💌بسمـ رب الشـهدا..
#مهمـانکانال
شهید مدافع حرم حاج حبیب بدوی
#سالروزشهادت
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
📜روایتے از زندگی
شهید مدافعحرم حبیــــب بــــدوی
🔹شهید حبیب بدوے ۱ فروردین سال ۱۳۴۹ در اهواز چشم به جهان گشود؛ هنوز پشت لبش سبز نشدهبود ڪه پاشنهاش را بالا ڪشید و رزمنده دفاع مقدس شد؛حبیب از ۱۳سالگے در جبههها حضور یافت و در عملیاتهاے مختلف نقش ایفا ڪرد و توانست در ادوات ضدزره تخصص پیدا ڪند؛ در دوران دفاع مقدس چندبار مجروح گشت اما باز هم دست از رشادتهاے خویش در راه اسلام برنداشت و تا سال ۱۳۷۰ در مرزها حضور داشت.
🔹او از همان ابتدا نیروے حاج سیاح طاهرے بود و ارتباط نزدیڪے با شهید سیاح طاهرے داشت، سیاح طاهرے هم برایش نقش پدرے داشت؛ نقش پدرے و تربیتے او باعث شد ڪه تا پایان جنگ در صحنه بماند؛ در عملیاتهاے مختلف به عنوان فرمانده گردان حاج سیاح طاهرے با نام گردان امام حسین علیهالسلام در تیپ ۲۰۱ ائمه حضور داشت؛ برادر دیگر او، عبدالزهرا بدوے و پسرعمویش،قاسم بدوے ۵ مرداد سال ۱۳۶۷ در جبهه به شهادت رسیدند. بعد از جنگ، زمانے ڪه بحث درجات در سپاه مطرح شد، از سپاه رفت و گفت ما براے این مرحله نیامده بودیم؛ خوے و خصلت او خصلت رزم و جهاد بود و براے جهاد آمده بود.
#ادامه 👇👇
#خاطره_یکی_از_اعضاء_کانال_در_سفر_راهیان_نور ❤️
برای اولین بار بود که داشتیم میرفتیم اردو راهیان نور از بچههای فعال بسیج مدرسه بودم با سه تا از دوستام که صمیمی بودیم راهی شدیم تواتوبوس که نشستیم کلی بچه مدرسهای هم مقطع خودمون از مدارس دیگه هم بودن، به جز ما سه تا که کلن هم سابقه بسیج پایگاه محلم داشتیم بقیه انگار داشتن میرفتی اردو
کلی بچه قرتی سوسول تو راه رفت از همون اول راه دیدیم چنتا چنتا شدنو هی تیپ هاشونرو توی ماشین عوض می کردن و عکس یادگاری میگرفتن
اولش مسئول کاروان چیزی نمیگفت گذاشت هر کاری دلشون میخواد انجام بدن کم کم دیدیم نه ترانه خوندنشون شروع شود با مسئول کاروان که از بچههای سپاه منطقه خودمون بود به واسطه پایگاه محل باهاش آشنا بودیم قرارشد یه سری سرود های مذهبی اردوی که باخودش آورده بود از قبل از رو هر کدوم چندتا چاپ کرده بودو بین بچها تقسیم کردیم، بعدش چندبار خودش با ریتم خوندو ماهم پشت سرش تکرار میکردیم
اولش دختر ا کلی مسخره بازی در آوردند وخندیدن بعد که دیدن ما سه تا با مسئول کاروان خیلی جدی همرا باشادی داریم سرود رو میخونیم همراهی کردن آخراش خیلیم خوششون اومده بودو هر چند ساعت یک بار میگفتن سرود رو بخونیم، خودشون شروع میکردن به خوندن.
چندجا برای استراحت و نماز ماشین نگه داشت دخترا اول انگار که اومدن اردو با عینک دودی کلاه حصیری به سر از ماشین پیاده شدن راهی مسجد تو جادهای شدیم هیچ کدوم انگار اهل نمازم نبودن چون اکثرشون برا نماز هم مسجد نیومدن.
بعد نماز وقتی از مسجد اومدیم بیرون دیدم همه جلو مغازه ها ی سر جادای کلی هله هوله تومشماهای بزرگ تو دستشون با شوخی خندهای بلند منتظرن در اتوبوس باز شه برن تو ماشین برای استراحت
مسئول کاروان از بچها خواست به احترام شهدا که داریم میریم به زیارتشون حتما همه چادر بپوشن کلی غور پور کردن وبا کلی اکراه چادوراشونو که جزو الزامات اردو بود و با خود شون آورده بودن رو پوشیدن
اصلا چادر پوشیدن بلد نبودن همش همو مسخره میکردن و میخندیدن چادوراشونو انگار از دهن شیر در آورده بودن چروکه چروک واقعانم تواین چادورا خنده دار هم شده بودن، نه به اون تیپای قبلیشون نه به این چادورای چروکشون.
کم کم باهاشون دوست شدیم آخه آنقدر کاراشون خنده دار بود که مدام با دوستام داشتیم به کاراشون میخندیدم بعضی وقتا هم سر به سر شون میذاشتیم اونا هم با ما که از همون اول با چادر اومده بودیم اولش با ما گرم نمیگرفتن کم کم ارتباط گرفتندولا لوی خندهاشونم هرز چندگاهی میگفتن اینان که از مااان تو صحبتاش ن کم کم اعتراف کردن که آره ما به قصد اردوی تفریحی و فرار از درس ومدرسه اومدیم و خیلیهاشون میگفتن خانوادهاشون اصلا راضی نبودن و میگفتی میخواید برید بیابون و برهوت جنگل که نمیری میگید اردو تا بالاخره بعد از یک رو نیم، تو راه بودن اونم با اتوبوس خسته و کوفته رسیدیم به پادگان انسان سازی، پادگان پرواز روح، پادگان دوکوهه.
#ادامه👇👇
#خاطره_یکی_از_خواهران_بسیجی_اعضاء_خوب_کانال 👇👇🌹
من دختری بودم مذهبی با کلی ذوق و شوق مذهبی سرزنده و شاد بودم اما در عین حال حساس
روزهام با خوشی و بدی و خوشحالی و ناراحتی میگذشت تا اینکه شدم ۱۲ ساله من توی فضای مجازی فعالیت های زیادی در زمینه بسیج و کانال های فرهنگی و مذهبی داشتم به همین سبب در یک کانال مذهبی ادمین بودم و فعالیت داشتم که با یک اقا اشنا شدم
ایشون هم در اون کانال فعالیت داشتن
چون هردومون ادمین بودیم بعضی اوقات به دلایل مختلف و موجه به هم پیام میدادیم
ایشون فرد محترم و خوش صحبتی بودن من تو این مدت با اینکه هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاد ولی دلبسته ایشون شدم و اگه روزی به هر دلیلی باهاشون صحبت نمیکردم صبحم به شب نمیرسید خب ایشون خیلی مهربان صحبت میکردن بسیار در جایگاه یک خواهر به من احترام میذاشتن و القابی مثل ملکه و بانو برای من به کار میبردن
روزها میگذشت و من بسیار دلبسته ایشون شده بودم که یک روز به دلیل یه پست در کانال باهم صحبت میکردیم که گفت خواهر دیگه کار ما تموم شده(چون دیگه از ادمینی در اومده بود) و دلیلی برای صحبت و گفت و گو نیست
من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم و سعی کردم کاری کنم که نره و ازم جدا نشه به همین خاطر حس خودم رو بهس گفتم و ابراز علاقه کردم
ولی در عین حال حیای دخترونه ام باعث شده بود به خاطر کارم معذب بشم ولی ازش خواهش کردم که بلاکم نکنه جون خیلی دوسش داشتم
من موقعیتم جوری بود که پیش پدربزرگ و مادربزرگ پیرم زندگی میکردم و به دلایلی مادر و پدرم جدا شده بودن
به همین خاطر من خیلی کمبود محبت داشتم و همیشه دوست داشتم از زبون دیگران در مورد خودم تعریف بشنوم
من وقتی بهش گفتم بلاکم نکنه نکرد و قبول کرد که با هم در مجازی صحبت کنیم روزها میگذشت و منو و اون در روز باهم صحبت میکردیم من خیلی دوسش داشتم حاضر بودم جونمو براش بدم
اونم بهم ابراز محبت میکرد با هم صحبت میکردم در این بین قهر و آشتی هامون بود در این بین نامش رو گفته بود و همینطور سنش رو ۱۹ ساله بود
اختلاف سنمون اصلا برام مهم نبود و من فقط خودش رو میخواستم
همینطور گذشت تا رسیدیم به اسنفد سال ۹۹ شب عید بود که گوشیم خراب شد من فقط در همین حد تونسته بودم بهش پیام بدم و بگم گوشیم خراب شده
#ادامه 👇👇🌹
نــام :
ابوالحسن نـام خـانوادگـی :
ابوالحسنی درونکلا ..نـام پـدر :
عبدالصمد
---------------------------------
---------------------------------
تـاریخ تـولـد :
۱۳۲۹/۰۳/۲۸
---------------------------------
مـحل تـولـد : بابل.. سـن : ۳۰ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
------------------------------------------------------------------
تـاریخ شـهادت :
۱۳۵۹/۰۹/۰۵ کـشور شـهادت :عراق مـحل شـهادت :سددوکان
------------------------------------------------------------------
پـیکر :جـاویدالاثـر نـحوه شـهادت :
براثراصابت موشک
------------------------------------------------------------------
وضـعیت تاهل :متاهل شـغل :
ارتشی مـلّیـت :ایران دسـت اعـزامـی :ارتش مسئولیت نظـامی :
خلبان جنگی درجـه نظـامی :
------------------------------------------------------------------
صاحب یک پسر و یک دختر
---------------------------------
#ادامه👇👇
داستانی بسیار زیبا 👌👌
📒 داستان این شهید رو بخونین
ببینین بعضی وقتا گذشتن از یک گناه آدم رو به چه جاهایی که نمیرسونه...
👤یکی از همرزمانش می گفت:
در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد.وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم.
وقتی روی پایش ایستاد رو به کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد :
🔹((السلام علیک یا ابا عبدالله)) بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. 🔹
📢 #آيت_الله_حق_شناس در عظمت این شهید فرمود:
در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد اقا پیدا می کنید!؟
👈🏼این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم از احمد پرسیدم چه خبر؟
به من فرمود :
تمامی مطالبی که (از برزخ و...)می گویند حق است . از شب اول قبر وسوال و ...اما من را بی حساب و کتاب بردند.
بعد استاد مکثی کرد و فرمود :رفقا آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشت اما نمی دانم این جوان چه کرده بود.چه کرد تا به این جا رسید.
💢داستان تحول از زبان خود شهيد:
🏐 یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید. از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم. همان جا پشت درخت مخفی شدم …می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم.
#ادامه👇👇
سمت_پنجم
#اخلاص_بسیج
از خواب کی دیده بودم هم متاثر شدم وهم خیلی خوشحال بودم از اینکه حضرت زهرا با من صحبت کرد و در مورد بسیج گفت که تو باید مقاومت داشته باشی و صبر کنی وهم اون برادر رزمنده ای که متوجه نشدم شهید بود کی بود فقط دیدم یه برادر رزمنده هست، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و با خودم عهد کردم هر چقدر هم از طرف این خانم اذیت بشم هرگز به این فکر نمیکنم که از بسیج بیام بیرون ولی تو دلم گفتم شهدا یا حضرت زهرا شما هم به من کمک کنید، نگذارید این اختلافات به خانواده من کشیده بشه، سر خودم هرچی میخواد بیاد، به خودم هرچی میخواد بگه بگه، اما به شوهرم نه، همسرم بنده خدا صبح میره سرکار شب میاد خسته مونده، تازه این خانوم بیاد گله من رو بهش بکنه، حتی امکان داره که به من بگه دیگه نمیخواد بری بسیج اولویت اول زندگی که حق هم با همسرم، آدم وقت های اضافه از زندگیش رو باید در بهترین راه استفاده کنه اون هم بهترین راه واقعاً بسیج، همون شب یک مادر شهیدی آمد خانه ما و گفت که شنیدم که خادم مسجد بسیجی ها رو اذیت میکنه، گفتم بله خیلیم اذیتم میکنه، گفت میخوام قطعه زمینی رو بخرم و هدیه کنم به پایگاه بسیج، بسازیدش و با خیال راحت فعالیت کنید، از خوشحالی نه به زمین بودم و به آسمان نمی تونستم جلوی گریه ها و اشکای که از خوشحالی میریختم، جلوش رو بگیرم، البته زمان برد تا زمین ساخته بشه، و همین سه شنبه افتتاح پایگاه بسیج ماست اگر نبود که اختلاف میافتاد من اسامی همه افراد رو و اسم پایگاه را هم می بردم.
صحبتم با شما عزیزانی است که در بسیج فعالیت می کنید قدر این لحظات را بدانید
#ادامه👇👇
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💍
👈ازدواج شهید مدافع حرم #عبدالمهدی_ڪاظمے و همسرش به واسطه
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
💠 شهدا حاجت میدن👇👇
🔹سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه اے ڪه به شهید سید مجتبے #علمدار داشتم، در خصوص زندگے ایشان مطالعه📖 مے ڪردم.
این مطالعات به شڪل ڪلے من را با #شهدا، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا مے ڪرد👌.
🔸شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر #حاجتے دارید، در خانه شهدا🌷 را زیاد بزنید. وقتے این مطلب را شنیدم🎧 به شهید سید مجتبے علمدار گفتم: حالا ڪه این را مے گویید، مے خواهم دعا ڪنم خدا یک مردے را قسمت من ڪند ڪه از سربازان #امام_زمان (عج) و از اولیا باشد.
🔹حاجتے ڪه با عنایت #شهید_علمدار ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم ڪه بعدها در زمره شهدا🕊 قرار گرفت، آشنا شدم.
🔸یک شب خواب #شهیدسید_مجتبی_علمدار را دیدم ڪه از داخل ڪوچه اے به سمت من مے آمد و یک جوانے همراهشان بود👥.
شهید لبخندے زد😊 و به من گفت #امام_حسین (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به #خواستگارے تان مے آید. نذرتان را ادا ڪنید
#ادامه دارد👇👇
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
#دوستی_خاله_خرسه
هرماه منزل مادرمون که بخاطر همین دورهمی ها نگه داشته بودیم دورهم جمع میشدیم...یک روز که همگی اونجا جمع بودیم وقتی خواهرم با دوتا دخترهاش اومدند از پوشش دخترهاش چشمام گرد شده بود ،برای اولین بار به خواهرم گفتم ابجی ناراحت نشی ولی این نوع پوشش برای دخترها از تو و شوهرت بعیده،چرا اجازه میدید اینقدر راحت و باز لباس بپوشند،پشت چشمی نازک کرد و گفت حالا بذار بچه هات بزرگ بشن خودت میفهمی بچه های الان رو نمیشه راحت عوضشون کرد اعتقادات خودشونو دارن،حالا خوبه دخترای مردم رو بیرون میبینی خداییش بچه های من نسبت به اونا از همه بهترن ،گفتم درسته از همه بهترند ولی شاید مردم سواد و اگاهییشون کمتره شاید اعتقاداتشون ضعیفتره،
#ادامه _دارد
❌کپی حرام ❌
#طلاق
در عرض یه هفته شدم زن یه مرد ۳۲ ساله بعدها فهمیدم در ازای اینکه بابام رضایت بده موتورش رو داده به بابام ،شش ماه اول زندگیم بد نبود یعنی اوضاع بهتر از خونه ی بابام بود ،بیشتر وقتها تنها بودم و شوهرم میگفت سر کار میرم و باید خرج خودمون رو در بیارم ،عقلم که به هیچ چیز نمیرسید و نمیفهمیدم چی به چیه،تا اینکه یه روز یه زن با دوتا بچه ی شش هفت ساله اومد خونه مون اول من رو کتک زد بعد هم گفت شوهرش رو از چنگش در اوردم،گفت شوهرش از دست طلبکارهاش فراریه و یساله از شهرشون فرار کرده و حالا فهمیده اینجا زن گرفته،هنوز هم نمیفهمیدم چه بلایی به سرم اومده تا اینکه یه روز شوهرم گفت زنم پول جور کرده بدهی هام رو بدم باید برگردم شهرم من که نمیتونم تا اخر عمر اواره بمونم،
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
#گدایی ۲
با اینکه ده سالم بود اما هم غذا میپختم هم برادر هامو نگه میداشتم مامانمم ازم حمایت می کرد و می فرستادم مدرسه تو روستا تا کلاس سوم بیشتر نبود و پدرمم معتقد بود که تا همین جا هم زیاد خوندم اینقدر مادرم بهش التماس کرد و گفت که دو برابر کار می کنم بزار این بچه درس بخونه تا بابام رضایت داد و موفق شدم تا کلاس پنجم توی شهر بخونم با خودم عهد کرده بودم که اگر یه روزی ماهانه شدم نذارم کسی بفهمه تا شوهرم ندن همینطور هم شد تو سن ۱۲ سالگی ماهانه شدم اما نداشتم هیچ کس بفهمه تا ۱۴ سالگی که ی شب دیدم بابام با دوتا پسر جوان وارد خونه شد از حرف هاشون فهمیدیم که اونا راننده کامیون هستن اومدن بار ببرن خوردن به شب خواستن یه جا بمونن و بابای من که بوی پول به دماغش خورده بود گفته بود که بیاید خونه ما و اونا هن اومدن از بین حرف هاشون فهمیدم پسری که جوانتر بود اسمش حمیدرضا ۲۵ سالشه اون یکی اسمش غلامرضا بود و ۳۱ سالش بود دلم میخواست زن حمیدرضا بشم از لحظه اول عاشقش شدم شب موندن ولی فکر حمیدرضا از ذهنم بیرون نرفت تا اینکه یک ماه
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
#گدایی ۳
بعد دوباره اونا با دوتا خانوم یکی جوون و یکی پیر اومدن خونمون و گفتن که اومدن اینجا یه ذره بگردن و تفریح کنن، چند روزی رو برای خودشون گشت میزدن تا اینکه یه روز پیرزنی که باهاشون بود برگشت گفت که منو برای غلامرضا خواستند دنیا دور سرم چرخید پس اون دختری که باهاشون بود نامزد حمیدرضا بود، غلامرضا کمی عقل شیرین بود بابای منم بعد از گرفتن یه شیر بهای گنده رضایت به ازدواج داد و بدون هیچ جهیزیه ای وارد خونه اونا شدم یه روز که داشتم توی حیاط کار می کردم صدای پچ پچ جاری و مادر شوهرم رو شنیدم مادرشوهرم بهش گفت که دیدی گفتم نمیزارم زندگی بهت سخت بگذره تو یادگار خواهرمی و باید خانمی کنی بیا این دختر رو آوردم کلفتی تو، غلامرضا عقلش کم هست نمیفهمه زنش داره اذیت میشه تو هم بشین خانومی بکن بعد هم خندیدن با خودم عهد کردم که بیچارشون کنم یه روز جاریم داد و بیداد کرد که چرا این دختره لباسهای منو نمیشوره و این باید کلفتی کنه مادر شوهرمم منو زد و مجبورم کرد که لباس های اونا رو بشورم
#ادامه دارد
❌کپی حرام❌
#تنهایی ۱
شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم درگوشم ارومگفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت.
زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم رفتارهاش عجیب شده هر چی پرسیدم چی شده هیچی نگفت و گفت خیالاتی شدم، من همش میگفتم بچه دار بشیم اما شوهرم مخالف بود بالاخره راضی شد و من باردار شدم رو ابرا بودم اما شوهرم بی تفاوت بود
#ادامه دارد
❌کپی حرام ❌
#تنهایی ۳
ی مدت گدایی میکردم که مامورای شهرداری هم دنبالم کردن و از ترس دیگه نرفتم تا اینکه ی روز نشستم توی ی پارک و گریه کردم گفتم خدایا من بنده ت نیستم؟ منو نمیخوای؟ به هر دری میزنم بسته هست با این بچه کسی بهم کار نمیده هر چی لوازم خونگی داشتم فروختم خرج بچه کردم دیگه هیچی ندارم تا اینکه ی زن کنارم نشست و گفت پول نداری؟ گفتم نه و ی بچه کوچیک مریض دارم اروم گفت ی کار سراغ دارم خیلی خوبه در ازای یک ساعت پول خوبی میگیری اولش گفتم نه اما بعد گفت خونه هم من دارم و کسی نمیفهمه نمیدونم چرا شماره ش رو گرفتم و برگشتمخونه قرار گذاشتیم برای فردا، شب تا صبح نخوابیدم همش با خودم کلنجار میرفتم از طرفی میگفتم کار بدیه اما وقتی حال بچه م رو میدیدم خودم و توجیه میکردم که بخاطر سلامت بچه م هست زمان گذشت و نیم ساعت به موقع رفتنم مونده بود از ناراحتی دلم مرگ میخواست که مجبورم این کارو بکنم
#ادامه دارد
❌کپی حرام ❌
💌بسمـ رب الشـهدا..
#مهمـانکانال
شهید مدافع حرم حاج حبیب بدوی
#سالروزشهادت
#سلام_صبحتون_بخیر
#روزتون_متبرک_ب_نگاه_شهدا
📜روایتے از زندگی
شهید مدافعحرم حبیــــب بــــدوی
🔹شهید حبیب بدوے ۱ فروردین سال ۱۳۴۹ در اهواز چشم به جهان گشود؛ هنوز پشت لبش سبز نشدهبود ڪه پاشنهاش را بالا ڪشید و رزمنده دفاع مقدس شد؛حبیب از ۱۳سالگے در جبههها حضور یافت و در عملیاتهاے مختلف نقش ایفا ڪرد و توانست در ادوات ضدزره تخصص پیدا ڪند؛ در دوران دفاع مقدس چندبار مجروح گشت اما باز هم دست از رشادتهاے خویش در راه اسلام برنداشت و تا سال ۱۳۷۰ در مرزها حضور داشت.
🔹او از همان ابتدا نیروے حاج سیاح طاهرے بود و ارتباط نزدیڪے با شهید سیاح طاهرے داشت، سیاح طاهرے هم برایش نقش پدرے داشت؛ نقش پدرے و تربیتے او باعث شد ڪه تا پایان جنگ در صحنه بماند؛ در عملیاتهاے مختلف به عنوان فرمانده گردان حاج سیاح طاهرے با نام گردان امام حسین علیهالسلام در تیپ ۲۰۱ ائمه حضور داشت؛ برادر دیگر او، عبدالزهرا بدوے و پسرعمویش،قاسم بدوے ۵ مرداد سال ۱۳۶۷ در جبهه به شهادت رسیدند. بعد از جنگ، زمانے ڪه بحث درجات در سپاه مطرح شد، از سپاه رفت و گفت ما براے این مرحله نیامده بودیم؛ خوے و خصلت او خصلت رزم و جهاد بود و براے جهاد آمده بود.
#ادامه 👇👇
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#شب عملیات بهش گفتن محمودرضانمیخواے صداے #دخترت روبشنوے شایدبرگشتے درکارنباشه ها!گفت:من ازکوثرم گذشتم...
اورفت تا#کوثرهادرآرامش زندگے کنن
انشاالله #ادامه دهنده ے راهشان باشیم ونگذاریم #خونشان پایمال شود
#شهیدانه
#محمودرضابیضایی
🦋🦋🦋
Ghasedake par par shodeh 🖤
#قسمت_دوم
#مداح بود و #مراسمهای خانوادگی از صدای #مداحی او برای #اهل بیت(ع)🌷 گرم میشد اما حالا مدتهاست #صدای #دلنشین و #پرشورش در فضا شنیده نمیشود و جای خالی او در #مناسبتها بیشتر احساس میشود.😭😭
🍃🌷🍃
وقت #رفتن بهش گفتم اگر #دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدند چی بگم؟ گفت: بگو #خودش رفت،
با #عشق هم رفت، بگو خودش
را #فدای #اهل بیت(ع)🌷 و #دینش کرد. من هم این روزها خودم را با همین #موضوع #دلداری میدهم.😭
🍃🌷🍃
هر زمان ناراحت میشم به این فکر میکنم که #محمد #نعمت و #امانتی از طرف #خدا بود و من #امانتی را به #صاحبش #پس دادم و #خدا را #شکر میکنم که در این #امتحان #سربلند بودم و این قلبم را# آرام میکند.
😭
🍃🌷🍃
به تشویق #خواهر شوهرم که حکم #مادر برای #شوهرم را داشته در حال ادامه تحصیل هستم تا بتوانم مسیر #تعالی #همسرم را #ادامه دهم.
خبر #شهادت #همسرم را ابتدا به #پدرش اطلاع دادند و پدرشون هم من و دیگر اعضای خانواده را مطلع کردند.
😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
#مداح بود و #مراسمهای خانوادگی از صدای #مداحی او برای #اهل بیت(ع)🌷 گرم میشد اما حالا مدتهاست #صدای #دلنشین و #پرشورش در فضا شنیده نمیشود و جای خالی او در #مناسبتها بیشتر احساس میشود.😭😭
🍃🌷🍃
وقت #رفتن بهش گفتم اگر #دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدند چی بگم؟ گفت: بگو #خودش رفت،
با #عشق هم رفت، بگو خودش
را #فدای #اهل بیت(ع)🌷 و #دینش کرد. من هم این روزها خودم را با همین #موضوع #دلداری میدهم.😭
🍃🌷🍃
هر زمان ناراحت میشم به این فکر میکنم که #محمد #نعمت و #امانتی از طرف #خدا بود و من #امانتی را به #صاحبش #پس دادم و #خدا را #شکر میکنم که در این #امتحان #سربلند بودم و این قلبم را# آرام میکند.
😭
🍃🌷🍃
به تشویق #خواهر شوهرم که حکم #مادر برای #شوهرم را داشته در حال ادامه تحصیل هستم تا بتوانم مسیر #تعالی #همسرم را #ادامه دهم.
خبر #شهادت #همسرم را ابتدا به #پدرش اطلاع دادند و پدرشون هم من و دیگر اعضای خانواده را مطلع کردند.
😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت اول
#شهید مدافع امنیت حاج حسن علی بخردان
🍃🌷🍃
در سال 1356#، در یکی از شهرهای توابع شهرستان یاسوج درخانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
🍃🌷🍃
متاهل بود و ۳ فرزند به یادگاردارد، ۳ تا پسر، پسربزرگ ایشان ۱۳ ساله ،دومی ۹ ساله وپسرکوچکش ۶ ساله بودند.
🍃🌷🍃
ایشان بعداز دیپلم سال ۱۳۷۶# وارد #نیروی انتظامی شد، در #نیروی انتظامی ادامه تحصیل داد و #لیسانس گرفت، در کنار #ادامه #تحصیل به #وظایف خود در#نیروی انتظامی پرداخت.
🍃🌷🍃
در #نیروی انتظامی ،جذب #یگان ویژه ناجا شد، پس از مدت زمان کوتاهی به عنوان یکی از #برترین #مربیان #یگان ویژه جهت #آموزش #نیروهای کادر و #سرباز #انجام وظیفه کرد.
🍃🌷🍃
ایشان در تمامی #ماموریت ها به عنوان یک #تکاور زبده آماده #خدمت بود و با #مهارت های #تاکتیکی و #رعایت قوانین و اصول رزم در #تمامی #ماموریت ها #موفق بود.
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇