eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
299 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 مصطفی می‌گفت: من نمی‌خوام موسیقی و آهنگ و از این چیزا توی مراسمم باشه. برای همین مداح آورده بود تا مولودی بخواند. پدرش از یکی از دوستان شعبده‌بازش خواسته بود در عروسی برنامه اجرا کند. بچه‌گربه‌های مصطفی هم برای آن‌که بتوانند از حقه‌هایش سر دربیاورند، تا توانستند شیطنت کردند. با آن‌که عروسی شاد برگزار شد اما در آن حرمتی شکسته نشد. از خواستگاری تا عروسی مصطفی فقط شش ماه طول کشید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 محور همه‌ی فعالیت‌هایش نماز بود. ابراهیم در سخت‌ترین شرایط، نمازش را اول وقت می‌خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می‌کرد. مصداق این حدیث بود که امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرمایند: هر که به مسجد رفت و آمد کند از موارد زیر بهره می‌گیرد: برادری که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه. ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نمازهای صبح را در مسجد و به جماعت می‌خواند. رفتار او ما را به یاد جمله معروف شهید رجائی می‌انداخت که به نماز نگویید کار دارم، به کار بگویید وقت نماز است. بهترین مثال آن، نماز جماعت در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می‌رسید، ورزش را قطع می‌کرد و نماز جماعت را بر پا می‌نمود. بارها در مسیر سفر، یا در جبهه، وقتی موقع اذان می‌شد، ابراهیم اذان می‌گفت و با توقف خودرو، همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد. صدای رسای ابراهیم و اذان زیبای او، همه را مجذوب خود می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 خسته که می‌شدی. وقتی که می‌خواستی قید همه چیز را بزنی و رها کنی و بروی، می‌رفتی می‌نشستی پیش رهنمون. نگاهش می‌کردی. نگاهت می‌کرد. باهات حرف می‌زد، می‌خنداندت. ده دقیقه‌ی بعد که بلند می‌شدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده. 🆔 @shahidemeli
📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمد بروجردی 🆔 @shahidemeli
| 📖 ″برشی از خاطرات″ | شهید محمد بروجردی 🆔 @shahidemeli
🌷 حدود ۱۶ سال داشت. رزمنده‌ی بسیجی بود که تازه به جبهه آمده بود. او را دژبان در ورودیِ موقعیت عقبه‌ی لشکر تعیین کرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را بر عهده داشت. حاج حسین به اتفاق دو نفر از مسئولان لشکر، در حالی که سوار تویوتا بود، قصد داشت به موقعیت مورد نظر وارد شود؛ ولی دژبان تازه‌وارد که حاجی و همراهانش را نمی‌شناخت، گفت: کارت شناسایی! حاجی گفت: همراهمان نیست. دژبان گفت: پس حق ورود ندارید. یکی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی کند؛ اما حاجی، با اشاره، او را به سکوت فراخواند، اصرار کردند؛ سودی نداشت. دژبان، کارت شناسایی می‌خواست. همراه دیگر حاج حسین که دیگر طاقتش طاق شده بود، گفت: طناب رو بنداز بریم، حوصله نداریم. دژبان، سلاحش را به طرف آن‌ها نشانه رفت و با لحنی خشن گفت: بلبل‌زبونی می‌کنید؟! زود بیاید پایین دراز بکشید رو زمین، کمی سینه‌خیز برید تا با مقررات آشنا شوید. حاج حسین با فروتنی خاصی که داشت، آهسته به همراهان خود گفت: هر کاری که می‌گوید، بکنید. و از خودرو پیاده شد. همراهان نیز به پیروی از ایشان، همین کار را کردند. وقتی پیاده شدند، دژبان متوجه شد که یکی از آن‌ها، یعنی حاج حسین، یک دست بیشتر ندارد. برای همین گفت: خیلی خوب، تو سینه خیز نرو؛ اما ده مرتبه بشین و پا شو. در همین حین، مسئول دژبانی که در حال عبور از آن حوالی بود، منظره را دید و سراسیمه و پرخاش‌کنان به طرف دژبانی دوید و گفت: برو کنار، بگذار وارد شوند. مگر نمی‌دانی ایشان فرمانده لشکر هستند؟ با شنیدن این سخن، حالت بیم و شرمساری شدیدی در چهره‌ی دژبان هویدا شد‌. حاج حسین اما بدون آن‌که ذره‌ای ناراحتی در چهره‌ی روحانی‌اش مشاهده شود، با تبسمی حق‌شناسانه، دژبان را در آغوش گرفت و بوسه‌ای از روی مهر بر چهره‌ی او زد و گفت: اتفاقا وظیفه‌اش را خیلی خوب انجام داد. و پس از سپاسگزاری از دژبان برای حسن انجام وظیفه، او را بدرود گفت. به نقل از روزنامه‌ی جمهوری اسلامی، ۸۶/۷/۳ 🆔 @shahidemeli
🌷 به بیت‌المال خیلی حساس بود. لباس ورزشی‌ای که داخل پادگان به نیروها می‌دادند را هیچ‌وقت جای دیگری نمی‌پوشید. لباسی که در باشگاه، خارج از پادگان داشت را هم هرگز برای باشگاه پادگان نمی‌پوشید. محمدحسین در جیب بازوی لباس نظامی‌اش دو تا خودکار داشت یکی مال خودش بود که خریده بود. دیگری اموال پادگان بود. کار اداری را با خودکار پادگان انجام می‌داد و کار شخصی‌اش را با خودکار خودش. یکبار یکی از بچه‌ها به شوخی خودکارش را از جیبش بیرون کشید. گفت عجب خودکاری این برای من! محمدحسین گفت نه شرمنده این برای بیت‌المال است. بیا این یکی برای شما. محمدحسین همیشه به موقع سر کلاس می‌رفت، خیلی به وقت اهمیت می‌داد. برای همه چیز برنامه داشت حتی شوخی‌هایش در باشگاه! به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 آمد دفترم. می‌خواست برایش یک قطعه وارد کنم. قطعه را که دیدم، گفتم: مصطفی، خودم می‌تونم این رو بسازم. گل از گلش شکفت. -مطمئنی می‌تونی؟ -آره. -تو اگه بتونی، من تا دفتر رئیس سازمان هم که شده می‌رم، کارت رو می‌برم توی قالب تحقیقاتی. همان هم شد. سازمان را راضی کرد. چهل درصد کار را که جلو بردم، قرارداد ساخت و تولید شش‌ماهه با من بست. بیشتر از شش‌ماه طول کشید، ولی مصطفی پای کارم ایستاد. اگر پشتم نبود، نمی‌توانستم بسازم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 طوری بود که اگر احساس می کرد فردی نسبت به امام و مبانی ارزشی انقلاب، مسئله دارد و با برخورد منطقی اصلاح پذیر نیست، بدون هیچ تعلل و رودربایستی برائت خودش را از آن فرد اعلام می کرد. حتی اگر طرف بالاترین مقام لشکری و کشوری بود! اگر در جلسه ای چنین فردی حضور داشت، او وارد نمی شد. می گفت: من حتی حاضر به یک دقیقه تحمل چنین فردی نیستم. به قول دوستانش حاج محمود مصداق إنی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 یک روز آمدم میرحسینی را ببینم. ظهر شده بود، و همه داشتند می‌رفتند مهدیه نماز بخوانند. دیدم بد موقعی است. گفتم اول بروم نماز بخوانم، و بعد به دیدار او بروم. نماز خواندم، و پس از نماز، توی مهدیه دنبالش گشتم. پیدایش نکردم. همه داشتند می‌رفتند ناهار بخورند. دنبالشان به سالن غذاخوری رفتم. بسیجی‌ها و نیروهای مشمول، به صف ایستاده بودند؛ من هم رفتم ته صف. غذایم را گرفتم، گوشه‌ای نشستم و شروع کردم به خوردن. همه‌ی فکرم این بود که فرماندهان لشکر، غذا را توی ستاد می‌خورند. با خودم گفتم: طوری بروم که غذا خوردنش تمام شده باشد. ناگاه چشمم به او افتاد. توی صف ایستاده بودم، تسبیح در دست داشت و مرتب ذکر می‌گفت‌. تند پا شدم و رفتم جلو. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم: حاجی، شما بنشین، من غذا می‌گیرم و می‌آورم. قبول نکرد. چند نفر دیگر هم اصرار کردند؛ ولی اجازه نداد. ایستادم، غذایش را گرفت، و رفتیم همان‌جایی که نشسته بودم، مشغول خوردن شدیم. انگار نه انگار که قائم‌مقام لشکر است. میرحسینی، مثل بسیجی‌ها بود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در عملیات کربلای ۲، مجاهدین عراقی در عمق ۱۳ کیلومتری داخل خاک عراق نگهبانی می‌دادند. با آن‌که در آن فصل از سال، سرما و گل‌ولای و برف، توانی برای بیرون ایستادن نمی‌گذاشت، پوتین‌های واکس‌زده و برّاق که هر روز صبح جلوی چادرها دیده می‌شد، تعجب همه را برمی‌انگیخت‌. کنجکاوی مجاهدین عراقی، سرانجام آن‌ها را به این نتیجه رساند: اسماعیل دقایقی، هر شب، وقتی همه خواب هستند، پوتین‌ها را از گل‌ولای پاک می‌کند و آن‌ها را واکس می‌زند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌷 در کارهای منزل هم سعی می کرد کمک حالم باشد. معمولا پنج شنبه ها زود به منزل می آمد. از محل کار که می رسید دست به کار شده و در کارهای خانه کمک می کرد. به نقل از همسر شهید، کتاب 🆔 @shahidemeli