به منطقه‌ی عملیاتی باید از آب می‌گذشتند. ما جز قایق‌های موتوری کوچک چیزی نداشتیم و هرگز به ذهنمان خطور نمی‌کرد که خشایارهای غنیمتی پوسیده را می‌توان به کار گرفت؛ اما نورالدین روز و شب با خشایارها ور می‌رفت. شب و روز داخل آب بود و خشایارها را تعمیر می‌کرد. هیچ‌وقت هم خسته نمی‌شد. عملیات آغاز شد. انتقال مهمات با قایق به کندی پیش می‌رفت، با هر قایق فقط ۲۰ تا ۳۰ گلوله خمپاره را می‌شد به معرکه رساند، اما وقتی خشایارها وارد عمل شدند، کارها سرعت گرفت. همان خشایارهای پوسیده‌ی غنیمتی، انبوه موشک‌های کاتیوشا را به جلو می‌برد. نورالدین در تلاش و تکاپو کار می‌کرد و فرمان می‌داد. اینجا فهمیدیم که آقا مهدی برای چه نورالدین را به فرماندهی زرهی انتخاب کرده، اینجا بود که فهمیدیم چرا حمید باکری می‌گفت: اگر در لشکر افرادی مثل نورالدین مقدم داشته باشیم، این لشکر از لحاظ نگهداری اموال نمونه می‌شود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
20.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آرزوی فرزند رضا آذربار شهید رضا آذربار 11 تیرماه 1372 در شهرستان کامیاران به دنیا آمد و سرانجام در اغتشاشات 24 آبان 1401 توسط اغتشاشگران به شهادت رسید. از این شهید بزرگوار یک دختر به نام ریحانه به یادگار مانده است. 🆔 @shahidemeli
🌷 روزی، همراه عده‌ای دور هم نشسته بودیم. مهدی هم بین ما بود. هر کسی آرزویش را می‌گفت. یکی می‌گفت من اول دوست دارم اسیر شوم تا سختی اسارت اهل بیت امام حسین (ع) را بچشم. خلاصه، هر کسی چیزی می‌گفت و صحبتی در این زمینه می‌کرد تا رسید به مهدی. همه منتظر بودیم ببینیم او چطور دوست دارد شهید شود؛ یا اصلا دوست دارد شهید بشود یا نه. چیزی که مهدی گفت، تامل همه را برانگیخت، و ما تازه فهمیدیم که اخلاق و برای خدا بودن یعنی چه. مهدی گفت: من، چیزی را می‌خواهم و به چیزی راضی هستم که خدا دوست دارد و به آن راضی است. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 آقای سپهوند می‌گفت: یک شب بیرون سنگر رفتم. دیدم پشت سنگر، علی‌عباس چفیه‌اش را پهن کرده و مشغول نماز شب است. او حال عجیبی داشت. گرم راز و نیاز بود. او در پشت سنگر طوری نماز می‌خواند که زیاد جلوی دید دیگران نباشد و برای بچه‌ها مزاحمت ایجاد نشود. دیدم دارد راز و نیاز می‌کند. من هم به داخل سنگر آمدم. خیلی تحت تآثیر او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعی کردم مانند او باشم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 بچه که بودیم گاهی روزهای تعطیل به خانه پدربزرگمان می رفتیم و وقتی از بیکاری حوصله‌مان سر می رفت، یک توپ پلاستیکی می خریدیم و فوتبال بازی می کردیم. وسط شور و نشاط بازی، ناگهان عباس غیبش می زد! صدایش می کردیم و جوابی نمی شنیدیم. با کنجکاوی به دنبالش می گشتیم و می دیدیم که در حال وضو گرفتن است. بزرگ تر که شدیم، دیگر می دانستیم که حتی در گرماگرم بازی ، عباس نمازش را به موقع می خواند. این باعث شده بود که ما هم به تبعیت از او، بازی را تعطیل کنیم و نماز بخوانیم. به نقل از پسرعموی شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 رفتم جلوی چادر تدارکات گردان و گفتم: پوتین‌هایم پاره شده و دیگر قابل استفاده نیست. و با دستم اشاره کردم به پوتین‌هایم که دهان باز کرده بودند و ... . مسئول تدارکات گفت: باید از آقا سید نامه بیاوری، اگر او نوشت، من پوتین می‌دهم وگرنه، نمی‌توانم. رفتم دنبال آقا سید. گفتم: آقا سید، پوتین‌هایم پاره شده، گفتند شما باید نامه بدهید تا تدارکات... سید گفت: ببر کفشدوزی درستش کند. گفتم: بردم. درست بشو نیست. وضعشان خیلی خراب است. می‌بینید که. گفت: پوتین‌های من، وضعشان بهتر از پوتین‌های شما نیست، اما باید تحمل کرد. موقع نماز جلوی حسینیه تخریب، پایش را گذاشت روی یکی از پله‌ها، بند پوتینش را باز کرد. وقتی به پوتینش نگاه کردم از تقاضای خودم شرمنده شدم. پوتین سید هیچ کف‌پوشی نداشت. همه‌اش، همان کف زیرین زبرِ خانه خانه بود. دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. بعد از نماز مغرب و عشا در حسینیه نشسته بودم غرق در فکر و خیال که دستی به شانه‌ام خورد. تا خواستم سرم را بلند کنم، دستی به طرفم دراز شد، یکی از بچه‌های گردان بود. کاغذی در دستم گذاشت و رفت. باز کردم و یادداشت را خواندم: تدارکات، لطفا یک جفت پوتین تحویل حامل نامه بدهید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli