🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش... دزد...دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از بچههای محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهنِ روی زمین، دست دزد را برید و خون جاری شد. چهرهی دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد میکشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی میکنی؟! آخه پول حرام که... دزد گریه میکرد. بعد به حرف آمد: همهی اینها را میدانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمدهام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد. از فردا برو سر کار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش میکشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
به نقل از عباس هادی، کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #هسته_ای #مصطفی_احمدی_روشن
مصطفی سفارش داد برای سازمان یکی، دو تا دستگاه جور کردم. هر بار میخواستند پولم را حساب کنند، میخورد به سیستم پر پیچ و خم اداری. اول که به دستگاه ایراد میگرفتند و میزدند زیر قرارداد. تازه وقتی ایراد منتفی میشد، پولم را دیر میدادند، اما مصطفی همیشه پشتم بود و حمایت میکرد. یک بار که آمده بود دفترم، گفت: بیا سازمان پیش خودمون. گفتم: مگه دیوونه ام؟ کجا بیام؟ پول میدن؟ درست برخورد میکنن؟ چی داره اینجا؟ تو بیا بریم بیرون کار را راه بندازیم. گفت: من وایسادم اینجا رو درست کنم. هر وقت میرفتم نطنز، توی راه برگشت بغض میکردم. غربتی داشت آنجا. بعد از شهادت مصطفی، هنگام ظهر رفتم نمازخانه ی سایت. پر از رفقای خودمان بود؛ رفقایی که خیلیهایشان را مصطفی با هزار زحمت راضی کرد و آورد پای کار. یاد روزهایی افتادم که مصطفی تنها بود. بغضم ترکید.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
آمار همه ی دکتر ها را داشت. میدانست چند تا جراح عمومی داریم، چند تا جراح تخصصی و چند تا ارتوپد. چند روز قبل از عملیات زنگ میزد. آن هایی را که لازم بودند، خبر میکرد، سازماندهیشان میکرد و میفرستاد منطقه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌱 #شهید_پروری
#شهید #عمران_پستی_هشتجین
مادر شهید:
چهار ماهه بودم که پدرم را از دست دادم. پدرم، میرزا حبیبالله را چون باسواد بوده، میرزا خطاب میکردند. آن زمان افراد باسواد انگشتشمار بودند. یکی از آنها پدر من بود که قرآن درس میداد. پس از فوت پدر، مادرم کلاسهای قرآن را ادامه داد و دست کم شصت نفر از زنان منطقه را باسواد کرد. برادرانم نیز باسواد بودند. مادرم به زنان روستا قرآن یاد میداد و من هم در کنار او به بچههایی که همراه مادرشان به کلاس میآمدند، قرآن یاد میدادم.
برادرانم همگی نمازخوان بودند. من هم که بچه بودم از آنها میخواستم تا به من نماز یاد بدهند. نمازی که آنها به من یاد داده بودند، زود تمام میشد اما نماز خودشان طول میکشید. اعتراض کردم و برادرانم نماز را کامل به من یاد دادند. حتی وقتی میخواستم روزه بگیرم، برادرانم میگفتند هنوز برای تو روزه واجب نیست. اما من صبح به باغ میرفتم و تا اذان مغرب در باغ بازی میکردم تا کسی به روزهداریام اعتراضی نکند.
#جایگاه_معنویت_و_اصالت_معنوی_در_شهیدپروری
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_جعفر_نصر_اصفهانی
محمدعلی یزدی، یکی از سربازان سرتیپ محمدجعفر نصر اصفهانی، خاطرهای از ایشان نقل کرده است: تابستان سال ۱۳۶۵، وارد خدمت سربازی شدم. پس از مدتی، از اصفهان به گروهانی از لشکر ۲۸ سنندج که فرماندهی آن را نصر به عهده داشت، منتقل شدم. در ابتدای امر، در پایین ارتفاع سورن، انباردار سه گالن نفت بیستلیتری به من داد تا آنها را بالای کوه ببرم. اندکی از مسیر را طی کرده بودم که فردی نظامی را دیدم که در گوشهای نشسته است و آیات قرآن را زیر لب زمزمه میکند. در همان حال، متوجه من شد و خواندن قرآن را خاتمه داد و به سوی من آمد و گفت: برادر، با این بار سنگین نمیتوانی بالا بروی. بگذار کمکات کنم. پیش آمد تا یکی از گالنها را بردارد. گفتم: زحمت میشود، خودم میبرم. اما قبول نکرد. یکی از گالنها را در کولهپشتی گذاشت و به دوش گرفت، و یک گالن را هم دونفری برداشتیم. بین راه به او گفتم: تو هم سرباز اینجایی؟ گفت: ما همه سرباز امام زمان هستیم. سپس سراغ فرمانده(جناب سروان نصر) را از او گرفتم. گفت: همین اطراف است. هنگام ظهر، برای من غذا آماده کرد. ناهار را در یک سنگر با هم خوردیم. بعد از صرف غذا، به علت خستگی زیاد، اندکی خوابیدم. پس از بیداری، شخصی وارد سنگر شد و از من پرسید: جناب سروان نصر را ندیدی؟ گفتم: من نیز میخواهم او را ببینم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: چطور او را ندیدی؟ تو که ناهار را با او بودی. تازه آن موقع متوجه شدم با جناب سروان نصر همسفره شده بودم. از سنگر بیرون رفتم و در اطراف گشتی زدم. دیدم باز هم مثل قبل در بلندی نشسته و قرآن میخواند. نزد او رفتم و با لحنی آمیخته با شرمندگی گفتم: چرا خودتان را به من معرفی نکردید؟ باز هم جواب قبلی را دریافت کردم: ما همه اینجا سرباز امام زمان هستیم، و با هم هیچ فرقی نداریم.
به نقل از ماهنامهی پاسدار اسلام، شماره ۳۰۸، ص ۴۵
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #مدافع_حرم #مجید_صانعی
پدر آقا مجید میگفت: سالی چندین مرتبه گوسفند قربانی میکردم. اوایل، گوشتهای قربانی را بین فامیلها و همسایهها تقسیم میکردم. مجید که بزرگتر شد یک روز به من اعتراض کرد و گفت: بابا جون، اگه اجازه بدید من اینها رو به مستحقش برسونم. پیشنهاد داد که گوشتهای قربانی را بین خانوادههای نیازمند تقسیم کنیم. حرف حساب مجید جواب نداشت. قبول کردم. از آن به بعد همهی گوشتها را بستهبندی میکردیم و مجید در مناطق حاشیه شهر و روستاها توزیع میکرد.
به نقل از کتاب #ابو_طاها
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #عباس_بابایی
در سال ۱۳۶۴ به من ماموریت داده شد وسایلی را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ عباس بابایی بدهم. تا آن زمان، من و دوستانم، سرهنگ بابایی را ندیده بودیم. ساعتهای آخر شب بود که به قرارگاه رعد رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه، برادری را که لباس بسیجی به تن داشت و سرش را هم ماشین کرده بود، دیدیم. او ضمن خوشامدگویی، از ما پرسید: شام خوردهاید؟ گفتم: نه.
بیدرنگ برای ما سفره پهن کرد، و مشغول خوردن شدیم. خودش ایستاده و منتظر بود تا اگر ما چیزی خواستیم، تهیه کند. همسفران من، چند بار دستور آوردن آب و نان دادند، و او دستورهای ما را با نهایت احترام اطاعت کرد. پس از خوردن غذا، سفره را جمع کرد، سپس رفت و طولی نکشید که با چند پتو روی دوشش وارد سوله شد. هنگام خواب، از آن بسیجی پرسیدم که چگونه باید خودمان را به سرهنگ بابایی معرفی کنیم. او گفت: حالا که دیروقت است؛ اگر صبح بپرسید، به شما معرفی میکنند.
صبح زود، پس از صرف صبحانه، نشانی سرهنگ بابایی را گرفتیم. همراه دوستانم وارد اتاق شدم. همان بسیجی دیشبی را دیدیم. از او پرسیدیم: جناب سرهنگ بابایی کجا هستند؟ در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت: بفرمایید؛ خودم هستم. باورمان نمیشد ایشان سرهنگ بابایی باشد. به یاد دستورهای شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا، حرف را با عذرخواهی شروع کردیم و از حرکت دیشبمان پوزش خواستیم. از عذرخواهی ما ناراحت شد و گفت: برادر، من کاری نکردهام. این، وظیفهی من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.
به نقل از ماهنامهی پاسدار اسلام، شمارهی ۳۰۸
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #علی_چیتسازیان
همراه با چیتسازیان با یک ماشین تویوتا داشتیم از منطقه به شهر برمیگشتیم. زمستان بود و هوا سرد و استخوانسوز. در بین راه، یک مرد کُرد با زن و بچهاش را دیدیم که کنار جاده ایستاده بودند. به محض اینکه علی آنها را دید که قیافههایشان از شدت سرما چروکیده شده بود، زد روی ترمز، و دنده عقب گرفت تا به آنها رسید. از مرد کُرد پرسید: کجا میرین؟ گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی؟ مرد کُرد گفت: بله؛ بلدم.
هم من تعجب کرده بودم و هم آن مرد کُرد. علی برای اینکه او و زن و بچهاش راحت باشند، از او خواست که پشت فرمان ماشین بنشیند، و به من گفت: سعید، بپر بریم عقب. ماشین حرکت کرد. خانوادهی کُرد جلو نشسته بودند و ما هم عقب تویوتا. باد و سرما به قدری آزاردهنده بود که هر دو مچاله شده بودیم. دیگر نمیتوانستیم تحمل کنیم. از دست علی عصبانی شدم و به او گفتم: این دیگه چه وضعشه؟ آخه مگه تو این آدم رو میشناسی که اینقدر بهش اعتماد کردی و خودمون رو به این روز انداختی؟ خندهای کرد و با اینکه از سرما میلرزید، گفت: بله؛ میشناسم. اینها، دو سه تا از کوخنشینانی هستند که امام فرموده به تمام کاخنشینها شرف دارند. ما هر چی داریم، از اینهاست. تمام سختیهایی که ما توی جبهه میکشیم، برای اینهاست. حالا فهمیدی اینها کیاند؟
به نقل از کتاب #حکایت_فرزندان_فاطمه
🆔 @shahidemeli