eitaa logo
شهید گمنام🇵🇸
9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
105 فایل
ادمین ثبت خاطرات @Mahdis1234 کانال دوم ما مسیر بهشت https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae تبلیغات شما پذیرفته میشود https://eitaa.com/joinchat/4173332642Cacf0e5f1fb
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ خدایا به من‌ معرفتی دِه‌ تا امام‌ خویش‌ را بشناسم‌ و بصیرتی دِه تا آنچه‌ را باطل‌ است‌ در لباس‌ حق، تشخیص دهم ‌و آنچه‌ را دوست‌ بدارم‌ که امامَم‌ دوست‌ دارد -امام‌زمان(عج)😔✌️ 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ؟؟ رفیق؟؟ باامراامم؟؟ ‍ ام که این روزها حال و هوای دلـــ❤ــت را زیـر و رو کـرده... از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغـ📝ـذ دیده بودم...❗️ هایت را خـوانـده ام... 👈امـــــــــــــــــــــــــا انـلایـ h+ــن ک میـشوی ها را جدی بگیر..🚫 عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگـشـتانـت را برای تـایــپ ب تـبـعیـد ببر...✔️ مبادا پروفایل را مجـوز ورود بدانی🚫 هر چند اگر عکسش↘️ باشد... بـرادر... آرزوی را❤️ با قسمت نکن.❌ آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند...✌️ اما یادت نرود این تو را از خاک و ...به سواحل آنتالیا میکشاند...❗️❗️❗️ رفته رفته آرزوی شهادتت ب تبدیل میشود...❌😔 اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس جایگزین میشود🚫 طرز فکرت عوض میشود😔 تا جایی ک میگویی: " برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد اگر دفاعی درکار باشد..." بــــــرادر هـــــــوشـــیـــــــار بـــــــاش# دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️ 🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫 جلو جلو عواقب 📱کردنت را ب تو یاداوری کـردم... روز نگویی که ندانسته وارد پـرتــــگاه شدم مــن آنــروز بـه آگـــاهــیــت شهادت مــیــدهــم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت ک کــمــرنــگ شود غلظت بالا میرود🔥🔥🔥 راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری❗️❗️ 👇👇👇👇👇👇 اولین پی ام ات "سـلام خـواهـر"بود... از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم یــک ســوال..⁉️ هـنـوز هــم را خـواهـر صـدا مـیزنی... 👈 Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ شهدا... ❤️احترام به سادات ...❤️ سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرارا زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است. از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی زاده من دوست دارم به گردان یازهرابیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟ نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد. بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد. 📚خاطرات شهید محمد تورجی زاده 🔊راوی: دکتر سید احمد نواب Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
‍ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ﷽ ‍ ‍ 🌷سربند یا زهرا(س)...🌷 همراه نيروهاے عراقے مشغول تفحص پیکر شهدا بوديم. فرمانده اين نيروها دستور داده بود در ظرفے کہ ايرانےها آب مےخورند، حق آب خوردن ندارند! همکلام شدن با ايرانےها خشم اين افسر را در پـے داشت. ✳️نمی دانم چه شد گه مدتی بعد همين افسر بہ من التماس مےکرد کہ تو را بہ خدا اين سربند گه همراه پیکر شهید پیدا شد را امانت بہ من بده. من همسرم بيماره، بہ عنوان تبرّک ببرم، براتون بر مےگردونم! ✅روے سربند نوشتہ شده بود «يا فاطمة الزهرا(س)» داخل يک نايلون گذاشتم و تحويلش دادم. اول بوسيد و بہ چشماش ماليد. بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد و بہ سينہ و سرش کشيد و تحويلمون داد. از آن بہ بعد سفره غذاے عراقےها با ما يکے شد. سر سفره دعا مےکرديم، دعا را هم اين افسر عراقے مےخواند. 📚برگرفته از کتاب شهید گمنام. اثر گروه شهید هادی. _..🍃🌹🍃..____ Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ✿ بسم ربــِ الشہــدا ✿ ❤ شہیــدگمنـــــام ❤ شهیدی که خواست گمنام بماند ... هواصاف بود.مشغول جستجوبودم.داخل گودال یک پوتین دیدم.متوجه شدم یک پاداخل پوتین قراردارد.بابیل واردگودال شدم قسمت پایین پای شهیدازخاک خارج شد.شروع کردم به خارج کردن خاکها،هرچه خاکهارابیرون میریختم بی فایده بودخاکهابه داخل گودال برمیگشت ناگهان هوابارانی شد.انقدرشدت باران زیادشدکه مجبورشدم ازگودال بیرون بیایم به نزدیک اسکان عشایررفتم ... کمی صبرکردم باران که قطع شددوباره به گودال برگشتم تاآماده شدم صدای رعدوبرق آمد. باران دوباره به شدت شروع شد.مثل اینکه این باران نمیخواست قطع شود.دوباره به زیرسقف برگشتم .همه خاکهایی که بازحمت ازگودال خارج کرده بودم به گودال برگشت.گفتم اینکه ازاسمان میبارد سنگ که نیست میروم زیرباران کارمیکنم امابی فایده بودهرچه ازگودال خارج میکردم دوباره برمیگشت ... یکی ازعشایرحرفی زد که به دل خودم هم افتاد ❥او نمیـخواهد برگـردد ❥ اومیخواهدگمنام بماند.سوارماشین شدم وبرگشتم.درمسیربرگشتم و دوباره به گودال نگاه کردم.رنگین کمان زیبایی درست ازداخل ان گودال ایجادشده بود 🌹کتاب شهیدگمنام صفحه176الی177 شادی روح امام وارواح طیبه شهدا صلوات شہــــــداے گمنـــــ🌹ـــامـــ Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
به خونه که برمی گشتیم بدجوری ذهنم درگیر حرفای لیلا بود. مثل همیشه با کنایه منو ناراحت کرد. بدجوری تو فکر بودم. صدای مجید منو به خودم برگردوند _ معصومه؟ نگاهش کردم _ جانم عزیزم؟ ابرویی بالا داد_ خیلی تو خودتی اتفاقی افتاده؟ خودمو به اون راه زدم_ نه عزيزم. اما مجید کوتاه بیا نبود_ چیو پنهون می‌کنی؟ نوچی‌کشیدم و گفتم _ بیخیال مجید. نیم نگاهی بهش انداختم که سری تکون داد _ فهمیدم از چی ناراحتی!به خاطر حرفای لیلا به هم ریختی! به تایید سری تکون دادم و با بغض که تو گلوم بود لب زدم _ درسته واقعا امشب بدجوری رفت رو مخم. مجید پوزخندی زد _ شما جارین بلاخره طبیعیه همچین اتفاق‌هایی که بیوفته ‌‌. ادامه دارد. کپی حرام.
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠 🔆 بســم رب المــهدے 🔆 مُــدَعـــْـےٖ گْـــوُیَــــدْ ڪِـہْ بـاَ یِـــڪْ گُـــل نِــمْـــےٖ آیَـــد بَــہــاٰرْ مَـــنْ گُـــلــےٖ دٰارَمْ ڪـہْ عٰــالَــمْ را گُــلِـســتـــاڹ مـےٖ ڪُــنَــدْ ○ ○ _..🍃🌹🍃..____ Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
‍ ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ؟ جوونم؟؟ ؟؟ ‼️ ←تمام شهرهم ڪہ زلیخا شوندوجلوه گرے ڪنند دربرابر دیدگانت ⇤تو یوسف باش ⇤یوسف گونہ ببین ⇤یوسف گونہ رفتارڪن خدارا چہ دیدے! شاید ⇣ بایـــوسف بودن تو ، زلیخا هم بہ خود آمد... Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ دلنوشته ای که فرزند شهید 🌷عزت الله سلیمانی🌷 در سالگرد پدر بزرگوارشان خواندن سلام پدرِعزیزم... آبانماه است و؛فصل پاییز؛ صدای خش خشِ برگها،همچون ،آوای حزن انگیزِنبودنت را سر میدهند.وبرایمان؛خزان را تداعی میکنند.ما خزان را با رفتنِ تو ؛ درک کردیم،وگرنه پاییز؛ با بودنِ تو؛ همان بهار بود.! پدرجان،بعد از تو همه فصلها ،چیزی جز پاییز نیستند...،و ما نیز؛ لحظه به لحظه، نظاره گرِ جداشدنِ برگهااز ساقه درختان هستیم. و با تکرارِ افتادن این برگها ؛به ناگاه یاد تو می افتیم.!آری ...پدر جان،ما برگهاییم؛ که خزان ؛ما را از، ساقه ی وجودت، جدا کرده... اما...، ما بخود می بالیم که فرزندانِ تو هستیم...مردی از جنس شهامت وشجاعت.. شک ندارم که؛خاکریزهای جبهه های سوریه، خود را؛ مفتخر میدانند که؛روزی به زیر گامهای مبارک تو و همرزمانت بودند. ریگهای قنیطره،با دیدنِ شجاعت وشهامت و دلیر مردی تو،همچون کوه ایستاده اند . درختان سوخته ی جنوب ،تا شمالِ اثریا،دوباره به عشق تو جوانه زدند. صدایِ نفسهایِ با خستگی بیگانه ات،همچنان ؛در دره های پر پیچ و خمِ شمالغرب ایران؛همدمِ آوازِ عقابهایی است، که ...؛در اوج به پرواز در میآیند. حقا...که ؛ تا همیشه،مالکِ تیپِ مالکی....ارتفاعات شمالِ اثریا،به رشادتهایت ؛سجده کرده اند وهنوز قصد ندارند....سر را از ؛ سجده بردارند. سجاده ات ؛منتظر است پدر....!کاش میشد یک بار دیگر سجاده ات را بگشایی ...، و عطر نماز اول وقتت،فضای خانه را معطر میکرد.... کوههای سر به فلک کشیده ی شمال اثریا؛ در روز حساب،شهادت خواهند دادکه ...، مردانه ایستادی...،ایستاده جنگیدی....و سر بلند؛ شهد شیرین شهادت را نوشیدی.... یادت تا همیشه جاوید باد. Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی... Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ در گلزار شهدای اصفهان قدم می­زدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه می­کردم. به مقابل کتابفروشی رسیدم. شلوغی اطراف قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می ­آمدند و مشغول قرائت فاتحه می­ شدند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. «یا زهراء(س)» اولین جمله ­ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه می­شد به نورانیت درونی او پی برد. دوباره به سنگ مزار او خیره شدم: فرمانده دلیر گردان یا زهراء (س) از لشگر امام حسین(ع)؛ شهید محمد رضا تورجی زاده* نمی­دانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت می­ کردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست. بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهراء (س) بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!! با آنها صحبت کردم. بچه ­های مسجد اباالفضل(ع) محله نورباران بودند. یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاریها و مشکلاتشان به سراغ ایشان می­ آیند. خدا را به حق این شهید قسم می­دهند و برای او نذر می­ کنند. قرآن می­ خوانند. خیرات می­ دهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می ­شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می­ دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند. بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار او آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می­کرد. اصلاً نمی ­توانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی درونی عجیبی مرا به آنجا می­ کشاند. دقایقی بعد جوانی آمد. با دیگر دوستانش صحبت می­کرد. از صحبتها فهمیدم از بستگان این شهید است. جلو رفتم و سلام کردم. فهمیدم پسر عموی شهید تورجی است. بی­ مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد. پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: اگر بخواهیم خاطرات او را جمع کنیم کاری انجام دهیم همکاری می کنید؟! *** ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهراء(س) بیشتر خاطرات خانواده او را جمع کردم. ❤❤اللهم صلــــــے علے محــــمد وآل محـــــــمد و عجـــــل فے فرج موڶانا صـــــاحب الزمان عج الله و ایـــــد امامناالــــخامنه اے❤❤ 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ . جونممممم!!؟ نگااهت به من آموخت که در حرف زدنِ قاصدکاان!!؟؟ هاا؟؟ بیشترر ااز حنجره هااا؟ !!؟؟ کریم پشت و پنهاتوون جونم!!؟ بیقراار رو ااز دوعااهای خیرتون محروم نکنید مشتیااا😔🖤🥀 Ghasedake par par shodeh 🖤 🦋🦋🦋