eitaa logo
شهید جمهور
174 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
52 فایل
🌹 شهید مهدی زین الدین: در زمان غیبت به کسی «منتظر» گفته می‌شود که منتظر شهادت باشد، منتظر ظهور امام زمان(عج) باشد اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 توسل به امام زمان (عج) بعد از شهادت حاج عماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من با جهاد زندگی می‌کردم. یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمه های شب دیدم با صدای بلند گریه می‌کند. به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است. شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود. فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه می کردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی. شنبه از سوریه تلفن کرد. پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه. من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد. بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن(عج) صحبت میکردم. پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد. قسمش دادم که بگو. گفت: به ایشان می گفتم که من بنده گناهکاری هستم و...» مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🔅 تاریخ تولد: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۷۰ 📆 تاریخ شهادت: ۲۸ دی ۱۳۹۳ 📌مزار شهید: بیروت 🕊محل شهادت : قنطریه سوریه @khaimahShuhada
🔹خواهر شهید جهاد مغنیه : مادر من یک زن فوق العاده است. وقتی خبر شهادت بابا رسید، رفت دو رکعت نماز خواند. همه ما را مادرمان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدالله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ایت را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نکردند. همین که یک جمله ما را آن قدر خجالت داد که آرایم شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند. خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور. دلم سوخت وقتی پیکر جهاد را دیدم. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بود ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها. تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بود. یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم ما را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به اربا اربا نرسیده. لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع). ما هم از خجالت آرام شدیم. بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا در قبر خواند. @khaimahShuhada
❤️ سعی ڪن مدافع قلبت باشی از نفوذ شیطان، شاید سخت‌تر از مدافع حرم بودن مدافع قلب شدن باشد . شهید مدافع حرم ...🕊 @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چه می کشیم ... و هر چه که بر سرمان می آید ... از نافرمانی خداست ... ! و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد ... @khaimahShuhada
«درد» دلِ آدمی را بیدار می‌کند. روح را صفا می‌دهد. غرور و خودخواهی را نابود می‌کند. نخوت و فراموشی را از بین می‌بَرد. انسان را متوجه وجود خود می‌کند. خدایا اگر این است خاصیتِ درد، این شب‌ها مرا دَردی ده تا به خود آیم...! @khaimahShuhada
مثل یک عارف واقعی و عامل ۷۰ ساله بودند ... @khaimahShuhada
محرم یک مربی تخریب همیشه گوش به فرمان فرمانده کل قوا بود، تا اگر حکم جهاد صادر شد سریع حضور یابد و دین خود را ادا کند. حتی آن شب خواستگاری گفت احتمال دارد در این راه و این شغل به شهادت برسم. انگار شب اول آشنایی حرف دلش را به من زد. موقع اعزام چیزی گفتند که در ذهنم برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت: «هرکجا ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.» بحث دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیها السلام) را مطرح کرد. برای فاطمه از حضرت رقیه و حضرت زینب و واقعه کربلا می‌گفتند تا فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است؟ کجا رفته و چرا رفته است؟ و آرمان اصلی پدرش در زندگی چه بوده؟ 🍃۱۴ دی ماه سال ۹۰ راهی سوریه شدند و دو هفته بعد هم به آرزوی دیرینه اش رسید. به خاطر شغلش همیشه نگرانی از دست دادنش، نبودنش و ندیدنش را داشتم، هر بار که به مأموریت می رفت برایش دعا می کردم تا برمی‌گشت. مأموریت آخرش حتی به فکرم هم نمی رسید که با دو هفته مأموریت، محرم را برای همیشه از دست می دهم. 🌷هر بار که به ماموریت میرفت به هر نحوی می شد من را راضی می کرد و راهی میشد. و ماموریت آخرش با صحبت هایی که کردندمن راضی از رفتنش بودم چون خود را مدافع حریم اهل البیت (علیه السلام) می دانست. طی دوهفته‌ای که سوریه بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم. یک روز قبل از شهادتش با هم صحبت نکردیم و وقتی به شهادت رسید دو روزی می شد که هیچ خبری از او نداشتم. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 نام کتاب : موضوع : زندگی نامه 📜خلاصه کتاب: امان از روزی که به خانه می آمد و میدید فهیمه سرپاست و کار خانه کرده است. از نظر محرم فهیمه باید استراحت مطلق میکرد. نمیتوانست ببیند فهیمه با آن حالش کار کند. فهیمه جرأت نداشت ظرف بشوید، جارو کند و غذا بپزد. همه ی کار ها را محرم انجام میداد. فهیمه که سه چهار ماهه بود، یک شب که از مهمانی برمیگشتند، دل درد شدیدی گرفت و حالش بد شد. به خودش میپیچید و ناله میکرد. احساس بدی داشت. محرم دست پاچه شده بود. لباسش را به سرعت پوشید. اول رفتند دنبال مادر فهیمه بعد هم مطب دکتر. فهیمه که بد حال میشد، محرم تا چند روز حالش سر جایش نبود... @khaimahShuhada
*صـدای نـالـه*🥀 *شهید سعید حمیدی اصل*🌹 تاریخ تولد: ۳ / ۳ / ۱۳۴۸ تاریخ شهادت: ۴ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: اهواز.ملاثانی محل شهادت: جزیره سهیل *🌹همرزم← بچه ها وارد آب شدند🌊 سعید در دسته سلمان فارسی جزو اولين نفراتی بود كه زخمی شد🥀يك نارنجك پای چپ او را از ناحيه زانو قطع كرد🥀از شدت جراحات و برای اينكه دشمن صدای ناله او را نشنود🥀و عمليات لو نرود علف‌ها و گِلهای كنارش را در دهانش گذاشته بود،🥀تا از خط گذشتيم و خاكريز را فتح كرديم (حدود ساعت 12 نيمه شب)🥀سپس يك سنگر برای مجروحان آماده كرديم🥀تا پيش از شروع طغيان اروند مجروحان را منتقل كنيم🍂شهيد «حميدی اصل» را به سنگر مجروحان انتقال داديم🍂ديديم دو پايش قطع شده 🥀و سرمای كشنده و آب شور منطقه مانند نمك بر زخم‌های اين شهيد نشسته بود🥀ولی او مقاومت كرده بود و حتی صدای ناله او هم به گوش نمی‌رسيد🥀ديدم دهانش ورم كرده، گِلها را از دهانش بيرون آوردم🥀ديدم مانند ماهی كه از آب بيرون انداخته شده لبهايش شروع به تكان خوردن كرد✨هر چه گوشم را به لبهايش نزديك كردم نتوانستم متوجه شوم كه چه می‌گويد🍂 اما يقين دارم كه يا قرآن می‌خواند و يا برای رزمندگان دعا می‌كرد.🌙او ساعت 4 صبح همان شب به شهادت رسيد🕊️و پيكر مطهرش پس از 12 سال به وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید سعید حمیدی اصل* *شادی روحش صلوات @khaimahShuhada
پيش از شروع يکي از حملات ، همه مسئـولين و فرمـانـدهان لشکر 27 محمد رسـول الله (ص) در جــلسه اي تــوجيــهــي شــرکت داشتنــد . « حـــاج محمــد کــوثــري » فــرمــانــده لشـکر  پشــت بــه ديگــران ، رو بــه نقشــه ، مشغــول تــوضيــح منطقــه عمليـاتـي بــود و آنــرا شـرح مـــي داد . « حــاج محــسن ديــن شعــاري » در رديــف اول نشستــه بــود . يکــي از نيــروها ، يک ليـــوان آب يـــخ را از پشت ســـر ريخــت تـــوي يقـــه حــاج محسن . حاجــي مثــل برق گــرفته هـــا از جــا پـــريد و آخَــش بلنــد شــد .  بـــرگشت و به ســـوي کسي کــه ايــن کار را کـــرده بود ، انگشتــش را بــه علامت تهــديــد تکان داد . بلافاصلــه يک ليـوان آب يخ از پــارچ ريخت و به قصـد پاشيـدن ، بــه طـرف او نيــم خيـز شد . حــاج محمــد کــه متــوجه ســر و صـــداي حــاج محسن  و خنـــده هاي بچــه ها شـــده بود ، يک دفعـــه بــرگشت و به پشت ســـرش نگاهي کـــرد . حــاج محســن که ليــوان آب يخ را به عقـب بـرده و آمـاده بود تــا آن را به سـر و صورت آن بــرادر بپاشـد ، با ديـدن حاج محمــد دستپاچــه شــد و يک باره ليــوان را جلــوي دهانــش گرفــت و سر کشيـــد . انگار نه انگار که اتفاقي افتاده باشد ، گفــت : « يــا حســين ( ع ) » . با ايـــن کــار ، صــداي انفجـــار خنــده بچــه ها سنگــر را پــر کــرد و فرمانــده لشگــر ، بـــي خبــر از آنچــه گذشته بــود ، لبخنـــدي زد و بـــراي حــاج محســن ســري تکــان داد . حــاج محســن ديــن شعــاري ، شهیــد همیشه خنــدان را بعــدها يک مين والمري در « سردشت » آسمانـــي کرد ... روحش شاد و راهش پر رهرو باد. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از جنگ به همراه آقامهدی زین الدین چندنفر از منافقین را از قم به زندان اوین تهران می بردیم.بعدازظهر به تهران رسیدیم.خیلی گرسنه بودیم.غذا تمام شده بود اما به اندازه ی دو سه نفر ، غذا را از ته دیگ ها جمع کردند.آقا مهدی بشقاب ها را جلوی منافق ها گذاشت. از زندان که بیرون آمدیم،گفتم:این چه کاری بود که شما کردید؟خودمان بی ناهار ماندیم.آقامهدی گفت:من به دستور مولایم علی(ع)عمل کردم.این افراد اسیر ما بودند.اگر از دنیا بروند،ما برای آخرت خودمان حرفی برای گفتن داریم و اگر زنده بمانند،به دوستان و خانواده های خود می گویند پاسداران با ما چگونه برخورد کردند. @khaimahShuhada
🕊چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خواب شهیدهمت رادیدم. دیدم دقیقا در موقعیتی که در پایان بندی اپیزودهای مستند سردار خیبر نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند،ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تويوتا. من دستم را جلو بردم. دستش را گرفتم و بغلش کردم. هنوز دست حاج همت توی دستم بود که به او گفتم: «دست ما را هم بگیرید» منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج همت گفت: «دست من نیست» و دستم را رها کرد.😞 از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین حاجتی باز نباشد. فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست، پس دست چه کسی است؟!😢 تا اینکه یک شب که در منزل محمودرضا مهمان بودم، خوابم را برای او تعریف کردم. خیلی مطمئن گفت: «راست گفته ، دست او نیست!» بیشتر تعجب کردم. بعد گفت: «من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین میگویم هرکس شهید شده، خواسته که شهید بشود. شهادت شهید فقط دست خودش است.☝️ @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهتزاز پرچم یا ابالفضل العباس توسط شهید محمود رضا بیضایی در منطقه حلب سوریه، چند ساعت قبل از شهادتش 🌹🌹🌹🌹🌹 امروز ۲۹دیماه سالگرد شهادت شهید مدافع حرم «محمودرضا بیضایی» است. جوانی که در ۳۲ سالگی در سوریه و در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) به شهادت رسید. در آخرین اعزام خود در دی ماه ۱۳۹۲ به یکی از یاران نزدیکش اعلام کرد که این سفر او بی‌بازگشت است. از دو ماه پیش از اعزام، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه در بعد از ظهر ۲۹ دی ۱۳۹۲ هم زمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را برعهده داشت. در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد. یاد همه شهیدان مدافع وطن مدافع حرم گرامی باذکر صلوات وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 تصویری از نازدانه شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی در آغوش حاج قاسم سلیمانی 📌انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم هایت را به روی زمین ببند تا عازم آسمـان شوی .. 🌷 شهادت کربلای پنج @khaimahShuhada
✨خدایا! تو صاحب همه‌چیز وهمه‌کس هستی... ✨خدایا با تمام وجود حس کرده‌ام که «عشق واقعی» تویی، ✨و شهادت بهترین راه برای رسیدن به این عشق... @khaimahShuhada
شهیدی که برات شهادتش را از آیت‌الله بهجت گرفت... کلامی از : «من قبل از ازدواج، زمانی که درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف کردم. ایشان از من خواستند که در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای وی تعریف کنم. وقتی به حضور آیت‌الله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.» @khaimahShuhada
🌷همسرم می‌گفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه می‌کرد دست بر سینه می‌گذاشت و می‌گفت: جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم. 👌سفارش کرد که می‌خواهم بچه‌ها را زینب‌وار بزرگ کنید. اِن شاءالله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمی‌شد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی‌آمد. نگران بودم تشنج نکند. نمی‌دانستم چه کار کنم. 😔عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم: امروز پنج‌شنبه است و من می‌دانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من. 🍃رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می‌خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش می‌کردم. همه حرف‌هایم را با عبدالمهدی زدم. ✨او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، بحق فرموده‌اند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدت‌ها هر کسی وارد خانه می‌شد متوجه آن بوی خوش می‌شد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود. @khaimahShuhada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدر کشورمان را بدانید و پشت سر ولی فقیه باشید. میخواهم که غیر از حرف حضرت آقا حرف کس دیگری را گوش ندهید و با بصیرت باشید؛ چرا که ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید. @khaimahShuhada
.... 🌷داماد من می‏‌گوید شب‌‏هایی که در خرمشهر مستقر بودیم، یک شب نوبت سیدمحمد بود که دو ساعتی پاس دهد؛ او علی‌رغم وضع جسمی نامناسب عازم محل نگهبانی شد. در همان حال فردی از بچه‏‌های بسیجی با او همکلام می‏‌شود از او می‏‌پرسد: جهان‌آرا کیست؟ تو او را می‏‌شناسی و سیدمحمد جواب می‏‌دهد: پاسداری است مثل تو. 🌷او می‏‌گوید: نه جهان‏ آرا ۴۵ روز است که با تعداد کمی نیرو جلوی دشمن را گرفته است و سیدمحمد جواب می‏‌دهد: گفتم که او هم یک پاسدار معمولی است. فردای آن روز آن فرد برای گرفتن امضا، با برگه مرخصی‏ خود راهی اتاق فرماندهی می‏‌شود و می‏‌بیند که او همان پاسدار در حال پاس شب گذشته است. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید سیدمحمد جهان آرا راوی: پدر شهید معزز @khaimahShuhada