کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #حــــرانقلاب۵ چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود🙃 تو دعای کمیل و توسل ، بل
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۱
تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت:
" #ساملیکم"!✋
همه سرها چرخید طرفش!!!!
هیکل درشتی داشت با قد بلند و ورزیده.
ابروهای پر ،
موهای فر و وزوزی و
دو چشم کاملا سیاه .
لباس شخصی تنش بود و
#کفش های_قیصری.
ریش هایش سیخ سیخ در آمده بود و نشان می دادتا همین یکی دو روز پیش ، روزی ۲بار آنها را می تراشیده!!!🙄
فکر کردم مراجعه کننده است و گذری آمده 🤔همان طور که نگاهش مےکردیم گفت:
«اینجا #رئیس_مئیس کیه؟»🤔
گفتم :
«بفرمایین چه کار دارید؟»☺️
نیم نگاهی به من کرد و با صدای غلیظ تری گفت:
«مگه نگفتم رئیس مئیس اینجا کیه؟لابد خودش و کار داریم دیگه»!🙄
یکی از بچه ها منو نشان داد و گفت :
«ایشونه»😐
پوز خندی زد و گفت:
«این #جوجه رئیسه؟!😏 برو بابا»😂😂
بلند شدم و گفتم:
"پسر خوب! ادب داشته باش!😐
این چه طرز حرف زدنه"؟؟؟!!!😒
گفت:
"ببین!!☝️ خوش ندارم با من این طوری صحبت کنی!!😤 اگه راس راسی رئیسی ... من معرفی شدم به گروهان شما😏... #داوطلبم ! تا حالام جبهه نبودم! آموزش رفتمو همه تونو حریفم"💪...
برگه معرفی از #کارگزینی داشت!!!!😫😩
#ادامه_دارد
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۱ تا آمد توی محوطه با همان لهجه غلیظ لاتی گفت: " #ساملیکم"!✋ همه سرها چر
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۲
گفتم:
«برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐
زنگ زدم به کارگزینی و گفتم:
«این کیه برای ما فرستادید؟😫
اومده اینجا گروهان و ریخته بهم و برای همه شاخ و شونه می کشه »😩😫..
گفتند:
«اینجا هم با همه دعوا کرد که من حتما باید برم گردان رزمی توی خط »😡😠
معمولا اعزامی اولی ها را مےفرستادند توی #گردان_های_پشتیبانی اما او با دعوا ، برای #گردان_رزمی، نامه گرفته بود.🙄😒
پیش خودم گفتم:
«چه میشه کرد؟🙄
حالا که آمده بگذار بماند اگر نقطه ضعفی ازش دیدم جوابش مےکنم.😉
وقتی برگشت پرسیدم:
«چه کاری بلدی؟»🤔
گفت:
«هرکاری که بگین مےکنم🙃. #ظرفشویی بلدم ،
#تی مےکشم،
#توالت تمیز مےکنم،
#غذا مےپزم،
#لباس همتونو میشورم ولی...☝️
کارم #تک_تیراندازیه. یعنی هرجوریه یه اسلحه بهم بدین.»🔫
یه ژ-۳قنداق دار تحویلش دادیم و بند حمایل و فانوسقه و قمقمه و کوله پشتی .
دوتا هم جیب خشاب که توی هر کدامش دوتا خشاب ژ-۳جا مےگرفت .
دوباره جلوی در تسلیحات #دعوا راه انداخت که :
«من شش تا جیب خشاب میخام و ۱۲تا خشاب»😠🙃
مےخواست دور تا دور کمرش را پر کند از خشاب . 🙄🙄
بهش گفتن:
«سنگین میشی نمیتونی با این همه خشاب از ارتفاع بالا بری»😐
گفت:
«شما کاری به این کارها نداشته باشین😠 اگه گفتم میخام حتما مےتونم ببرم.»😏
اشاره کردم بهش بدهند .
بعد کشیدمش کنار و دوستانه گفتم:
«ببین اقای تهرانی عزیز !😊 مواظب باش #اشتباهی نزنی یکی و بکشی😒! توی خط و موقع درگیری حتما به حرف من گوش کن»!🙃
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .
بعد از مدتی دیدم واقعا زبر و زرنگ است ...گفتم:
«بیا پیک من باش.»☺️
#ادامه_دارد..
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۲ گفتم: «برو یه گشتی بزن و نیم ساعت دیگه بیا»...😐 زنگ زدم به کارگزینی و
💔
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۳
یک روز یکی از بچه ها بهم گفت:
«این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها🙃...
وقتی فرستادیش زیر آتش،😰💥🔥 مرتب تیر مےخورد اطرافش اما #نمےترسید !😌 حتی عکس العمل نشان نمےداد!😨خیلی آرام و بی هیچ ترسی مےرفت و مےآمد.»
بچه ها باهاش نمےجوشیدند.
خودش هم از بچه ها دوری مےکرد.😕😔
همیشه یک گوشه تنها مےنشست.😔
یک روز بهش گفتم:
«چیه تهرانی؟ چرا پکری؟»🤔
گفت:
«نه پکر نیستم! 😔
اما این بچه ها فکر مےکنند با یه آدم لات عوضی طرفن!😔😕 با ما خوش مشربی نمےکنن!😔 تحویلمان نمےگیرن.»😔
مےخواستم فضارو عوض کنم، خندیدم و گفتم:
«تهرانی!خداییش #ته خلاف بودیا»؟!!!🙃😉
با ته لهجه لاتی گفت:
«ببین!☝️ من همه کار کرده ام .
هرکاری که فکر کنی و توی ذهنت بیاری من کرده ام .😔
همه محله های خلاف تهران من رو مےشناسن😔 ولی الان اومدم اینجا #تکلیفمو_با_خدا و خودم روشن کنم. ببینم من همون راه رو بایِس برم یا نه🤔؟
مےخوام ببینم خدا با من چیکار میکنه »؟!🤔😔
گفتم:
«تهرانی!
شنیدم نماز هم نمےخونی »؟!🤔
گفت:
«به جون مادرم دُرُس بلد نیستم !
مےترسم آبروریزی بشه جلوی بچه ها.»😅
به یکی از بچه های طلبه گفتم:
«به تهرانی نماز یاد بده»!!
گفت:
«آخه این سن بابابزرگ منو داره !خجالت می کشم.»😥
گفتم:
«فقط وقتی مےخوای نماز بخونی بلندتر و آروم تر بخون»🙂
بعد رفتم پیش تهرانی و گفتم:
«حواست به این طلبه باشه هر جا رفت نماز بخونه کنارش وایسا و هرکاری کرد هرچی خوند تو هم همان را بکن»!!😉
دو سه روز بعد تهرانی اومد و خیلی شاکی بود 😡😠گفت:
"این طلبه نمازاش طول مےکشه!!!😩😫
من اینجوری نمےتونم"!!!😠😕
گفتم:
"خب یه خورده تحمل کن تا یاد بگیری!
بعد خودت هر جوری خواستی بخون"!!🙄
کم کم بچه ها باهاش خودمونی شدند و چیزهای دیگه هم یادش دادند. 😊☺️
او هم با علاقه، یاد مےگرفت...
یواش یواش مثل بقیه بچه ها شده بود. همه باهاش دوست شده بودند🤗 دیگر از آن گذشته طولانی، فقط یک #لهجه_لاتی برایش باقی مانده بود...
😊☺️
#ادامه_دارد
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #لات_های_بهشتی #تهرانی۳ یک روز یکی از بچه ها بهم گفت: «این تهرانی واقعا بچه نترسیه ها🙃... وقتی
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۴
قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند.
تهرانی هم خودش را آماده مےکرد اما... خیلی آرام و بی حرف...
داشت فکر می کرد....🤔
بهش گفتم :
«چیه تهرانی؟🤔 چرا اینجوری رفتی تو لک؟»😉
آرام طوری که کسی نشنود گفت:
«جون حاجی نمےدونم چیه که از دیشب مال خودم نیستم . 🙄
هرچی مےخوام #شر بازی در بیارم یا #لاتی حرف بزنم یا حال برو بچه ها رو بگیرم دهانم باز نمیشه!🤐
انگار یه چیزی به من غلبه کرده. یه چیز دیگه ای غیر از خودم».😕😶
چشم هایش هم همین را گواهی مےداد. تغییر کرده بود ...
#ادامه_دارد...
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۴ قرار بود برویم عملیات . همه به جنب و جوش بودند. تهرانی هم خودش را
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۵
باید دوشکا را مےبُردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعب العبور...
از روی نقشه، برای تهرانی توضیح دادم و گفتم:
"با دو نفر دیگه برو"!
گفت:
"نه... تنهایی مےبرمش"💪
تنهایی دوشکا رو از ۲۰۰ متر #شیب_تند، برد بالا و آماده تیراندازی کرد. دیگه صبح شده بود...
بعد از اینکه نمازش رو خوند، چند لحظه رفت تو فکر و بعد گفت:
"حاجی! من امروز #شهید مےشم"😇
مانده بودم چی بگم!!!!😶😮
ادامه داد:
"یه چیزی بهت بگم؟ درسته آدم خوبی نبودم ولی روزی که حرکت کردم برای جبهه، گفتم یاعلی و توکل کردم به خودِ خدا....🙂 گفتم: (خدایا! خودت راهی رو به من نشون بده و کاری رو بذار جلوی پام که #شرمنده_تو_و_مولا_نباشم)😭😭
مےگفت و اشک مےریخت...
گفتم:
"حالا چرا اینجوری مےکنی؟😕 بچه ها متوجه مےشن!!! هنوز که اتفاقی نیفتاده... جنگی نشده"!!!
گفت:
"نه.... من مےدونم امروز تا قبل از ظهر میرم"!! 😉
اشک مےریخت و حرف مےزد...
دیگه طرف صحبتش من نبودم با خود خدا حرف مےزد...
دستانش رو به حالت دعا بلند کرده بود و مےگفت:
"خدایا!!
یعنی از کارایی که ما کردیم، مےگذری؟؟😭
یعنی مارو مےبخشی؟😭
یعنی اون دنیا جلوی ابالفضل، آبروی ما رو نمےبری؟😔
یعنی آبروی ما رو جلوی حضرت زهرا س و بچه هاش مےخری"...😔😭😔
بعد به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟؟😔
#ادامه_دارد...
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۵ باید دوشکا را مےبُردیم بالای یک ارتفاع بلند و صعب العبور... از روی نقش
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۶
رو به من گفت:
"یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔
بغضمو قورت دادمو گفتم:
"حتما... اگه خدا بهت عنایت کنه که #شهید بشی، حتما تو رو بخشیده"...
بعد گفتم:
"حالا اگه واقعا حس مےکنی شهید میشی، مےخوای وصیت کنی"؟😔🤔
گفت:
"نمےدونم چی بگم؟...🙄🤔
فقط یه مادر پیر دارم که من نان آورش هستم😔، اگه شهید شدم و رفتین پیش مادرم بگین ( #خیلی_مخلصتیم_مادر!!! آخر هم شیر حلال تو بود که ما رو آورد تو این راه)
بگین (ناراحتِ من نباشه! من خودم #انتخاب کردم که اینجوری، شرمندگی اون چند سال رو #جبران کنم)😥
نیم ساعت بعد که آفتاب زد از کنار دوشکا آمدم کنار بچه ها تا توجیهشان کنم که یک تیر #قناصه ، نمےدانم از کجا شلیک شد و درست خورد #وسط_پیشانی تهرانی ...
#ادامه_دارد...
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۶ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو گفتم: "حتما
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۷
#تهرانی_شهید_شد
به همین راحتی!😇
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔
تهرانی که افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرکسی یه چیزی مےگفت .
یکی می گفت:
«دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرکسی واقعا توبه کنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔
یکی می گفت:
«دیدی به خودت اومدی ، با خودت کنار اومدی که بری خدا هم بردت؟»😭😔
می گفتند و گریه می کردند.😭😭
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم...
زنگ خانه شان را که زدیم پیرزنی شکسته آمد دم در..
رویش را سفت گرفته بود .
سلام کردیم و گفتیم:
« حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️
گفت:
«کی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊
کی بهتر از رفقای پسرم؟😊
قدمتون روی چشم.»
سعی مےکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد.
ما هم جرات نمےکردیم حرفی بزنیم .
خودش شروع کرد و گفت :
«وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یک شلوغ ، غریب و تنها چه کنم؟
گفتم: (خدایا! کمکم کن این بچه رو با #نان_حلال بزرگ کنم). هرکاری هم کردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشکل و سختی ،کلنجار رفتم .
وقتی که جوان شد وخودش راهش را انتخاب کرد، فهمیدم رفته توی کار #خلاف ، با آدم های بد مےپلکید اما از من پنهان میکرد .
شب و روز کارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔
زمانی که خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟
موقع خداحافظی توی کوچه قشنگ حس کردم شهید میشه . 😔
تا وسط کوچه که رفت صدایش کردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم که مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️
بعد رو کرد به ما و گفت:
«حالا کجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔
بی هیچ حرفی بردیمش #معراج_شهدا....
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک