eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
8.6هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
122 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج سالم بود ولی هر چی از اون زمان یادمه فقط کتکهایی هست که مامانم از دست بابام میخورد،بابام یه ادم بداخلاق بددهن معتاد بود که همیشه در هرشرایطی مامانم رو میزد،غذای ما همیشه یا نون و پنیر بود یا گوجه خیار یا تخم مرغ و سیب زمینی ابپز غذای خیلی اعیونی ما کوکو بود یا املت ،،،یروز به مامانم گفتم بوی ماکارونی میاد اشک تو چشماش جمع شد و شروع کرد به نفرین کردن بابا،وقتی غروب بابام به خونه اومد مامان بهش گفت این بچه هوس ماکارونی کرده یکم پول بده برم روغن و ماکارونی بخرم ،بابا دو سه بار گفت پول ندارم که اخرش مامانم رفت دست کرد تو جیب شلوار بابا که روی چوب لباسی اویزون بود و چندتا اسکناس مچاله دراورد و گفت پس اینا چی هستند همینا رو میبرم ❌کپی حرام
که بابا طبق معمول بلند شد و شروع کرد به کتک زدن مامان،اونقدر مامانم رو زد که سیاه و کبود شد،و از اونموقع دیگه یادم موند هیچوقت چیزی از مامانم نخوام که کتک نخوره.دیگه به اون زندگی حقارت امیز عادت کرده بودم و همه ی دلخوشیم تو زندگی فقط حضور مادرم بود،کلاس اول بودم و تنها پشتیبانم مامانم،یروز که از مدرسه برگشتم دیدم مامان نیست،از بابام خیلی میترسیدم برای همین اصلا سراغ مامانم رو نگرفتم یساعت اول بابام تو هال خوابیده بود بعدش بلند شد و لباس پوشید و رفت بیرون تا نیمه های شب من تک و تنها تو خونه بودم،از ترس هرلحظه نزدیک بود جون بدم هرچی گریه کردم و مامانم رو صدا کردم خبری ازش نشد تا اینکه نیمه های شب بابا با حالی خراب به خونه برگشت. ❌کپی حرام
فردای اون روز چون شیفت عصر بودن قبل از اینکه به مدرسه برم مامان اومد خونه برام یه ظرف غذا اورده بود،گفت داره طلاق میگیره گفت دیگه نمیتونه زیر کتکهای بابا دووم بیاره،گفت بابات تورو دوست داره کتکت نمیزنه شاید ببینه تو اذیت میشی دست از کاراش برداره و تنها بشه،مامانم رفت پیش مامان بزرگ زندگی کنه،هرچی گریه کردم که من رو هم ببر گفت یه روزمیام میبرمت و رفت. از اون روز دیگه من چشم براه بودم مامانم بیاد ،مامان نمیذاشت گرسنه بمونم هرروز برام غذا میاورد و یکم پیشم میموند و سریع میرفت یروز که بابام رسید خونه به مامانم گفت یا گمشو برو یا بمون سر زندگیت و دیگه از طلاق حرفی نزن که مامانم گفت دیگه جون کتک خوردن ندارم وگذاشت و رفت ❌کپی حرام ❌
بابا تهدیدش کرد دیگه سراغمون نیاد،برای همین مامان یواشکی برام غذا میاورد ولی خونع نمیومد،من دیگه مثل قبل گرسنه نبودم اما تنهایی از گرسنگی بیشتر ازارم میداد. منی که تو کلاس باهوش ترین شاگرد بودم تبدیل شدم به یه دختر تنبل و افسرده،مامان همیشه قول میداد یروز من رو هم ببره پیش خودش اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد، تااینکه من کم کم بزرگ شدم و مامان که حالا ازدواج کرده بود شوهرش اجازه نمیداد پیشم پیاد گاهی تلفنی باهم حرف میزدیم که با کلی گریه ازم عذرخواهی میکرد .یه شب که تو خونه تنها بودم بابا دیروقت اومد خونه اونموقع ده سالم شده بود و کمی به تنهایی و شب عادت کرده بودم که دوتا غریبه هم همراهش بودند نگاههای بدی روم داشتند ❌کپی حرام ❌
با اینکه بچه بودم اما متوجه نگاههای هیزشون بودم،از اون شب به بعد هروقت مردی همراه بابا میومد تو اتاق میموندم و در اتاق رو قفل میکردم و خودم رو به خواب میزدم،دوسال دیگه به سختی و ترس و لرز و تنهایی گذشت تا اینکه فهمیدم پسر همسایه مون ازمن خوشش میاد بهم گفت میخواد بیاد خاستگاریم تا از دست بابام نجاتم بده منم که منتظر یه روزنه ی رهایی بودم قبول کردم ،اون یه مرد تنها بود که به گفته ی خودش خونواده ش رو تو بچگی از دست داده بود و حالا تنها بود گفت اگه زنش بشم میشه همه ی کس و کارم وقتی اومد خاستگاریم بابام فهمید منم راضی هستم گفت فعلا به مادرت چیزی نگو وگرنه نمیذاره عروسیت سر بگیره، ❌کپی حرام ❌
در عرض یه هفته شدم زن یه مرد ۳۲ ساله بعدها فهمیدم در ازای اینکه بابام رضایت بده موتورش رو داده به بابام ،شش ماه اول زندگیم بد نبود یعنی اوضاع بهتر از خونه ی بابام بود ،بیشتر وقتها تنها بودم و شوهرم میگفت سر کار میرم و باید خرج خودمون رو در بیارم ،عقلم که به هیچ چیز نمیرسید و نمیفهمیدم چی به چیه،تا اینکه یه روز یه زن با دوتا بچه ی شش هفت ساله اومد خونه مون اول من رو کتک زد بعد هم گفت شوهرش رو از چنگش در اوردم،گفت شوهرش از دست طلبکارهاش فراریه و یساله از شهرشون فرار کرده و حالا فهمیده اینجا زن گرفته،هنوز هم نمیفهمیدم چه بلایی به سرم اومده تا اینکه یه روز شوهرم گفت زنم پول جور کرده بدهی هام رو بدم باید برگردم شهرم من که نمیتونم تا اخر عمر اواره بمونم، دارد ❌کپی حرام❌
گفت تو هنوز سنی نداری میتونی با یکی دیگه ازدواج کنی.طلاقم داد وبرگشتم خونه ی بابام،یروز فهمیدم بابام میخواد دوباره من رو بفروشه به یه پیرمرد که زنگ زدم به مادرم و بهش گفتم،اونم گفت چرا بار اول که بابات شوهرت میداد بهم نگفتی الان دیگه اصلا شوهرم نمیذاره کاری برات بکنم ،اون اونور خط گریه میکرد منم اینورخط،اخرش با کلی التماس مامانم شوهرش و بابام رو راضی کرد برم پیشش،اما از قبل اوضاعم بدتره،چون مامان من رو به عقد پسر فامیل شوهرش دراورد که اونم ادم خوبی نیست. از زندگیم خیری ندیدم،ای کاش همون اول مامانم تاوان ازدواج اشتباهش رو به گردن من نمینداخت،کاش میموند سر زندگیش تا من فدا نشم.مگه نمیگن مادرها همیشه فدای بچه هاشون میشن.اما من فدای اشتباهات مادر و پدرم شدم. . ❌کپی حرام ❌
بسمـ رب الشـهدا 🍃حلب، و چه نام آشنای غریبی. نامش را بارها شنیده‌ام، سرزمینی غریب که لاله‌های زیادی در آن آرمیده‌اند، لاله‌هایی که هر کدامشان رنگ و بوی ویژه‌ای از داشتند. ایمان، هم جز این قافله است. متقی‌ای که آخر، آرام جانش را در راه از حریم آل‌الله در میانه‌ی این لاله‌زار پیدا کرد. 🍃آسمان عاشقانه‌ی پاییز ۱۳۹۴، وهب‌گونه برخاست و از نوعروس بیست و چند روزه‌اش دل را پرواز داد، خداحافظی را گرفت و راهی کاروان زمانش شد. 🍃لاله‌ی قصه‌ی ما دنیا را با تمام دلبستگی‌هایش داده بود، سبک‌بال و سبک‌بار رفت تا از نوامیس دفاع کند و اجازه ندهد بار دگر زبانه‌ی آتش پَرِ معجری را بسوزاند و گوشواره‌ای خون‌آلود از دختر بچه‌ای غصب شود. آری ایمان رفت تا بازار شام دیگری رخ ندهد. رفت و را به آموخت... 🍃به وضوح روشن است، ایمان و ایمان‌ها اهل این وادی نبودند. خوشا به حالتان ای لاله‌های ، شهادت مبارکتان باد💜 🌸به مناسبت سالروز 🔷تاریخ تولد : ٣ خرداد ۱٣۶۶ 🔷تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣٩۴ 🔷محل شهادت : سوریه 🔷مزار شهید : جهرم 🦋🦋🦋 🌹 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃
بسمـ رب الشـهدا 🍃حلب، و چه نام آشنای غریبی. نامش را بارها شنیده‌ام، سرزمینی غریب که لاله‌های زیادی در آن آرمیده‌اند، لاله‌هایی که هر کدامشان رنگ و بوی ویژه‌ای از داشتند. ایمان، هم جز این قافله است. متقی‌ای که آخر، آرام جانش را در راه از حریم آل‌الله در میانه‌ی این لاله‌زار پیدا کرد. 🍃آسمان عاشقانه‌ی پاییز ۱۳۹۴، وهب‌گونه برخاست و از نوعروس بیست و چند روزه‌اش دل را پرواز داد، خداحافظی را گرفت و راهی کاروان زمانش شد. 🍃لاله‌ی قصه‌ی ما دنیا را با تمام دلبستگی‌هایش داده بود، سبک‌بال و سبک‌بار رفت تا از نوامیس دفاع کند و اجازه ندهد بار دگر زبانه‌ی آتش پَرِ معجری را بسوزاند و گوشواره‌ای خون‌آلود از دختر بچه‌ای غصب شود. آری ایمان رفت تا بازار شام دیگری رخ ندهد. رفت و را به آموخت... 🍃به وضوح روشن است، ایمان و ایمان‌ها اهل این وادی نبودند. خوشا به حالتان ای لاله‌های ، شهادت مبارکتان باد💜 🌸به مناسبت سالروز 🔷تاریخ تولد : ٣ خرداد ۱٣۶۶ 🔷تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣٩۴ 🔷محل شهادت : سوریه 🔷مزار شهید : جهرم 🦋🦋🦋
🍃حلب، و چه نام آشنای غریبی. نامش را بارها شنیده‌ام، سرزمینی غریب که لاله‌های زیادی در آن آرمیده‌اند، لاله‌هایی که هر کدامشان رنگ و بوی ویژه‌ای از داشتند. ایمان، هم جز این قافله است. متقی‌ای که آخر، آرام جانش را در راه از حریم آل‌الله در میانه‌ی این لاله‌زار پیدا کرد. 🍃آسمان عاشقانه‌ی پاییز ۱۳۹۴، وهب‌گونه برخاست و از نوعروس بیست و چند روزه‌اش دل را پرواز داد، خداحافظی را گرفت و راهی کاروان زمانش شد. 🍃لاله‌ی قصه‌ی ما دنیا را با تمام دلبستگی‌هایش داده بود، سبک‌بال و سبک‌بار رفت تا از نوامیس دفاع کند و اجازه ندهد بار دگر زبانه‌ی آتش پَرِ معجری را بسوزاند و گوشواره‌ای خون‌آلود از دختر بچه‌ای غصب شود. آری ایمان رفت تا بازار شام دیگری رخ ندهد. رفت و را به آموخت... 🍃به وضوح روشن است، ایمان و ایمان‌ها اهل این وادی نبودند. خوشا به حالتان ای لاله‌های ، شهادت مبارکتان باد💜 🌸به مناسبت سالروز 🔷تاریخ تولد : ٣ خرداد ۱٣۶۶ 🔷تاریخ شهادت : ٢٣ آبان ۱٣٩۴ 🔷محل شهادت : سوریه 🔷مزار شهید : جهرم 🦋🦋🦋🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨ 🌤 🍃🌷🍃🌷 @shahidma 🍃🌷🍃🌷