_برگردیم منم به مامانم میگم برام درست کنه تو اردوهای بعدی همراهم باشه
بالشت رو چسباندم به شیشه ماشین یه طرف صورتم بالش یه طرف سرمم تکیه به صندلی چشم هام رو گذاشتم رو هم دیگه نفهمیدم چی شد.
با صدای امیر محمد که پشت هم میگه ماهان ماهان پاشو چشمم رو باز کردم و نگاهم رو دادم بهش
_بلند شو بریم پایین برای نماز و شام
کش و غوصی به بدنم دادم و ایستادم
_بریم
از پله اتوبوس که پام رو گذاشتم زمین صدای ساسان با یه لحن طلبکارانه ای به گوشم خورد
_خوابیدی آره؟
خمیازهای کشیدم
_مگه عیبی داره داداش
_نه عیب نداره اما میای یه حرفی میزنی آتیش میندازی تو جون من بعد خودت راحت میری میخوابی
_داداش چه آتیشی به جونت انداختم
لبش رو به دندون گرفت و سری تکون داد بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت سرویس دستشویی منم پشت سرش قدم برداشتم داخل ساختمون سرویس شدم وضو گرفتم اومدم نمازم رو خوندم سلام که دادم دیدم ساسانم پشت سر من نشسته یک مُهرم جلوشه نفهمیدم نماز خونده یا نخونده. صدای آقای امیری تو فضای نمازخونه پیچید
_عزیزانی که نمازشون رو خوندن تشریف بیارن سالن رستوران شام بخوریم حرکت کنیم
دوتایی اومدیم تو سالن غذا خوری تا خدمتکار شام رو بیاره ساسان گوشیش رو درآورد و رمزشو زد و شروع کرد بازی کردن صدای جر و بحث و داد و بیداد از بیرون رستوران اومد ساسان گوشیش رو گذاشت روی میز ایستاد رو کرد به من _پاشو بریم ببینیم چه خبره؟
نگاهم افتاد به گوشیش به خودم گفتم میگم نمیام خودش بره من پیامهاش رو بخونم. سر انداختم بالا
نه من کسلم خودت برو
ساسان رفت فوری گوشیش رو برداشتم و رفتم تو پیامکهاش...
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی شهید🥀
🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌤
🍃🌷🍃🌷
@shahidma
🍃🌷🍃🌷
قسمت اول
احتمالا تصویر این #شهید بزرگوار را در فضای مجازی زیاد دیده باشیم؛ #شهیدی که هیچ کس منتظرش نبود جز #خدا....
🍃🌷🍃
«شهید سیفالله شیعهزاده»💔
از #شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی #جبهه شد و هیچکس در #جبهه نفهمید كه او خانوادهای ندارد. کم سخن میگفت و...
با #سن کم #سختترین کار #جبهه یعنی
«بیسیمچی» بودن را قبول کرده بود
سرانجام توسط منافقین #اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از #اسارت خورد و منافقین پس از به #شهادت رساندن وی، برای به دست آوردن رمز و کدهای بیسیم،
سینه و شکمش را شکافتند!!💔
ولی چیزی نصیب آنها نشد ...!
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت دوم
#تنها #شهید #بهزیستی #دفاع مقدس استان مازندران، #سیف الله شیعه زاده
🍃🌷🍃
درتاریخ ۱۳۴۸/۶/۱۰ در روستای محمود آباد، استان مازندران در خانواده ای روستایی متولد شد.
در دوران کودکی مادرش را ازدست داد.
طعم بیمادری را چشید و بر حسب زمانه مورد تازیانه ناملایمات روزگار قرار گرفته و از آغوش گرم خانواده جدا شد.😔💔
🍃🌷🍃
۵ فرزند بودند،ایشان #سومین فرزند خانواده بود، ۳ برادر و ۲ خواهر بودند.
سال 1350 بدلیل ازدواج مجدد پدرش و #ناتوانی #مالیاش برای نگهداری فرزندان، ابتدا خواهرش که آن موقع چهار ساله بود، و پس از شش ماه ایشان که #دو ساله بود به بهزیستی تحویل داده شد.😔💔
🍃🌷🍃
برادر بزرگش پیش پدرشان ماند، دو برادر و خواهرش هم بدلیل سن پایینشان به سرپرستی دو خانواده درآمدند و ایشان و خواهرش تحت حمایت بهزیستی قرار گرفتند.😔💔
بدلیل سن کوچک و بیپناهیاش به خواهرش روی آورد و تمام تنهاییاش را با وابستگی به ایشان تامین میکرد.
ایشان و خواهرش ، مدت هفت سال در بهزیستی آمل زندگی کردند سپس به بهزیستی مشهد انتقال یافتند و طی این سالها یک بارهم هیچ خانواده و بستگانی به دیدن آنها نیامدند.😔💔
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
آموزش تکثیر آلوئه ورا از طریق تقسیم بوته
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴
قسمت سوم
در واقع هیچ وقت برادر و خواهرش را ندید در پرورشگاه بهزیستی مشهد به مدت یک سال نگهداری شدند که براساس یک تصمیمگیری دختران را به پرورشگاه تهران و پسران به تربیتحیدریه منتقل شدند.
😔💔
به روایت از خواهر #شهید :
در پرورشگاه تهران دو سال ماندم و طی این دو سال هیچ ارتباطی با #سیفالله نداشتم تا اینکه یک روز از بلندگوی پرورشگاه مرا به دفتر ریاست خواستند
در آنجا مردی را دیدم که تصور کردم باغبان جدید محوطه پرورشگاه است.
اما با ورود به دفتر آن فرد را به عنوان پدرم معرفی کردند و گفتند که از این پس سرپرستی مرا پدرم برعهده میگیرد.
این باعث خوشحالیام شد زیرا پس از سالها دارای خانواده میشدم، در این بین تمام فکرم پیش #سیفالله بود و آرزویم بود که بیاد پیش ما.
پدرم پس از آوردنم به شمال برای سرپرستی #برادرم به تربیتحیدریه رفته واو را به خانه آورد اما بدلیل وضعیت خانواده و شرایط مالیاش نتوانست #سیفالله را نگه داره و عمویم قدرتالله #سرپرستی شو برعهده گرفت
در سن #چهارده سالگی بود، در کنار خانواده عمویم حدود دو سال زندگی کرد تا اینکه تصمیم گرفت به #جبهه برود و در آن زمان سنش به #16 سال رسیده بود.
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت چهارم
حدود سه ماه آموزش رفتند و آموزشهای نظامی دیدند، بعد اومدن مرخصی ،مرخصیشان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغهاش بودن با من بود و تمام نگرانیاش زندگی من بود.😭😭😭
🍃🌷🍃
همیشه میگفت: "تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد."
با توجه به اینکه #برادرم با ما زندگی نمیکرد اما برای رفتن به #جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند.
🍃🌷🍃
و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود وگفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمیکنند، #جنگه و آدم را میکشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم #سر من که از #سر
#امام حسین(ع)🌷بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به #جبهه برود.
🍃🌷🍃
هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمیبرم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز میآمدخونمون و بهم سر میزد و جویای حالم میشد تا اینکه به شب آخر رسید.
آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم😭😭😭 و از خاطرات دوران پرورشگاه میگفتیم، گریه میکردیم و میخندیدیم.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت پنجم
زمانی که داشت سوار اتوبوس میشد شروع کرد به اشک ریختن،خواهرم پرسید چرا گریه میکنی؟ جواب داد: "نگران رقیه و زندگی وی هستم، مواظبش باشید."😭😭
🍃🌷🍃
پس از گذشت یک ماه و حضور در #جبهه علیه کوملههای #کردستان در شهر #مریوان ظاهراً سپاه بدنبالش به روستا آمدند و سراغش را از پدر و عمویم میگیرند.
پرسیدند: آیا #سیفالله به خانه برگشت؟ همه تعجب کردند و گفتند که #سیفالله حدود یک ماه عازم #جبهه شده. نیروهای نظامی تصور کردند که #سیفالله از #جبهه فرار کرده و این #مفقودی حدود #یک ماه طول کشید.
🍃🌷🍃
طبق گفتههای #همرزمانش #برادرم را جاده سرورآباد یکی از روستاهای شهر مریوان از استان کردستان به همراه #همرزم #شهیدش که از شهرستان #تنکابن بود، پیدا کردند که بدست منافقان کومله به #شهادت رسیده بود😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم را با طریق مختلف شکنجه داده بودند😭، از #آتش سیگار، #کابل داغ گرفته تا #آب جوش به طوری که از #دهانشان چیزهایی را #بدست آورند اما موفق #نشدند و این #شکنجه با #شلیک تیر از #ناحیه گردن بر #سرش به پایان رسید که منجر به #شهادتش شد. 😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت ششم
زمانی که #پیکرش را به منزلمان آوردند در هنگام آخرین بدرقه با لمس بدنش هنوز آن #تاولها و #شکنجهها را با پوست دستم احساس میکردم.😭😭😭😭
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید سیف الله شیعه زاده هم درتاریخ ۱۳۶۴/۵/۱۰# درسن ۱۶# سالگی به دست منافقین به آرزویش که همانا#شهادت در راه #خدا🤍 بود رسید.
🍃🌷🍃
#مزار#شهید :
زادگاهش، روستای محمودآباد، استان مازندران.
🍃🌷🍃
قسمتی از وصیت نامه شهید:
وقتی به طرف #جبهه ها می روم همراه با شوق و اشتیاق است چون می دانم برای #اسلام و #خدا می روم. من درس اسلام شناسی را وقتی که #رهبرم امام خمینی به ایران آمد از او یاد گرفتم و این را هم بگویم که من برای #اسلام و #خدا به #جبهه می روم و نه برای #مقام ، نه تنها من بلکه همه #رزمندگان همینطور هستند.💔
🍃🌷🍃
علاوه بر علاقمندگی خود بر نظام و امام خمینی(ره) عنوان کرد: «به آن برادر و خواهری که در عمرم ندیدم، بیاورید بر سر مزارم تا کمی برایم زاری کنند.» و این امر پس از #شهادتش بر سر مزار #شهید تحقق یافت.💔
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇
قسمت هفتم
شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا،شهدای انقلاب، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای مدافع سلامت،شهدای هسته ای
و علی الخصوص شهید سرفراز
💠شهید سیف الله شیعه زاده 💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج وشهادت✨
یاعلی مدد
پایان
30.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهده بفرمایید برای لحظاتی دل بسپارید به کربلای حسین ع
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.تا زمانیکه دخترکان کوچک شهید داده ، اینگونه سخن می گویند
فلسطین پیروز است
سخنان نوه کوچک شهید اسماعیل هنیه را با جان و دل بشنوید😢
🌹 با ولایت تا شهادت 🌹