eitaa logo
شهید جمهور
173 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
18.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کشف پیکرهای مطهر ۲ شهید دوران دفاع مقدس در جزیره مجنون در روز مادر 💠 گروه‌های تفحص شهدا موفق شدند روز گذشته (سوم بهمن ۱۴۰۰) همزمان با روز میلاد حضرت زهرا(س) پیکرهای مطهر ۲ شهید دفاع مقدس را در منطقه جزیره مجنون تفحص نمایند. 💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @khaimahShuhada
📌شهادت یک حادثه‌ی اتفاقی نیست ، بلکه حاصل یک سبک زندگی است 🌹مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می‌شه باید یه لیوان شیرقهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته . اما خدا می‌دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمی‌خورد اما همیشه برای من قهوه درست می‌کرد . می‌گفتم : واسه چی این کار رو می‌کنی ؟؟؟ راضی به زحمتت نیستم. می‌گفت : من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم . 🌹همین عشق و محبت‌هاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود . "شهید مصطفی چمران" ✍کتاب افلاکیان، ج ۴ @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با شهدا *مادر شهید موسوی: عشق به شهادت در پسرم او را مجنون کرده بود* *مادر شهید موسوی* در خصوص عشق به شهادت پسرش روایت می کند: با پدرش که حرف میزد معلوم بود چند باری خطر از بیخ گوشش رد شده، به شوخی چند باری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر میگفت: *دعا کنید این‌بار شهید شوم.* بعد از *شهادتش* هم همه می‌گفتند که سیدمصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. به *سیدمصطفی* می‌گفتند: چرا حرف *شهادت* را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری؟! گفته بود: به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. عشق و علاقه زیاد *سیدمصطفی* به *شهادت* اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند. مادر *سید مصطفی* در ادامه می گوید: با من از *شهادت* حرف نمی‌زد می‌دانست ناراحت می‌شوم. ولی من بی تابی و شوق او را برای *شهادت* میدیدم. ◇ اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت ، اما خودش می‌‌خواست که برود ، خودش می‌خواست که وارد رزم شود ، آرزویش شده بود که *شهید* شود. 🔹️ *«شهید سید مصطفی موسوی»* روز پنج شنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و در پنج شنبه ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۴ در سن ۲۰ سالگی، در سوریه، جام *شهادت* را نوشید. سید که از نسل دهه ۷۰ بود، بر خلاف خیلی از هم نسل‌هایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. یادش گرامی باذکر صلوات الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada
شهید محمدرضا خانه عنقا انگشتر عقیقی داشت که سال ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم مادر بود تا اینکه شب سه شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم. دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: نه، به علت علاقه ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم. بیدار که شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می رود، متوجه می شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است. انگشتر اکنون در موزة شهدای تهران است.) @khaimahShuhada
درس نمی‌خواندیم به خیال خودمان فکر می‌کردیم مبارزه کردن واجب‌تر است. • محمد هی می‌نشست، با ما حرف می‌زد: این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها ؟ یعنی چی درس‌خوندن وقت‌مون رو تلف می‌کنه؟ [ باید هم درس بخونید، هم مبارزه‌تون رو بکنید. آدم بی‌سواد که به درد انقلاب نمی‌خوره ] @khaimahShuhada
هر وقت می خوام پولام رو الکی خرج کنم یاد جمله شهید برونسی میوفتم! میگفتن خدا از ما درمورد چگونه خرج کردن پول حلالمون سوال میکنه؛ چه به برسه به مال حرام ...!" @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ارزش خدمت به امام زمان» استاد شجاعی باید سخت‌ترین ذلت‌ها رو تحمل بکنیم، تا چند ساعت بتونیم به امام زمان خدمت کنیم... اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج @khaimahShuhada
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏅قهرمانان دفاع مقدس 📹ببینید خنده، شوخی، گفتگو .... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌@khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از دوستان شهید می‌گوید: «سال آخر دبیرستان که با احمد هم کلاسی بودم، قرار شد دخترخانم‌ها را بیاورند و کلاس مشترک برگزار کنند، مثل دانشگاه. ما به این مسئله اعتراض کردیم. خیلی‌ها هم آلوده به این مسئله شدند، اما در اراده و اعتقاد احمد، ذره ای خلل وارد نشد و قاطعانه رفت و اعتراض خود را اعلام کرد. چون قبل از انقلاب بود، دخترها با وضع بدی سر کلاس می‌آمدند. معلم ریاضی رفته بود دفتر و گفته بود: «اگر رحیمی در این کلاس باشد، من درس نمی دهم. » احمد استعداد و پشتکار بالایی داشت. در عین حال، از حق خود گذشت و ایمانش را نفروخت و سر کلاس نیامد. با اینکه در کلاس شرکت نکرد، همان سال، در رشته پزشکی دانشگاه تهران، با رتبه عالی پذیرفته شد». 📚 افلاکیان @khaimahShuhada
شهید جمهور
از بیان همسر شهید : غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و می‌گفت: «دعا کنید بتوانم خدمت‌گزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم». غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان می‌آمدند و نیز یادواره‌های شهدا حضوری فعال داشت. همسر شهید لنگری‌زاده به ۲ یادگار شهید به نام‌های «مونس» و «محمودرضا» اشاره کرد و گفت: مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه است و دخترمان رابطه خوب و دوستانه‌ای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی می‌کرد در رفتار‌های خود به‌گونه‌ای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد. غلامرضا شهریور‌ماه امسال به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته‌اش شوم. مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچه‌ها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زنده‌ام و همیشه در کنار شما هستم.» غلامرضا درباره و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی می‌کنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت. غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدان‌پناه» بود و در کار‌ها از او کمک می‌خواست و به وی متوسل می‌شد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزت‌مند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی می‌دانم بزرگترین سعادت دنیا نصیب‌مان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم. برادر همسر شهید نیز گفت: چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سال‌ها با من است و آن را از خودم جدا نمی‌کنم». شهید لنگری‌زاده چندین‌بار تلاش کرد تا از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شود و همیشه با یک موتور در مراسم استقبال از شهدا شرکت می‌کرد. سالروز شهادت @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی با فرزندان شهید لنگری زاده کودکانی که مزار پدر را در آغوش کشیدن وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...!! 🌷من بخاطر حرفه نجاری داخل اردوگاه تکریت ۱۱ که کل اسرای آن را مفقودین عملیات کربلای چهار به بعد تشکیل می‌دادند از صبح تا غروب بیرون آسایشگاه بودم. یک سال از اسارت گذشت.... برای نگهبانان بعثی چوب باتوم‌هایی که مشکی و بند چرمی داشت آوردند. باتوم‌های محکمی بودند. اسرا وقتی با این باتوم‌ها تنبیه می‌شدند اذیت بودند. به فکر چاره ای بودم تا این‌که متوجه شدم انتهای دسته چند تا شیار دارد بفکرم رسید که باتوم‌ها را از نگهبان‌ها بگیرم.... 🌷....و می‌گفتم که می‌خواهم رنگ مشکی براق بزنم. دور از چشم از دوستان و نگهبانان بعثی به‌خاطر این‌که کارم لو نرود با تیغ اره همان شیارها را عمیق تر می‌کردم تا دسته باتوم ضعیف شود بعد با خاک اره آن را بتونه می‌کردم و رنگ می‌زدم، باتوم و شیار می‌شد مثل روز اول، نگهبان عراقی وقتی باتوم رنگ شده را می‌دید خوشحال می‌شد. به اذای این کار یک پاکت سیگار بهم می‌داد. 🌷وقتی با اون باتوم اسرا را تنبیه می‌کردند، باتوم‌ها از دسته می‌شکستند [و] بچه‌ها کتک کمتری می‌خوردند و عملاً باتوم‌ها از دور خارج می‌شدند [و] من کمی دلم خنک می‌شد و خوشحال که طرحم موفق بود و تا آخر اسارت جرأت نکردم حکمت شکستن باتوم‌ها را با کسی مطرح کنم. اگر لو می‌رفتم بعثی‌ها بیچاره ام می‌کردند! بعد با همان باتوم شکسته‌ها تسبیح چوبی می‌ساختیم.... راوی: آزاده سرافراز عباس نجار @khaimahShuhada
! 🌷سالگرد ازدواج‌مان بود، فکر نمی‌کردم که یادش باشد. داشت توی زیرزمین خانه کار می‌کرد. مغرب شد، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و با دسته گل و شیرینی برگشت. گفتم: تو این‌طوری با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟ 🌷....گفت: آره مگه چه اشکالی داره؟ سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی می‌گرفتم؟ گفتم: یه‌وقتایی که اگه خط اتو لباست می‌شکست حاضر نبودی بری بیرون! گفت : آره! اما اگه می‌خواستم لباس عوض کنم، شیرینی‌فروشی  تعطیل می‌شد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد مرتضی نژاد @khaimahShuhada
خواب شهید سعیدعلیزاده رو میبینند، از شهید می پرسند توی بهشت داری حال می کنی ديگه؟؟؟؟؟ شهید در جواب ميگن: " بهشت چيه، ما پیش امام حسینیم " معشوقه به سامان شد ..... @khaimahShuhada
*آرزوے شهادت*🕊️ *شهید ایوب رحیم پور*🌹 تاریخ تولد: ۱۴ / ۶ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۹ / ۱۳۹۴ محل تولد: خوزستان، امیدیه محل شهادت: سوریه *🌹راوی← از نسل دهه شصتی بود،🌙 آمده بود تا باد بهاری شده و خنکایش بر دل امامِ زمانش بنشیند.🍃ایوب مدافعی بود که عباس‌وار، غیرتش را به تصویر کشاند.💫لباس رزم بر تن کرد و بند پوتین هایش را همچون ایمانش محکم کرد.🍃ایوب در جنگ تحمیلی نبود اما خدا سرنوشت او را در حلب رقم زده بود؛💫سرنوشتی که محمدپارسا و نیایش خردسال نیز مانع آن نشدند🥀و پدرشان با مُهر مدافع حرم راهی سوریه شد.🕊️نماز شبش ترک نمیشد،📿 کارهای مستحبی و دعاهای سحرگاهی‌اش هم ختم به آرزوی شهادت بود.🌙 همسرش از او سراغ وصیت نامه گرفته بود اما در پاسخ تنها گفت: "نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل می‌شود.📿 فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه‌ات را کامل بدهم"🥀بعد هم عکس حضرت‌آقا و سیدحسن نصرالله را برداشته و راهی شده است.🕊️فرق است بین کسی که به دنبال شهادت است و کسی که شهادت به دنبال اوست، 🌙شهادت هم پا به پای ایوب رفت؛✨از تپه ها و سنگریزه های سوریه گذر کرد، در حرم کنار او توسل جست.💫 درنهایت با اصابت ترکش💥 به سر و قلبش🥀او را در آغوش کشید💫 و تا ابد جاودانه و سربلند شد.*🕊️🕋 *شهید ایوب رحیم پور* *شادی روحش صلوات*🌹 @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گروه سرودی که همه اعضایش شده‌اند 💐فیلم آخرین اجرایشان است که همه‌ی نه نفرشان به همراه که مربی‌شان بود بعد از پایان اجرا در مینی بوسی در شهر هدف موشک هواپیمای صدام قرار گرفتند و بچه های این گروه سرود همه شهیدند.
‼️بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند. ‼️مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷 @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کت و شلواری برای شهادت 🔹️ کت و شلوار دامادی‌اش را خیلی دوست داشت. تمیز و نو در کمد نگه داشته بود. ◇ به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.» 🔹کت و شلوار دامادی *محمد حسن*، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید. ◇ هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند. جالبتر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به *شهادت* می‌رسید! ◇ به روایت: فاطمه فخار همسر شهید محمدحسن فایده 📚 منبع: 365 خاطره برای 365 روز، ص 73 🔹️ *محمد حسن* در زمان حضور در مناطق عملیاتی دفاع مقدس دوبار زخمى شد؛ بار اوّل ۱۵ روز در بيمارستان اهواز بسترى شد و بار دوّم در حمله رمضان از ناحيه ساق پا زخمى شد كه دو هفته در بيمارستان ذوب آهن اصفهان بسترى بود. ◇ *شهید فایده* با همان پاى زخمى براى حضور در عملیات والفجر با توجه به مخالفت سپاه بیرجند، آمد و با ثبت نام از مشهد عازم جبهه شد. ◇ *این شهید* بزرگوار معاون تيپ و مسئول طرح و برنامه عمليّات بود كه در قرارگاه استقرار داشت که در روز ۲۲ ارديبهشت ماه سال ۱۳۶۲ بر اثر اصابت تركش به سر به درجه رفيع *شهادت* نايل آمد. @khaimahShuhada
💭این‌زمین‌مهریه‌حضرت‌زهراست❤️ ◽️توی منطقه عملیاتی رمضان محاصره شده بودیم، ۱۵ نفری می‌شدیم تشنگی فشار آورده بود همه بی حال و خسته خوابمون برد وقتی بیدار شدیم، شهید فایده گفت: بچه‌ها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم ◽️حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه‌ی شهیدی رو پر از آب کردند... سریع رفتم سراغ قمقمه‌ی یکی از بچه‌ها که شهید شده بود دست زدیم ، پر از آب خنک بود انگار همین الان توش یخ انداخته بودند. ◽️همه‌ی بچه‌ها از اون آب سیراب شدند از اون آب شیرین و گوارا... از مهریه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها... 🎙راوی: غلامعلی ابراهیمی 📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴ 📸تصویر بالا تصویری واقعی از شهدای مظلوم و تشنه‌ی عملیات رمضان است...🌹 @khaimahShuhada
شهیدمدافع حـــــ🌸☘ـــــرم حجت اصغری ولادت۱۳۶۷/۱/۱ شهیدی که تاسوعای۹۴دودستانش و سرش راتقدیم به عقیل بنی هاشم کردند 🔷تأکید شهید به امر به معروف حجت جوان آرام، با ادب و بسیار خوبی بود و همه اهالی از او راضی هستند. به امر به معروف تأکید داشت و اگر ما اشتباهی داشتیم فوراً تذکر می‌داد. هدیه‌ای از سوی خداوند بود که روز تاسوعای امسال در جریان دفاع از حرم حضرت زینب(س)‌ به شهادت رسید. 🔷شهادت در روز تاسوعا 🔷چندی پیش به او پیشنهاد کردیم که ازدواج کند، حتی گویا او کسی را هم در نظر داشت اما تصمیم گرفت که به سوریه برود زیرا عقیده داشت روا نیست ما اینجا در آرامش باشیم و مسلمانان سوریه در عذاب باشند. مادرش را راضی کرد از من هم اجازه گرفت و رفت. یک شب قبل از شهادت از حرم حضرت زینب(س) با منزل تماس گرفته بود و فردای آن روز و در روز تاسوعا به شهادت رسید.💔 @khaimahShuhada
🔰دنــبال عباس بودم. (شهــید)هاشم اعتمادی گفـت: آشپزخانه اسـت. رفتـم, دیـدم هـمه ظـرف های کثـیف پادگان را گذاشــتن جلـویش, در حال شستــن است! گفتم مهـندس این چه ڪاریه! گفـت:آخرش مـنو جهنمی می کنی , خوب بیڪاریم ظرف می شـوریم! محیط زیـست و منـابع طبیعـی فارس بـود, به عنوان آمـده بود جبهــه. بعدم رفتـه بود آشپــرخانه مقـر, گفته بود منو فرسـتادن اینــجا ظرف بشــورم! در وصیتـش نوشـته بود: خدایا به بزرگـے ات قـسم، در مقـابل خجالت می کـشم.... فقط دلـم مے خواهــد به مـن هم فرصـت بدهـے این جان ناقابـل را در راه تو بدهـم. هــر چند که لایق نیستم و از بارگاه عــرش تو بعید نیــست که به این بنــده نیز نظرے بکنــی.. عباس بهجــت حقیقــی :کربلای ۵ @khaimahShuhada
عکس حجله‌ای سه نفره دی ماه ۱۳۶۵ بود. گردان حمزه در خط مقدم ارتفاعات قلاویزان در مهران، آن روز دوربین را آوردم رفتم دم سنگرشان تا با هر کدام از بچه ها عکس بیندازم. از هر سه نفرشان خواستم از سنگر بیرون بیایند. هر سه را کنار هم ایستاندم و درحالی که خواستم عکس بگیرم، گفتم: یه عکسی ازتون می گیرم که هر کی دید و فهمید، خنده اش بگیره. امینی با تعجب پرسید: "بخنده؟ واسه چی؟ مگه ما چمونه؟" که گفتم: خنده دارتر از این می خوای که هر سه تایی تون متولد ۱۳۴۸ هستید؟ تو با این ریشت و محسن با این جثه کوچیک و احمد با این هیکل درشت! ده روز بعد ما را به منطقه عملیاتی کربلای پنج در شلمچه بردند دو سه روز بیشتر نگذشته بود که هر سه جوان ۱۷ ساله که در مهران ازشان عکس گرفته بودم، در شلمچه به شهادت رسیدند. ستار امینی :شهادت: دوشنبه ۶ بهمن ۱۳۶۵ مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ ۲۹ ردیف ۲۳ شماره‌ ۵ محسن کردستانی شهادت: سه ‌شنبه ۷ بهمن ۱۳۶۵ مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ ۲۷ ردیف ۸۸ شماره‌ ت احمد بوجاریان :شهادت: چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۶۵ خاک‌سپاری: ۱۷ تیر ۱۳۷۵ مزار: بهشت ‌زهرا(س) قطعه‌ ۲۸ ردیف ۴۳ مکرر شماره‌ ۲۰ @khaimahShuhada