🔘 زباله های ذهن
✅ زباله های ذهن خود را دور بریزید!!
⭕️ گاهی وقت ها انسان ها بی جهت نفس خود را سرکوب می کنند؛ برخی مخالفت ها و اعصاب خوردی های خود را درون خود می ریزند و برخی نیز با تخلیه هیجانات خود، آن را بروز می دهند.
🔷 لازم است توجه کنیم که این عصبانیت ها، خود خوری ها، بد بینی ها و منفی بافی ها، همچون زباله هایی هستند که باید در جای مناسب تخلیه و ریخته شوند و اگر در جایی بمانند، هر چه زمان بگذرد، فساد بیشتری برای شما و دیگران ایجاد می کنند.
🔶 بنابراین هیچ وقت آن ها را در ذهن نگه ندارید و هیچ گاه نیز آن ها را در جایی که نباید ریخت، خالی نکنید. هیچ کس دوست ندارد بر سر فرزند و خانواده و اطرافیان خود زباله بریزد. پس همت و مجاهدت کنید و آنها را از ذهن خود خارج کنید.
@sulook
شهید گمنام🇵🇸
قسمت اول عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار #میاده زن جوان 22 ساله در زمان به قدرت رسیدن صدام در عرا
قسمت دوم
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ….
میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد
رییس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به برزان تکریتی نفروشند و...
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ مقطعی دلنشین وبسیار زیبا
از استاد مرحوم عبدالباسط
📖سوره مبارکه یاسین
🌺❤️🌺❤️🌺❤️
▪️🍃🌹🍃▪️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃▪️ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃▪️ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
▪️🍃🌹🍃▪️
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
❇️ اگر زمان او بودم، تمام عمر به او خدمت می کردم
✅ خلاّد بن صفّار گويد:
▫️ از امام صادق عليه السّلام پرسيده شد:
🔹 آيا قائم عليه السّلام زاده شده است؟
▫️ فرمود:
🔸 نه و اگر دوران او را درک میکردم، همه روزهای زندگیم را در خدمت به او میگذرانیم.
⬅️ بحارالانوار، ج۵۱، ص۱۴۸.
🏷 #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه توبه ها که شکسته ام
ز گناهانم و خطاهایم خسته ام
پشیمانم
غمگینم...
شرمنده ام...
الهی ببخش این بنده ی خطاکارت را
میخواستم یه چیزی رو بگم یاد بگیریم برای به دست آوردن مخلوقات از خالقمون سرپیچی نکنیم...
وقتی همه چیز رو به خدا بسپاری مطمئنن بهترین ها رو برات انتخاب میکنه و سر راهت قرار میده...
راضی باشیم به رضای خدا...
اگر هم خطایی کردیم و بارها توبه کردیم اما بازم سمتش رفتیم ...
و به حرف نفسمون که بدترین دشمنمونه گوش دادیم 😔
بازم توبه کنیم بازم از خدا طلب بخشش کنیم..
خدايا به من رحم كن آنگاه كه حجّتم بريده شود، و زبانم از پاسخت ناگويا گردد، و به هنگام بازپرسی ات هوش از سرم برود، اى بزرگ اميدم، زمانی كه بيچارگی ام شدّت گيرد محرومم مكن، و به خاطر نادانى ام از درگاهت مران، و به علت كم تابى ام از رحمتت دريغ مفرما، به جهت تهيدستی ام عطايم كن، و به خاطر ناتوانى ام به من رحم كن، آقايم اعتماد و تكيه، اميد و توكلم بر توست
@sooyemalakout
@hoghogh_20
قسمت اول
عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار
#میاده زن جوان 22 ساله
در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود برزان تکریتی سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان 22 ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت:
ادامه دارد...
قسمت دوم
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ….
میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد
رییس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به برزان تکریتی نفروشند و...
ادامه دارد...
قسمت سوم
توافق کردند که رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال 2003 میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود...
ادامه دارد...
_آقا فردین رو اونجا دیدیم
_اون برای چی اومده بود؟
_نمیدونم دیدیمش دیگه
خب ماهان گفت خبرها، بقیهیشم بگو
_با ماهان رفتیم مناطق جنگی اونجا یه شهید گمنام پیدا کرده بودن ما رفتیم دیدیم
_اینا رو به بابات نگیا الان میگه شهید گمنام نیست و الکی میگن، و یه چیزی میگه همه رو ناراحت میکنه
_نه نمیگم
از دستشویی اومدم بیرون رو کردم به مامانم
_ای کاش تو هم میومدی میرفتیم مامان به خدا زمین تا آسمون فرق میکردی همین ساسان رو میبینی اصلاً دیگه اون بچه سابق نیست که
کشدار ادامه داد
_خیلی فرق کرده نماز خون شده اونم اول وقت میخونه همش گریه میکنه میگه خدایا منو ببخش
ساسان صداش رو برد بالا و گفت
_ماهان
برگشتم سمتش اوه اوه اوه
زهله ام از این نگاه تند و غضب آلودش رفت
نگاهم رو از ساسان برداشتم دادم به مامانم
_ اصلاً من چیکار دارم به حال ساسان از خودم برات تعریف میکنم
مامانم نفس عمیق کشید و چشمهاش رو ریز کرد
_راستش رو بگید شماها کجا رفته بودید
ساسان جواب داد
_جایی رفتیم که عاقبت به خیری توش بود جایی رفتیم که عشق واقعی رو احساس کردیم جایی رفتیم که بوی صداقت و پاکی همه فضا رو گرفته بود
مامان ما رفتیم دیدار قطعه ای از بهشت که بهش میگفتن مناطق جنگی
مامانم با دو تا دستش زد تو صورتش
_اگه باباتون بفهمه چی؟ یا یکی بهش بگه چیکار میخوای بکنید
_نمیدونم ان شاالله که طوری نمیشه فقط یه نخ و سوزن بردار دهن این ماهان رو بدوز که اوضاع را جلو بابا خراب نکنه
مامانم برگشت سمت من یه نگاهی بهم انداخت...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
قسمت چهارم
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد …
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند..
پایان
جوانها روی صحبتم باشماست...
میخوام یک از خصوصیت های شهیدو
بگم بهتون....
اقامحمدمهدی من هم زیبابود، هم
خوشتیپ بود،هم خوش هیکل بود، و
قدو بالای قشنگی داشت.....
یکبار وقتی امد خونه داشت نفس نفس
میزد، بهش گفتم باز از پله ها امدی خب
اخه چرا با اسانسور نمیای...
گفت مامان اول سوال کن بعد ناراحت شو
برای ازپله امدن من....
گفتم خب چرا؟گفت: وقتی دوتا دختر
جوان تو اسانسورهستند توقع داری منم
برم تو اسانسور و با اونا بیام بالا....
گفتم: خب صبرمیکردی اونا میرفتن بعدتو
میومدی گفت: وارد اسانسوری بشم که
بوی ادکلن این خانم ها پیچیده ...
ازپله ها راحت ترم اذیت هم نمیشم.....
عزیزان شهدا اینجوری زندگی کردن خدایی
بودن که پرکشید حواستون هست که
یک وقت شرمنده شهدانشید حواستون
هست که راه و مسیر و درست برید....
ان شاالله که هست و همیشه پیش خدا
سربلند هستید، وان شاالله که همه
شماجوانها عاقبت بخیرباشید...
الهی امین...
راوی : مادرشهید
شهید محمد مهدی رضوان
ولادت ۷۹
شهادت ۹۸
#شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #شهیدشیدا #وصیتنامه_شهید_مدافع_امنیت_محمدمهدی_رضوان #گلزارشهدا #قطعه_۵۰_ردیف۱۱۸_شماره۱۲
🔸 رفتم پیش ابراهیم؛ هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هر چند لحظه، سوزنی را به پشت پلکـش می زند!.
گفتم: «چیکار میکنی داش ابـرام؟!» تا متوجه من شد، از جـا پرید و گفت: «هیچـی! چیزی نیـست!»
گفتم: «بایـد بگـی!» مکـثی کـرد و آهستـه گفت: «سـزای چشمی که به نامحـرم بیفته همینه..!»
🔹 حتـی بـرای صحبت با بستگان نامحـرم
سـرش را بـالا نمی گـرفت.
📚 سلام بر ابراهیـم / نشر شهید هـادی
#شهید_ابراهیم_هادی
#از_شهدا_بیاموزیم
🌷 طی آن چندروزی که داخل کـانال کمیـل
درگیر محاصره و نبرد با دشمن بودیم؛ خـاطره رزم و رشادت سـید جعفـر طـاهری هـرگز از صفحه ذهن من پاک نمی شود.
🌷 گویی خـدا به او یک نیروی خـارق العاده و تمـام ناشدنی داده بود. هرگـز ندیدم بخوابد! از سـر صبـح که حملات دشمن شروع می شد، مدام می دوید به این طرف کـانال و آر پی جی میزد. می دوید به آنطـرف و با دوشـکا شلیک میکرد. دوباره می دوید به سویی دیگر و اسلـحه دیگری برمی داشت و می جنگید. تا شب کـارش همین بود. نمیدانم چـرا خسته نمیشد؟!
با لبهـایی ترک خورده از عطـش و شـکم گرسـنه، واقعاً یک تنه با آنها می جنگید. یعنی نبرد این یک نفر یکطرف و درگیری بقیه ی ما با دشمن هم یکطرف. شب هنگـام از کـانال خـارج می شد و به سمت دشـمن میرفت تا از سـربازان کشـته شده ی بعثی مهمـات به دست بیاورد.
🎙 راوی: احـمد بویانی
🌹 تصویـر فـوق، آخــرین قـابی است کـه از لبهـای خشکیده و چهـره خسته اما مقـاوم سـید جعـفرطـاهـری، ساعاتی قبل از شهادت در کانال آسمانی کمیل، به حـافظه تاریـخ اسـاطیر ایــران سپـرده شده.
📚 زمینهای مسلح / گلعلی بابایی
صـلواتی هدیه کنیم به ارواح طیبـه شـهدا
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 تلویزیون تصاویر کـربلای پنج رانشان میداد. یک آن، دوربین یک رزمنده سپـاهی را نشــان داد. ناگهان مـادر گفت: «اینکـه سعـید خـودمـونـه!!»
سعـید آرپی جی میزند، تکبیر میگوید و پشت تیـربار میرود.
🌷 پدر که پیش از این با مراجعه چند پاسدار به درب منزل، از شهادت فرزندش سعید باخبر شده؛
وقتی این حـس همسرش را دید، گفت:
« خــانـم! شـیربچـهات را دیـدی؟ »
مـادر گفـت: « بلــه! »
پدر گفت: «اگـر سعـید لیاقت داشته باشد، باید مانند برادرانش شهید شود. البته که لیاقتش را هم داشت و این تصـاویر کـه می بینی لحظـات آخـر عمـر سعـید بـوده و پسـرمان بـه شهــادت رسیـده اسـت.»
قطرات اشـک بر گونههای مــادر جـاری شد.
🌹 شهیدان شـاه حسینی، اصالتاً اهـل محـله نیـاوران تهـران بـودند. خـانه آنهـا در نـزدیکی بیمارستان فرهنگیان، اکنون تبدیل به حسینیه شده. مزار مطهـرشان: بهشت زهرا (س) تهران
سید محمد حسن ( ردیف ۶ قطعه ۲۶)
سید سعید (ردیف ۶۹) سید حسین (ردیف ۷۹)
«صلواتی هـدیه کنیم به ارواح طیبـه شهـدا»
✳️ فلسطینی بود و به عـشق امــام، خود را به جبهه رسانده بود. احمد از شيعيان مخلصی بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر ۷ نصيبـم شد. فارسی کم می دانست؛ کلماتی را هم که می دانست در عشق به امام و افتخار بسیجی بودن در رکاب امام زمـان خلاصه می شد.
🔸 هرگاه از امام صحبت میکرد، دستش بر روی قلبش جای میگرفت و اين نشان از عشـق واقعی بين عاشق و معشوق بود.احمد فلسطين را درآن زمان در جبهه های ما يافته بود و چه زيبـا گفته اند: «شـرف المـکان بالمـکين»، اعتبار مکانها به انسان هايی است که در آن زندگی می کنند وچه زيبـا می توان اين دو وادی را در جايگـاه عـشـقِ به معـبود با هم مقايسه کرد؛ فضاهايی که تنها با شهـدا معنـا می شوند.
📌 «جبـهه چـه در ايـران يا فلسـطين،
حــرم راز با خـداست و پاسـداران اين حــريم شهدايند؛ شهدايی که در آن، چشم مکاشفه بر جهــان غيب گشودند؛ شــهدايی که همسـفران عــرشی امــام بـودند.»*
🎙راوی: مسعود شجاعی طباطبایی
(مدیرخانه کاریکاتور ایران)
* شهید سید مرتضی آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
📝 « حسن ظن به خدا »
👤استاد #رائفی_پور
👌بسیار اموزنده
🍃🌸🍃
✳️ فلسطینی بود و به عـشق امــام، خود را به جبهه رسانده بود. احمد از شيعيان مخلصی بود که سعادت ديدار با او در عمليات نصر ۷ نصيبـم شد. فارسی کم می دانست؛ کلماتی را هم که می دانست در عشق به امام و افتخار بسیجی بودن در رکاب امام زمـان خلاصه می شد.
🔸 هرگاه از امام صحبت میکرد، دستش بر روی قلبش جای میگرفت و اين نشان از عشـق واقعی بين عاشق و معشوق بود.احمد فلسطين را درآن زمان در جبهه های ما يافته بود و چه زيبـا گفته اند: «شـرف المـکان بالمـکين»، اعتبار مکانها به انسان هايی است که در آن زندگی می کنند وچه زيبـا می توان اين دو وادی را در جايگـاه عـشـقِ به معـبود با هم مقايسه کرد؛ فضاهايی که تنها با شهـدا معنـا می شوند.
📌 «جبـهه چـه در ايـران يا فلسـطين،
حــرم راز با خـداست و پاسـداران اين حــريم شهدايند؛ شهدايی که در آن، چشم مکاشفه بر جهــان غيب گشودند؛ شــهدايی که همسـفران عــرشی امــام بـودند.»*
🎙راوی: مسعود شجاعی طباطبایی
(مدیرخانه کاریکاتور ایران)
* شهید سید مرتضی آوینی
ماهان جان دوست داری بابات بندازت توی اتاق بگه حق نداری از خونه بری بیرون، اگه دوست داری الان که بابات اومد بشین کنارش مو به مو همه چی رو براش تعریف کن اما اگر آرامش میخواهی و دوست داری بازم از اینجاها بری که همه حواست رو جمع کن پیش بابات یک کلمه از این حرفها نگی و حلقت رو ببندی، شماها نمیدونید وقتی تو این خونه دعوا میشه چه استرسی به من وارد میشه رگهای گردنم درد گرفته رفتم دکتر بهم میگه بین مهرهای گردنت فاصله افتاده ولی من خودم میدونم برای اعصابمِ ناراحتی اعصابم که از فکر و خیال و حرص و جوش میاد
یه دفعه یاد حرفهایی که خونواده من پشت سر خونوادههای شهدا میزدن افتادم. و اینکه من چقدر امیر محمد رو اذیت میکردم، بدتر از آزارهای من کار پدر و مادرم بود که من رو را تشویق به اذیت بیشتر امیر محمد میکردند. نمیدونم به مامانم بگم مامان این دلیلها هم میشه که آه این خونواده ی مظلوم گرفته باشدت
یا اینکه بهتره نگم صبر کنم با ساسان مشورت کنم اگه گفت حرف خوبیه اون موقع بهش میگم بعدم پیشنهاد میدم به مامانم شماها که نمیتونید همه خونواده شهدا رو پیدا کنید و ازشون حلالیت بگیرید لااقل بیاید برید پیش مامان امیر محمد بگو حلالتون کنه
مامانم دستش رو گرفت رو به من
_به جای اینکه خیره شدی تو چشمای من یه خب بگو که من آروم بگیرم دلمم خوش باشه که تو به حرف من گوش میکنی
سرم رو تکون دادم
_ببخشید مامان جون هرچی بگی گوش میکنم
لبهاش رو نازک کرده و زمزمه کرد
_امیدوارم که گوش کنی
تو دلم گفتم ببین تو رو خدا یه ان شاالله و یا یه به امید خدا از دهن پدر مادر من در نمیاد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شاهکارقرائت من سوره:یونس
#آیه:7الی10
#القاری:الاستاد:عبدالباسط محمدعبدالصمد
#سلطان القرا
#حنجره طلایی
#صداملکوتی
#صدامکه
▪️🍃🌹🍃▪️
﷽
✨🌸اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🌸🍃
🍃🌹🍃▪️ـــــــــــــــــــــــ
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
🍃🌹🍃▪️ــــــــــــــــــــــــــ
السلام علیک یا علی ابن موسی:
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي و حُجّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ
▪️🍃🌹🍃▪️
#امام_زمان #صبح_بخیر #سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══════﷽🌺 ⃟⃟ ⃟🇮🇷 ⃟🌺
🥀هر روزمون رو با یاد یک شهید متبرک کنیم..
♦️آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه..
🔶️شهید محسن حججی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔻از جبهه که برگشتیم، یک شب آقای رجایی را به هیئت محلمان دعوت کردیم تا برای بچـه های هیئت صحبت کند.
🔹 آن شب جمعیتی منتظر بود.
هیئتی و غیر هیئتی به هوای ایشان آمده بودند. اما ساعت از ۹ شب گذشت و آقای رجایی نیامد!
به نخست وزیـری تلفن زدم و پـرس وجـو کـردم؛ گفتند: «ایشان خیلی وقته که حرکت کرده و تا حالا باید رسیده باشد.»
🔸 در همین حین که حیران آقای رجایی بودم و دنبالش می گشتم، یک نفر آمد و دم گوشم گفت: «آقا سید! یک نفـر بغـل دست من نشسته که با آقای رجـایی مو نمیـزنه!» دنبالش رفتم و دیدم، بلـــــه؛ خود آقای رجاییه! وسط جمعیت نشسته بود و صداش هم در نمی آمد!
رفتم جلو و گفتم: «آقـا، سـلام. شمــا اینـجایی!؟ دو ساعته حيــرون شــما هستم؛ تیـم حفاظت را چی کار کردید؟!»
• گفت: «تیــم حفـاظت نمیخـوام!
سـوار تاکـسی شـدم آمـدم! »
📚 کوچــه نقــاش هــا / راحـله صـبوری
خاطرات مرحوم #سید_ابوالفضل_کاظمی
فرمانده گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص)
#شهید_محمد_علی_رجایی
#از_شهدا_بیاموزیم
💠 اولین کتـابی که به زهـرا داد؛ «سووشون» اثـر سیمین دانشـور بود. چنـد روزی بیشتـر از ازدواجشان نمیگذشت. خندید و به زهـرا گفت: «شخصیتهای این داستـان هم مثـل من و تو اسمشان یوسـف و زهـراست.»
بنظر زهرا اسم کتاب کمی عجیب بود. آنرا کنار گذاشت و گفت: «کتاب، نقاشی، عکاسی، زبان؛ چقدر عجیب.! با این همـه استعداد و روحیـه هنرمندانه، نمیفهمم چطور یک نظامی شدی؟!
حالا نقاشی و کتاب قبـول؛ اینها زندگی تو را از یکنواختی در میآورند؛ امـا کـلاس زبـان چـرا؟! آنهم در سطح پیشرفته!. شبها تا دیر وقت باید بیـدار بمـانی؛ سخـت است. زبـان بـه چـه دردت میخـورد؟!»
👈 یوسف با تعجب نگاه کرد و گفت:
«هر وقت میخواهی کاری را شروع کنی، نگذار چراها و فایدهها بیایند جلو. چون آنوقت حتماً تو میروی عقـب و یک کـار خـوب، هیـچ وقـت شروع نمیشود.»
🔹 سال آخـر دانشگاه، زهـرا یک تحقیق راجع به شیمی کریستـالی داشت کـه بایـد بخـشی از یـک کتاب علمی را ترجمـه میکرد. برای او کـار خیلی سخت و وقتگیری بود. یوسف گفت نگران نباش و کتاب را با خودش به شیراز آورد.یک هفته بعد ترجمه مقاله را پست کرد اصفهان.
🔸 زهرا وقتی متن را خواند؛ دستهایش را در هم گره کرد، چانهاش را روی انگشتانش گذاشت
و به جزوه ترجمه شده خیره شد و گفت:
« تـو فـوقالعـادهای یوسـف!. »
آن تـرم، متن ترجمه او در کـلاس، بالاترین نمـره
را گرفت.
📚 تیک تاک زندگی / گلستان جعفریان
براساس زندگی؛
#شهید_یوسف_کلاهدوز
#از_شهدا_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه توبه ها که شکسته ام
ز گناهانم و خطاهایم خسته ام
پشیمانم
غمگینم...
شرمنده ام...
الهی ببخش این بنده ی خطاکارت را
میخواستم یه چیزی رو بگم یاد بگیریم برای به دست آوردن مخلوقات از خالقمون سرپیچی نکنیم...
وقتی همه چیز رو به خدا بسپاری مطمئنن بهترین ها رو برات انتخاب میکنه و سر راهت قرار میده...
راضی باشیم به رضای خدا...
اگر هم خطایی کردیم و بارها توبه کردیم اما بازم سمتش رفتیم ...
و به حرف نفسمون که بدترین دشمنمونه گوش دادیم 😔
بازم توبه کنیم بازم از خدا طلب بخشش کنیم..
خدايا به من رحم كن آنگاه كه حجّتم بريده شود، و زبانم از پاسخت ناگويا گردد، و به هنگام بازپرسی ات هوش از سرم برود، اى بزرگ اميدم، زمانی كه بيچارگی ام شدّت گيرد محرومم مكن، و به خاطر نادانى ام از درگاهت مران، و به علت كم تابى ام از رحمتت دريغ مفرما، به جهت تهيدستی ام عطايم كن، و به خاطر ناتوانى ام به من رحم كن، آقايم اعتماد و تكيه، اميد و توكلم بر توست
🍃🌸🍃
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🌺🍃🌸🍃
@Solomon110
🌸🍃🌺🍃
آخه مادر من بگو به کی امیدواری و کی به جز خداوند قدرت داره که مشکلات ما را حل کنه ولی حیف نمیتونم این حرفا رو بهشون بزنم
نگاهم افتاد به در اتاق سارا رو کردم به مامانم
_سارا خوابِ؟
صدای سارا از تو اتاقش بلند شد
_نخیر بیدارم نمیخوام قیافه نحس تو رو ببینم
_با من بدی با ساسان که بد نیستی لااقل بیا برادر بزرگت را ببین
_نمیخوام اونم لنگه توئه
ساسان سری تکون داد و قدم برداشت سمت اتاق سارا دو تا تقه به در زد صدای سارا بلند شد
_هرکی هستی برو گمشو هیچ کدومتون رو نمیخوام ببینم
رو کردم به مامانم
_درمان شدن سارا کار دکتر و دارو نیست باید براش دعا کنیم شِفا بگیره
یه مرتبه در اتاقش رو باز کرد مثل خروس جنگی حمله کرد بهم نرسیده به من ساسان دستش رو گرفت
_ عه سارا جان به خودت مسلط باش
سارا با اون یکی دستش که آزاد بود بلند کرد که بکوبه تو صورت ساسان که اون دستشم مثل برق تو هوا گرفت
ساسان برگشت یه نگاه تندی به من انداخت
_تا وضعیت رو از این خرابتر نکردی یه دقیقه برو بیرون
نگاهم رو دادم به مامانم
_دلم برات یه ذره شده میخوام بمونم پیشت اما سارا وحشی شده مجبورم برم بیرون
سارای جیغ کشید
_وحشی خودتی امشب یه آشی برات درست کنم که یه وجب روغن روش باشه میری راهیان نور الکی به بابا میگی میری اردوی خرمشهر هم دست تو رو، رو میکنم و هم دست ساسان رو
از اتفاقی که برای سارا افتاده واقعاً ناراحتم و همیشه شرمندهام و عذاب وجدان دارم اما سارا دیگه داره شورش رو در میاره از این حرفشم خیلی عصبانی شدم اومدم روبه روش ایستادم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌈پدیده ای نوبرای باروری کشف شد🌈
▣⃢🅰 بزرگترین دشمنِ ivf.iui و داروهای شیمیایی و هورمونی
▣⃢🅱 ریشه کن شدن ناباروری و مشکلات خانم ها و آقایان 👇
🔸️یائسگی زودرس 🔸️تنبلی تخمدان
🔸️ضعف اسپرم 🔸️عفونت
🔸️واریکوسل 🔸️HPVوHSV
🔸آزواسپرم 🔸کیست و میوم
https://eitaa.com/joinchat/2171470371Caf6f8f0d7e
اینجا کلی رضایت درمان داریم نگاه کن و زود اقدام کن
قسمت اول
#شهید۱۵ ساله امر به معروف (ناصر ابدام)
در تاریخ ۱۳۵۴/۶/۴ در خرم آباد خانواده اے متدین و مذهبے متولد شد ولے بعد از تولد به تهران آمدند و ساڪن تهران شدند
۵ فرزند بودند ، ۲ برادر و ۳ خواهر
شهید ناصر ابدام🥀فرزند دوم خانواده بود.
شغل پدرش بنایے بود و به همین خاطر براے ڪار به شهرهاے مختلف سفر میڪردند اسمش در شناسنامه «ناصر» بود، اما خانواده ایشان را غلام عباس🥀 صدا می زدندخودش این اسم را خیلے دوست داشت.
منزلشان در حوالے مسجد ابوذر در منطقه ۱۷ تهران بود . مادرش از همان ابتدا ڪه بچه بودند آنها را به مسجد میبردند وپاے روضه امام حسین (ع)🥀 بزرگ ڪردند . ڪمڪم تأثیرات این ڪارها را در رفتار و اخلاقشان نمایان مے شد
از نوجوانے وارد بسیج شد ، پیش نماز آنجا هم پدر آقاے علیرضا پناهیان بود . یک طلبهاے هم به نام احمد پناهیان ڪه تقریباً هم دوره اش بود و باهم فعالیت میڪردند حتے بعد از شهادتش🥀 پیش نماز مسجد میگفت : «این مسجد حدود ۸۰ شهید🥀دارد ، اما بنده در شهادت🥀 هیچ ڪدامشان به اندازه عباس🥀 ناراحت نشدم»
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
#به روایت از مادر بزرگوارش :
همسرم از سال ۶۱ تا آخر جنگ مدام به جبهه میرفت ، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگیمان با حقوق ڪارگرے اداره میشد . یک بار به همسرم گفتم : «تو به جبهه نرو ، وضعیت زندگے ما را ڪه میبینے ، اداره این بچهها و مستأجرے براے ما سخت است»
اما او گفت : «وظیفه است ڪه برویم ، اسلام با این ڪار ندارد ڪه تو یک اتاق و ۵ بچه دارے . وقتے امام دستور داده ڪه به جبهه اعزام شویم ، #باید در هر شرایطے برویم و نگذاریم اجنبیها به ڪشورمان وارد شوند . هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت ڪنیم».
او در جبهه چندین بار مجروح شد ، یڪے از این دفعات سر ، دست و پایش ترڪش خورده بود ، اما با این حال #جبهه را ترک نڪرد و اڪنون به دلیل موجگرفتگے ، عوارض ناشے از آن ڪه در اعصاب و روان بروز میڪند را تحمل میڪند😔
همین شرایط حضور پدرش ، در جبهه سبب شد تا پسرم🥀هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت ڪند و پایبند به انقلاب باشد همیشه میگفت : زن نباید بلند صحبت ڪند غلام عباس🥀 با اینڪه ۱۲ ـ ۱۳ ساله بود ، بیشتر از سنش میفهمید و حرفهاے بزرگتر از سنش را میزد.
ادامه دارد👇👇