eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
105 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
_برگردیم منم به مامانم میگم برام درست کنه تو اردوهای بعدی همراهم باشه بالشت رو چسباندم به شیشه ماشین یه طرف صورتم بالش یه طرف سرمم تکیه به صندلی چشم هام رو گذاشتم رو هم دیگه نفهمیدم چی شد. با صدای امیر محمد که پشت هم میگه ماهان ماهان پاشو چشمم رو باز کردم و نگاهم رو دادم بهش _بلند شو بریم پایین برای نماز و شام کش و غوصی به بدنم دادم و ایستادم _بریم از پله اتوبوس که پام رو گذاشتم زمین صدای ساسان با یه لحن طلبکارانه ای به گوشم خورد _خوابیدی آره؟ خمیازه‌ای کشیدم _مگه عیبی داره داداش _نه عیب نداره اما میای یه حرفی می‌زنی آتیش میندازی تو جون من بعد خودت راحت میری می‌خوابی _داداش چه آتیشی به جونت انداختم لبش رو به دندون گرفت و سری تکون داد بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت سرویس دستشویی منم پشت سرش قدم برداشتم داخل ساختمون سرویس شدم وضو گرفتم اومدم نمازم رو خوندم سلام که دادم دیدم ساسانم پشت سر من نشسته یک مُهرم جلوشه نفهمیدم نماز خونده یا نخونده. صدای آقای امیری تو فضای نمازخونه پیچید _عزیزانی که نمازشون رو خوندن تشریف بیارن سالن رستوران شام بخوریم حرکت کنیم دوتایی اومدیم تو سالن غذا خوری تا خدمتکار شام رو بیاره ساسان گوشیش رو درآورد و رمزشو زد و شروع کرد بازی کردن صدای جر و بحث و داد و بیداد از بیرون رستوران اومد ساسان گوشیش رو گذاشت روی میز ایستاد رو کرد به من _پاشو بریم ببینیم چه خبره؟ نگاهم افتاد به گوشیش به خودم گفتم میگم نمیام خودش بره من پیامهاش رو بخونم. سر انداختم بالا نه من کسلم خودت برو ساسان رفت فوری گوشیش رو برداشتم و رفتم تو پیامکهاش... جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
قسمت اول ‏احتمالا تصویر این بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ که هیچ کس منتظرش نبود جز .... 🍃🌷🍃 «شهید ‎سیف‌الله شیعه‌زاده»💔 از بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی شد و هیچکس در نفهمید كه او خانواده‌ای ندارد. کم سخن می‌گفت و... ‏با کم کار یعنی «بیسیم‌چی» بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین شد برگه و کدهای عملیات را قبل از خورد و منافقین پس از به رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم، سینه و شکمش را شکافتند!!💔 ولی چیزی نصیب آن‌ها نشد ...! 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت دوم مقدس استان مازندران، الله شیعه زاده 🍃🌷🍃 درتاریخ ۱۳۴۸/۶/۱۰ در روستای محمود آباد، استان مازندران در خانواده ای روستایی متولد شد. در دوران کودکی مادرش را ازدست داد. طعم بی‌مادری را چشید و بر حسب زمانه مورد تازیانه ناملایمات روزگار قرار گرفته و از آغوش گرم خانواده جدا شد.😔💔 🍃🌷🍃 ۵ فرزند بودند،ایشان فرزند خانواده بود، ۳ برادر و ۲ خواهر بودند. سال 1350 بدلیل ازدواج مجدد پدرش و برای نگهداری فرزندان، ابتدا خواهرش که آن موقع چهار ساله بود، و پس از شش ماه ایشان که ساله بود به بهزیستی تحویل داده شد.😔💔 🍃🌷🍃 برادر بزرگش پیش پدرشان ماند، دو برادر و خواهرش هم بدلیل سن پایین‌شان به سرپرستی دو خانواده درآمدند و ایشان و خواهرش تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتند.😔💔 بدلیل سن کوچک و بی‌پناهی‌اش به خواهرش روی آورد و تمام تنهایی‌اش را با وابستگی به ایشان تامین می‌کرد. ایشان و خواهرش ، مدت هفت سال در بهزیستی آمل زندگی کردند سپس به بهزیستی مشهد انتقال یافتند و طی این سال‌ها یک بارهم هیچ خانواده‌ و بستگانی به دیدن آنها نیامدند.😔💔 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 آموزش تکثیر آلوئه ورا از طریق تقسیم بوته ╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲ 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
قسمت سوم در واقع هیچ وقت برادر و خواهرش را ندید در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدند که براساس یک تصمیم‌گیری دختران را به پرورشگاه تهران و پسران به تربیت‌حیدریه منتقل شدند. 😔💔 به روایت از خواهر : در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است. اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده می‌گیرد. این باعث خوشحالی‌ام شد زیرا پس از سال‌ها دارای خانواده می‌شدم، در این بین تمام فکرم پیش بود و آرزویم بود که بیاد پیش ما. پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی به تربیت‌حیدریه رفته واو را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالی‌اش نتوانست را نگه داره و عمویم قدرت‌الله شو برعهده گرفت در سن سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به برود و در آن زمان سنش به سال رسیده بود. 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت چهارم حدود سه ماه آموزش رفتند و آموزش‌های نظامی دیدند، بعد اومدن مرخصی ،مرخصی‌شان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغه‌اش بودن با من بود و تمام نگرانی‌اش زندگی من بود.😭😭😭 🍃🌷🍃 همیشه می‌گفت: "تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد." با توجه به اینکه با ما زندگی نمی‌کرد اما برای رفتن به نیاز به رضایت پدرم داشتند. 🍃🌷🍃 و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود وگفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمی‌کنند، و آدم را می‌کشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم من که از حسین(ع)🌷بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به برود. 🍃🌷🍃 هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمی‌برم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز می‌آمدخونمون و بهم سر می‌زد و جویای حالم می‌شد تا اینکه به شب آخر رسید. آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم😭😭😭 و از خاطرات دوران پرورشگاه می‌گفتیم، گریه می‌کردیم و می‌خندیدیم.😭😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت پنجم زمانی که داشت سوار اتوبوس می‌شد شروع کرد به اشک ریختن،خواهرم پرسید چرا گریه می‌کنی؟ جواب داد: "نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید."😭😭 🍃🌷🍃 پس از گذشت یک ماه و حضور در علیه کومله‌های در شهر ظاهراً سپاه بدنبالش به روستا آمدند و سراغش را از پدر و عمویم می‌گیرند. پرسیدند: آیا به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که حدود یک ماه عازم شده. نیروهای نظامی تصور کردند که از فرار کرده و این حدود ماه طول کشید. 🍃🌷🍃 طبق گفته‌های را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه که از شهرستان بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله به رسیده بود😭😭 🍃🌷🍃 را با طریق مختلف شکنجه داده بودند😭، از سیگار، داغ گرفته تا جوش به طوری که از چیز‌هایی را آورند اما موفق و این با تیر از گردن بر به پایان رسید که منجر به شد. 😭😭 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت ششم زمانی که  را به منزل‌مان آوردند در هنگام آخرین بدرقه با لمس بدنش هنوز آن و را با پوست دستم احساس می‌کردم.😭😭😭😭 🍃🌷🍃 سرانجام سیف الله شیعه زاده هم درتاریخ ۱۳۶۴/۵/۱۰# درسن ۱۶# سالگی به دست منافقین به آرزویش که همانا در راه 🤍 بود رسید. 🍃🌷🍃 #شهید : زادگاهش، روستای محمودآباد، استان مازندران. 🍃🌷🍃 قسمتی از وصیت نامه شهید: وقتی به طرف ها می روم همراه با شوق و اشتیاق است چون می دانم برای و می روم. من درس اسلام شناسی را وقتی که امام خمینی به ایران آمد از او یاد گرفتم و این را هم بگویم که من برای و به می روم و نه برای ، نه تنها من بلکه همه همینطور هستند.💔 🍃🌷🍃 علاوه بر علاقمندگی خود بر نظام و امام خمینی(ره) عنوان کرد: «به آن برادر و خواهری که در عمرم ندیدم، بیاورید بر سر مزارم تا کمی برایم زاری کنند.» و این امر پس از بر سر مزار تحقق یافت.💔 🍃🌷🍃 ادامه دارد👇👇
قسمت هفتم شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای و علی الخصوص شهید سرفراز 💠شهید سیف الله شیعه زاده 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج وشهادت✨ یاعلی مدد پایان
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده بفرمایید برای لحظاتی دل بسپارید به کربلای حسین ع
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.تا زمانیکه دخترکان کوچک شهید داده ، اینگونه سخن می گویند فلسطین پیروز است سخنان نوه کوچک شهید اسماعیل هنیه را با جان و دل بشنوید😢 🌹 با ولایت تا شهادت 🌹