درس نمیخواندیم
به خیال خودمان فکر میکردیم
مبارزه کردن واجبتر است.
• محمد هی مینشست، با ما حرف میزد:
این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها ؟
یعنی چی درسخوندن وقتمون رو تلف میکنه؟
[ باید هم درس بخونید، هم مبارزهتون رو بکنید.
آدم بیسواد که به درد انقلاب نمیخوره ]
#شهیددکتررهنمون
@khaimahShuhada
هر وقت می خوام پولام رو الکی خرج کنم
یاد جمله شهید برونسی میوفتم!
میگفتن خدا از ما درمورد چگونه خرج کردن پول حلالمون سوال میکنه؛
چه به برسه به مال حرام ...!"
#شهید_برونسی
@khaimahShuhada
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ارزش خدمت به امام زمان»
استاد شجاعی
باید سختترین ذلتها رو تحمل بکنیم، تا چند ساعت بتونیم به امام زمان خدمت کنیم...
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@khaimahShuhada
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏅قهرمانان دفاع مقدس
📹ببینید
خنده، شوخی، گفتگو ....
@khaimahShuhada
یکی از دوستان شهید میگوید:
«سال آخر دبیرستان که با احمد هم کلاسی بودم، قرار شد دخترخانمها را بیاورند و کلاس مشترک برگزار کنند، مثل دانشگاه. ما به این مسئله اعتراض کردیم. خیلیها هم آلوده به این مسئله شدند، اما در اراده و اعتقاد احمد، ذره ای خلل وارد نشد و قاطعانه رفت و اعتراض خود را اعلام کرد. چون قبل از انقلاب بود، دخترها با وضع بدی سر کلاس میآمدند. معلم ریاضی رفته بود دفتر و گفته بود: «اگر رحیمی در این کلاس باشد، من درس نمی دهم. » احمد استعداد و پشتکار بالایی داشت. در عین حال، از حق خود گذشت و ایمانش را نفروخت و سر کلاس نیامد. با اینکه در کلاس شرکت نکرد، همان سال، در رشته پزشکی دانشگاه تهران، با رتبه عالی پذیرفته شد».
#شهیددکتراحمدرحیمی
📚 افلاکیان
@khaimahShuhada
شهید جمهور
#سیره_شهدا
#شهید_غلامرضا_لنگریزاده
از بیان همسر شهید :
غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و میگفت: «دعا کنید بتوانم خدمتگزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم».
غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان میآمدند و نیز یادوارههای شهدا حضوری فعال داشت.
همسر شهید لنگریزاده به ۲ یادگار شهید به نامهای «مونس» و «محمودرضا» اشاره کرد و گفت: مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه است و دخترمان رابطه خوب و دوستانهای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی میکرد در رفتارهای خود بهگونهای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد.
غلامرضا شهریورماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «اینجا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم.
وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا میترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابستهاش شوم.
مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا اینکه تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچهها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کارهای سفر ما را از آنجا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم.
روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آنها را غرق بوسه کرد.
وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه میکرد. از او سؤال کردم چرا گریه میکنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمیدانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمیبینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زندهام و همیشه در کنار شما هستم.»
غلامرضا درباره #نماز_اول_وقت و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش میکرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا میکرد که فرزندانمان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی میکنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت.
غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدانپناه» بود و در کارها از او کمک میخواست و به وی متوسل میشد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزتمند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی میدانم بزرگترین سعادت دنیا نصیبمان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم.
برادر همسر شهید نیز گفت: چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سالها با من است و آن را از خودم جدا نمیکنم».
شهید لنگریزاده چندینبار تلاش کرد تا از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شود و همیشه با یک موتور در مراسم استقبال از شهدا شرکت میکرد.
سالروز شهادت
@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با فرزندان شهید لنگری زاده
کودکانی که مزار پدر را در آغوش کشیدن
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@khaimahShuhada
#راز_شکستن_باتوم_عراقیها...!!
🌷من بخاطر حرفه نجاری داخل اردوگاه تکریت ۱۱ که کل اسرای آن را مفقودین عملیات کربلای چهار به بعد تشکیل میدادند از صبح تا غروب بیرون آسایشگاه بودم. یک سال از اسارت گذشت.... برای نگهبانان بعثی چوب باتومهایی که مشکی و بند چرمی داشت آوردند. باتومهای محکمی بودند. اسرا وقتی با این باتومها تنبیه میشدند اذیت بودند. به فکر چاره ای بودم تا اینکه متوجه شدم انتهای دسته چند تا شیار دارد بفکرم رسید که باتومها را از نگهبانها بگیرم....
🌷....و میگفتم که میخواهم رنگ مشکی براق بزنم. دور از چشم از دوستان و نگهبانان بعثی بهخاطر اینکه کارم لو نرود با تیغ اره همان شیارها را عمیق تر میکردم تا دسته باتوم ضعیف شود بعد با خاک اره آن را بتونه میکردم و رنگ میزدم، باتوم و شیار میشد مثل روز اول، نگهبان عراقی وقتی باتوم رنگ شده را میدید خوشحال میشد. به اذای این کار یک پاکت سیگار بهم میداد.
🌷وقتی با اون باتوم اسرا را تنبیه میکردند، باتومها از دسته میشکستند [و] بچهها کتک کمتری میخوردند و عملاً باتومها از دور خارج میشدند [و] من کمی دلم خنک میشد و خوشحال که طرحم موفق بود و تا آخر اسارت جرأت نکردم حکمت شکستن باتومها را با کسی مطرح کنم. اگر لو میرفتم بعثیها بیچاره ام میکردند! بعد با همان باتوم شکستهها تسبیح چوبی میساختیم....
راوی: آزاده سرافراز عباس نجار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada
#شهدا_عاشقترند!
🌷سالگرد ازدواجمان بود، فکر نمیکردم که یادش باشد. داشت توی زیرزمین خانه کار میکرد. مغرب شد، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت. گفتم: تو اینطوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟
🌷....گفت: آره مگه چه اشکالی داره؟ سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم؟ گفتم: یهوقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون! گفت : آره! اما اگه میخواستم لباس عوض کنم، شیرینیفروشی تعطیل میشد.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد مرتضی نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khaimahShuhada