کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #حر_امام۱ دو سال #حبس_انفرادی کشید، به خاطر درگیری با ماموران شهربانی ... سال ۱
💕
#لات_های_بهشتی
#حر_امام۲
طیب حاج رضایی در سال ۱۲۹۰ در تهران به دنیا آمد. اهل دعوا بود و همیشه #تیزی در جیبش اما #لوطی بود.
تو یک درگیری بود که با چاقو زدنش و به خاطر خونریزی داخلی، پزشکان از او قطع امید کرده بودند اما ...
یک روز از جایش بلند شد و بدون هیچ مشکلی از بیمارستان #مرخص شد!!!
بعدها به همسرش گفته بود:
"در عالم خواب، سیدی آمد و گفت طیب بلند شو تکیه ات را آماده کن! محرم نزدیک است"!!!
بعد از زندان دیگر دعوا نکرد و به خرید و فروش میوه در میدان میوه و تره بار مشغول شد...
آن روزها کسی جرات نداشت با شاه مملکت غذا بخورد ولی... طیب با شاه همسفره مےشد اما...
از سال ۱۳۴۰ بود که برخوردش با رژیم تغییر کرد.
مےگفت:
"مولایم امام حسین ع را در خواب دیدم که گفت: طیب! بسه دیگه"!!!
همان روزها، مردانه توبه کرد...
محرم سال ۱۳۴۲ عکس #امام_خمینی را روی علامت ها نصب کرد و همین شد بهانه دستگیر شدنش...
مےگفتند غائله ۱۵ خرداد را طیب به پا کرده است ...
دستگیرش کردند و گفتند باید بگویی از (امام) خمینی پول گرفته ام..
گفت:
"من به اولاد امام حسین ع تهمت نمےزنم"!!!
گفتند مےکُشیمت!!!
گفت:
"هر کاری مےخواهید بکنید"...
روز ۱۱ آبان بود که توسط ساواک تیرباران شد و به شهادت رسید...
نماینده امام در یکی از نهادها به فرزند طیب گفته بود:
"بیست سال بعد از شهادت طیب، او را در خواب دیدم که در حرم سیدالشهدا و در کنار مولایش ایستاده، با چهره ای زیبا و جوان و کت و شلواری زیبا"...
به او گفتم:
"طیب خان! اینجا چه مےکنی"؟؟
گفت: "از روزی که شهید شدم، ارباب مرا به حرم خودش آورده"...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #مهیار_مهرام۳ بعد از مدتی رفتم سراغ مهیار... با بسیجی های آنجا حسابی جور شده بود
💕
#لات_های_بهشتی
#مهیار_مهرام۴
به ستاد شهدای سنندج رفتم و پرسیدم:
"شهیدی به نام مهیار مهرام دارین"؟
گفت:
" نه ولی..
چند تا شهید گمنام داریم که قرار است به عنوان گمنام دفن شوند"...
رفتم دیدم هفت شهید هستند که تمام پیکرشان گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده اند...
مهیار را بین آنها از روی گردنبند نقره ای که در گردن مےانداخت شناختم😔
پیکر مهیار به تهران منتقل شد اما خانواده اش او را تشییع نکردند و گمنام و غریب دفن شد. در مراسم ختمش #فقط١٣نفر شرکت کردند...
#قطعه٢٨بهشت_زهرا_ردیف۶_شماره۴ در کنار شهدای گمنام، مزار غریب #شهید_مهیار_مهرام را خواهی دید...
حتما سری به او بزنید
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۲ مسعود وقتی شنید کمال مےخواهد به ایران برود و درس حوزه بخواند، گفت:
💕
#لات_های_بهشتی
#ژوان_کورسل۳
هر چه توجیهش کردند کوتاه نمےاومد و مےگفت زن مےخوام. ناگهان مسعود یاد جمله ای از حضرت امام خمینی افتاد که توصیه کرده بودند "طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر مےتوانند، وارد فضای خانوادگی نشوند"...
کمال وقتی جمله امام را در کتاب خواند، سرش را پایین انداخت و چند دقیقه سکوت کرد ... و بعد گفت: "باشه"...
خیلی به حضرت امام، #ارادت داشت و معتقد بود دستورات ایشان، در واقع دستورات اهل بیت ع است.
هر وقت ما مےگفتیم "امام"
مےگفت:
"نه! #حضرت_امام"...
آخرای دفاع مقدس بود که به مسعود گفت:
"مےخوام برم جبهه"..
مسعود گفت:
"حق نداری. جبهه مال ایرانےهاست. تو برو دَرست رو بخوون"..
گفت:
"نه! حضرت امام گفتن واجبه"!!
فردای آن روز رفت لشگر بدر و به عنوان بسیجی ثبت نام کرد. مدتی بعد عملیات #مرصاد آغاز شد و بعد از چند هفته خبر شهادتش را آوردند.
موقع شهادت حدود #۲۴سال داشت...
عمرش طی شد ... حدود هفت هشت سال بیشتر از زمان شیعه بودنش نگذشت ولی...
هر روز یک قدم جلوتر از قبل بود
مسیحی بود، سنی شد، بعد شیعه، مقلد امام، طلبه، مترجم، رزمنده و در آخر #شهید
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه مےگفت:
"شاید اگر #کمال_کورسل شهید نمےشد، امروز با یک دانشمند اسلامی روبرو بودیم"...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #ژوان_کورسل۳ هر چه توجیهش کردند کوتاه نمےاومد و مےگفت زن مےخوام. ناگهان مسعود
💕
#لات_های_بهشتی
#رضا
توی جبهه بودیم که یک روز صدای داد و بیداد بلند شد و بعد رضا را با #دستبند آوردند اتاق آقای چمران و گفتند:
"دکتر! این کیه آوردین جبهه"؟؟
رضا شروع کرد به #فحش دادن، چه فحش های رکیکی!!! چمران مشغول نوشتن بود و توجهی نمےکرد. رضا وقتی بےتوجهی چمران را دید گفت:
"کـچل با توام"!!!
یک دفعه چمران سرش را بالا آورد و دست از نوشتن کشید، لبخندی زد و گفت:
"بله عزیزم؟ چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه"؟؟
یکی گفت:
"رضا داشت مےرفت بیرون سیگار بگیره و برگرده برای همین با #دژبان دعوایش شد"...
چمران گفت:
"آقا رضا! سیگار چی مےکشی؟؟ برید براش بخرید و بیارین"...
روز بعد رضا به دکتر چمران گفت:
"دکتر! میشه یه دو تا #فحش بهم بدی؟؟ کشیده ای چیزی بزنی"؟؟!!
وقتی سکوت و تعجب دکتر را دید گفت:
"من یه عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد... تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور جواب بده"!!
دکتر چمران گفت:
"اشتباه فکر مےکنی!! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی مےکنم، نه تنها بدی نمےکنه بلکه با خوبی بهم جواب میده!! هی #آبرو بهم میده... تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی مےکردی بهت #خوبی مےکرده"!!
رضا جا خورد... رفت یه جا تنها نشست. آدمی که زیر بار کسی نمےرفت و بسیار مغرور بود، نشسته بود زار زار #گریه مےکرد.
اذان که شد رفت وضو گرفت و سر #نماز، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود...
رضا #توبه کرد. توبه نصوح...
مدتی بعد هم به #شهادت رسید...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #جلیل_پاکوتا۳ دکتر چمران، برای جلیل و بقیه بچه ها توضیح داد: "ما یکی یکـ آر پی
💕
#لات_های_بهشتی
#جلیل_پاکوتا۴
وقت شکار تانک ها بود... به بچه ها گفتم هوای موتورسوارها را با تیربار داشته باشند.
تیربارها آتش مےریختند و موتورسوارها زیر آتش رگبار و مسلسل دو طرف رفتند تو دل دشمن...
موتورها را خواباندند و آرپی جی زن ها شلیک کردند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه چند تانک...
بچه ها کفــ زدند و صلوات فرستادند.
موقع برگشت، یکی از موتورها، گلوله ی مستقیم تانک خورد و سوارهایش، تکه تکه شدند... آن روز حدود یک چهارم تانک ها به دست بچه ها زمینگیر شدند...
#جلیل_نقاد، سردمدار شکارچیان تانک هم ترکش خورد...
آری!
این افراد، تنها کسانی بودند که در اوج جنگ و محاصره، داوطلب مےشدند آذوقه و سوخت به خط مقدم برسانند.
کسانی که اگر نبودند هیچ کس جرات نداشت که از اول جاده سوسنگـــرد تا انشعاب های مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آر پی جی زن ها را بردارد ببرد جلو و بزند به دل تانک هایی که با سرعت جلو مےآمدند...
کسانی که اگر توی شهر، یک جا جمع مےشدند، حتما با آنها برخورد مےشد، کارشان به جایی رسید که از همه ما جلو زدند و اکثرشان شهید شدند...
البته جلیل نقاد جانباز شده و با وجود لمس بودن بدنش، هم اکنون در موتورسازی اش مشغول کار است...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #جلیل_پاکوتا۴ وقت شکار تانک ها بود... به بچه ها گفتم هوای موتورسوارها را با تیر
💕
#لات_های_بهشتی
#عباس_زاغی
وضع سوسنگرد وخیم بود. اواسط آبان بود و توی این یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده بود و بچه ها آزادش کرده بودند.
توی درگیری شدید ، دکتر چمران گفت:
"مهمات مےخوایم"..
از پشت بی سیم گفتند:
"مهمات هست اما کسی نیست توی اون شلوغی و زیر آتش بیاورد، خط"...
دکتر گفت:
"کار، کار عباسه!! بدو بی سیم بزن عباس مهمات بیاره"!
راست مےگفت، عباس ملامهدی معروف به عباس زاغی، بچه محلمان بود. چشمانی درشت و سبز داشت و بےنهایت #بےکله و #بےترمز...
به دکتر گفتم:
"دشمن مارو دور زده!!!! تانکهاشون دارن از پشت سر ما میان"!!!
دکتر گفت:
"عباس رو صدا کن!!! وقت نداریم"....
عباس را با بےسیم صدا کردیم و دکتر از پشت بی سیم توجیهش کرد. یک ساعت بعد دیدیم تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد و همین طور مےگازید و بوق مےزد...
خودِ عباس بود. یک تویوتا مهمات و آب و غذا آورده بود....
چند روز بعد داشتیم مےرفتیم محور طراح که وانت عباس زاغی را دیدیم... گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود و جنازه عباس از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر و تنش پیدا نبود...
نمےتوانستیم او را به عقب منتقل کنیم و مجبور شدیم جا بگذاریمش...
نثار روح مطهر شهدا مخصوصا آنهایی که حتی عکسی از آنها در دسترس نیست ... #صلوات بفرستید
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #ممد_سیاه۱ اسمش محمد صادق بود. در خانواده مرفه و شلوغی در مشهد به دنیا آمد. بچه
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#ممد_سیاه۲
شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارهای تهران و اصفهان و مشهد و کردستان آنجا جمع شده بودند!!! چه حالی داشت!!!! همه سیگاری ....
به آنها که حدود ۵۰ نفر بودند گفتند:
"مےخواهیم به کارون بزنید و عرض رودخانه را طی کنید"!!!
کارون! آن هم با آن جذر و مد شدید!!!
از بین ۵۰ نفر تنها ده نفر توانستند تا آن طرف رودخانه بروند و برگردند که یکےشان همین محمد صادق بود...
و شد جزء تیم ویژه آبی-خاکی چمران.
از ابتدای اردیبهشت که محمدصادق با چمران آشنا شد تا شهادت چمران که آخر خرداد ۶۰ بود لحظه ای از چمران جدا نشد و پا به پای او آموزش دید و شناسایی رفت و ... به نماز و عبادت پرداخت..
آری... محمد صادق حسابی عوض شده بود
در این مدت فقط یک بار به مرخصی رفت که همان یک روز هم به تعریف کردن از شخصیت لوطی و بامرام و مشتی و باحال چمران گذشت...
بعد از شهادت چمران، حال محمد صادق حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه #حجت_مسلمانیِ او...
یک هفته به مرخصی رفت و تمام این مدت را مشغول نماز بود یا زیارت امام رضا ع و شبانه روز اشک مےریخت...
از کسانی که مےشناخت حلالیت طلبید و برگشت جبهه... فقط نگرانِ یک چیز بود... #دیده_شدن_خالکوبی_های_بدنش!!!!
حوالی شهریور پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. بدنش تکه تکه شده و دست و پایش قطع شده بودند....
وسایلش را که آوردند، یادداشت های زیبایی درباره چمران در آنها داشت. یادداشت هایی که گمان مےکردی یک عارف نوشته است نه یک #لات_تواب
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #سید_پابرهنه۴ طبق معمول با پای برهنه در منطقه راه مےرفت. پرسیدم: "سید! چرا با پا
💕
#لات_های_بهشتی
#سید_پابرهنه۵
#قسمتی_از_وصیت_نامه
🌹شهید سید حمید میرافضلی🌹
ای جوانان و پاکدلان!
تقویت کنید دوستی #اهل_بیت را در قلبتان
نورانی کنید قلب خود را با #نورقرآن
تفکر کنید در آیات نجات بخش قرآن
...
#بدنی_که_نپوسیده_بود...
#حسن_باقری یکی از دوستان #سید بود که ۱۵ ماه بعد از شهادت سید، شهید شد.
قرار شد او را پائین پای سید دفن کنیم. همین طور که داشتیم زمین را مےکندیم و خاک ها را بالا مےریختیم دیواره ی #قبر سید فرو ریخت!!!! و در یک لحظه #عطربسیارخوشی فضا را پر کرد...
به بغل دستےام گفتم:
"این چه بوییه"؟؟
گفت:
"فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه"...
دستم را از سوراخ داخل قبر کردم!!!
دستم خورد به پای سید حمید. درست انگار یک ساعت پیش دفنش کرده باشند. سالم بود و نرم...
از آن سوراخ که داخل قبر را #نگاه کردم، جنازه شهید میرافضلی را دیدم که بعد از #۱۵ماه از شهادتش کاملا #سالم بود...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #اعتراف۱ شب جمعه بود و داشتیم تو سنگر دعای کمیل می خوندیم. انصافا خیلی هم حس و
💕
#لات_های_بهشتی
#اعتراف۲
یک نوار از #شیخ_حسین_انصاریان داشتم که راجع به توبه بود، دادم به محمود...
چند روز بعد که دیدمش کاملا #تغییر کرده بود. فکر نمےکردم این نوار این قدر روش اثر بذاره.
یه روز داشتیم با هم مےرفتیم سمت خط، دو سه ساعتی توی راه بودیم و محمود همش حرف زد و گریه کرد...
گفت:
"وضعیت اعتقادی خانوادمون خوب نیست... دختر عمه ام حسابی تو نخ من بود"...
حرف هایی مےزد که گفتنی نیست!!!
گفتم:
"چرا اینارو به من مےگی"؟؟
گفت:
"نوار توبه خیلی خوب بود. خدا تو رو سر راه من گذاشته... اون جای نوار هست که میگه اون غلام از پیامبر ص مےپرسه"وقتی گناه مےکردیم، خدا ما رو مےدیده؟" حضرت گفتن بله مےدیده و غلام داد مےزنه و مےمیره.... منم مےخام داد بزنم و بمیرم"!!!
هق هقش بلند شد... گفت:
"معلومه هنوز آدم خوبی نشدم"!!!
گفتم:
"نه داداش! این طوری نیست... هر کسی یه طوریه. تو هم همه رو ول کن بچسب به خدا. تا تو رو نیامرزیده ولش نکن"!!!
گفت:
"از کجا بفهمم منو آمرزیده"؟؟
گفتم:
"نمےدونم ولی خودش بهت نشون مےده"...
اون روز دیدم که محمود واقعا توبه کرده... کارنامه اش را هم دیدم:
#جنازه_ای_بےسر
#بدنی_پاره_پاره
#جگری_شکافته
...
در وصیت نامه اش برایم نوشته بود:
"از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم! فکر کنم الان که داری این وصیت نامه را مےخوانی، خدا به من آمرزیدنش رو نشون داده باشه، ان شاءالله در آن دنیا تلافی کنم"....
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #اعتراف۲ یک نوار از #شیخ_حسین_انصاریان داشتم که راجع به توبه بود، دادم به محمود
💕
#لات_های_بهشتی
#مجید_سوزوکی
اسمش مجید بود... کله اش پر از باد بود و اهل حرف گوش کردن، نبود.
به خاطر موتورش، معروف شده بود به #مجیدسوزوکی...
آمده بود جبهه تا وقت برگشت، مردم رویش حساب باز کنند و بتواند ازدواج کند اما...
در جبهه با مسئول گروهان، دعوایش شد و مےخواستند از جبهه #اخراجشان کنند... با دوستانش آمده بود جبهه که همه شان مثل خودش #لات بودند...
#مصطفی، یکی از رفقای مجید بود که از بس سیگار کشیده بود، سبیلش زرد شده بود...
مصطفی بعدها در منطقه #شاخ_شمیران آنقدر آر پی جی شلیک کرد که از گوش هایش خون مےچکید و همان جا به #شهادتــــــ رسید....
به مجید گفتم:
"ما داریم مےریم جلو.. با ما میایی"؟؟
قبول کرد.. حال و هوای جبهه ، #مجید_خدمت را حسابی عوض کرده بود... اتفاقاتی که دیده بود، باعث شد مجید #توبه کند...
گاهی وسط روز مےدیدمش که دارد نماز مےخواند، مےپرسیدم:
"آقا مجید! الآن که وقت نماز نیست"!!!
مےگفت:
"نماز #قضا وقت نمےخاد"...
خلاصه مجید هم در منطقه شاخ شمیران، تیری به سفید رانش اصابت کرد و #شهید شد...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #خالکوبی۱ پنهان کارےاش همه را مشکوک کرده بود.😒 جزء غواص های خط شکن بود اما ه
💕
#لات_های_بهشتی
#خالکوبی۲
گفت:
«الان نزدیک عملیاته همه شما آرزوی مےکنید شهید شوید ولی من نمےتوانم چنین آرزویی کنم .»😔
از این حرفش خیلی تعجب کردیم!!!😳
گفتیم:
« برای چه؟ #در_شهادت_به_روی_همه_باز_است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»☺️
تعجبمان را که دید ،گوشه پیراهنش را بالا زد! تصویر یک #زن روی تن او #خالکوبی شده بود !!!
گفت:
«من تا همین چند ماه پیش دنبال همچین چیزها بودم !😔 از خدا فاصله داشتم 😔 اما الان از کارهایم #شرمنده ام!😭 من شهادت را دوست دارم اما #نگرانم که اگر شهید شوم مردم با دیدن پیکر من شاید همه شهدا را زیر سوال ببرند و بگویند این ها که از ما بدتر بوده اند .»😰😱
بغضش ترکید و زد زیر گریه !...
دلم برایش سوخت...
سرش را بالا گرفت .
در چشمان تک تک ما نگاهی کرد آهی کشید و گفت :
«بچه ها شما دل پاکی دارید !#التماستان مےکنم از خدا بخواهید از #جنازه من چیزی باقی نماند ... #من_از_شهدا_خجالت_میکشم . !!!»😔😭
شب عملیات گلوله ی مستقیم خمپاره به او اصابت کرد و بدنش مهمان #اروند شد ....
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #محسن۳ دیگه وقتی کسی سر به سرش مےذاشت فحش نمےداد!!!😶 و مےگفت: « ولم کنین! بزا
💕
#لات_های_بهشتی
#محسن۴
محسن گفت:
" تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم🤔 به گذشتم،😰 آیندم،😱قبر، قیامت😨😰
گفتم:«یه روزی این دنیا برای من تموم میشه !😕خب چیکار کردم؟😓
اگه بگیم قبر و قیامت دروغه که هزار دلیل هست که راسته!😰😨
پس باید یه فکری کنم.»
شروع کردم به #نماز خوندن و قول دادم که دیگه دور خلاف نچرخم و فحش ندم .»🤐😐
خرداد۱۳۶۷بود و زمزمه های #پذیرش_قطع_نامه و #پایان_جنگ...
یک روز اعلام کردن گردان مسلم ابن عقیل به خط #پدافندی اعزام شود.
در طول مسیر، محسن به من گفت:
«حاجی!می ترسم..😨😰
می ترسم یه روز این جنگ تموم بشه و من برگردم سراغ همون رفیقام و همون کارام .😔🙄
گفتم:
«نه محسن جون! تو دیگه آدم درستی شدی🤗😙»
توی خط برای من وصیت می کرد مثلا می گفت:
«از بابام و خانوادم حلالیت بطلب.»😔😶
خلاصه در طی دو روز حضورمان در خط پدافندی ، فقط یک #شهید دادیم که آن هم محسن بود .
😔
وقتی برای تشییع محسن به محله #اتابک تهران رفتم، همه از من جزئیات شهادتش را مےپرسیدند....
هیچ کس فکر نمیکرد او شهید شده باشد.😏
میگفتند:
«شما مطمئن هستی محسن #اعدام نشده؟😏
خودت دیدی شهید شده؟ 😁😉
و من به کار خدا فکر مےکردم چطور یک بنده خدا با تفکر صحیح از مسیر جهنم به سوی بهشت برگشت...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #محسن۴ محسن گفت: " تو این سه روز که تنها بودم خیلی فکر کردم🤔 به گذشتم،😰 آیندم،
💕
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر
در شهر نجف به دنیا آمده بود و عاشق پول و شهرت و #پیشرفت...
یک باره سر از ارتش #عراق در آورد و شد:
#سرهنگ_حزب_بعث_عراق😎
اما این سرهنگ بعثی، بسیار به پدر و مادر #شیعه اش احترام مےگذاشت...
هنگام جنگ ایران و عراق، مثل بقیه نظامیان عراقی، مجبور شد به خطوط نبرد اعزام شود...
در اولین مرخصےاش که به خانه آمد، پدر و مادرش اعتراض کردند که "چرا با ایرانےها مےجنگی"؟؟؟😠😡
مادرش گفت:
"اگه به جنگ با آنها ادامه #حلالت نمےکنم"...😡😡
جناب سرهنگ هم سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمےگفت😔 اما
فکر مےکرد که از جبهه فرار کند حتی اگر اعدام شود...😱
چند روز بعد که به خطوط نبرد اعزام شد، خودش را به خط مقدم رساند😏
یک روز صبح، یک پارچه سفید برداشت🏳 و با سرعت به سمت نیروهای ایرانی دوید🏃🏃
و #اسیر شد...
#اطلاعات خوبی هم به مسئولان سپاه داد و بعد از مدتی با #تیپ_بدر که از نیروهای عراقی تشکیل شده بود، به نبرد با حزب بعث عراق پرداخت...☺️
بعد از پایان جنگ ایران و عراق، صدام به #کویت حمله کرد و بعد از مدتی هم امریکا، مناطقی از عراق را تصرف کرد...
فرصت خوبی بود تا سرهنگ به کشورش برگردد و بر ضد صدام مبارزه خود را آغاز کند...🙂🙃
او که با رفقایش در روستایی مخفی شده بودند، هر از گاهی #ضربه ای بر پیکر حزب بعث که در کربلا و نجف مستقر بودند، وارد مےکردند💪
در یکی از این عملیات ها، سرهنگ و سه نفر دیگر از دوستانش به #مرکز_مهم_اطلاعات_ارتش_عراق در اطراف نجف حمله کردند 💥و پس از به هلاکت رساندن چند بعثی، سرهنگ هم به #شهادت رسید😇
دوستانش پیکر او را #مخفیانه در #وادی_السلام به خاک سپردند...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #حر_انقلاب۴ برای پاکسازی با شاهرخ رفتیم توی یک روستا... کسی آنجا نبود. در وسط
💕
#لات_های_بهشتی
#حــــرانقلاب۵
چند وقتی مےشد که شاهرخ #کم_حرف شده بود🙃
تو دعای کمیل و توسل ، بلند بلند گریه مےکرد😭😭
از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که #شهیــــد شود!!!☺️
#۱۷آذر۱۳۵۹ رفتیم برای عملیات...
عملیات موفقیت آمیز بود ✌️ اما نیروهای تحت امر #بنی_صدر ، پشتیبانی نکردند و با #پاتک نیروهای دشمن، مجبور به عقب نشینی شدیم!!!😥
#شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب برگردند و با شلیک آر پی جی، مانع #پیشروی تانک ها مےشد💥
یک لحظه برگشتم عقب را ببینم، دیدم شاهرخ ایستاده آرپی جی بزند که گلوله ای به سینه اش خورد😔 و افتاد روی خاکریز
نمےتوانستم به سمتش بروم و به عقب بیاوریمش😥
عراقےها به بالای پیکرش رسیدند و #هلهله مےکردند ....
همان شب تلویزیون عراق، #پیکر_بی_سر شاهرخ را نشان داد و گفت:
"ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم"...
دو روز بعد که حمله کردیم و همان خاکریز را گرفتیم #اثری از پیکر شاهرخ ندیدیم😔
او از خدا خواسته بود #همه_گذشته اش را پاک کند و خدا هم دعایش را مستجاب کرد...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #تهرانی۶ رو به من گفت: "یعنی خدا از ما مےگذره"؟؟😔 بغضمو قورت دادمو گفتم: "حتما
💕
#لات_های_بهشتی
#تهرانی۷
#تهرانی_شهید_شد
به همین راحتی!😇
همه ما ۳۰۰ نفر روی ارتفاع ، توی ۵۰-۶۰متر این ور ، اون ور می رفتیم اما این تیر، فقط و فقط قسمت تهرانی شد...😔
تهرانی که افتاد بچه ها ریختند دورش و #ولوله شد😭 و هرکسی یه چیزی مےگفت .
یکی می گفت:
«دیدی خدا چقدر رحمان و رحیمه؟؟ هرکسی واقعا توبه کنه و خوب بشه ، چه بخواد چه نخواد خدا می بردش!!!😭😔
یکی می گفت:
«دیدی به خودت اومدی ، با خودت کنار اومدی که بری خدا هم بردت؟»😭😔
می گفتند و گریه می کردند.😭😭
عملیات که تمام شد آوردیمش عقب . خودمان هم بردیمش تهران. رفتیم به مادرش خبر بدیم...
زنگ خانه شان را که زدیم پیرزنی شکسته آمد دم در..
رویش را سفت گرفته بود .
سلام کردیم و گفتیم:
« حاج خانم !مهمون نمیخوای؟»☺️
گفت:
«کی از همرزم های پسرم بهتر؟!😊
کی بهتر از رفقای پسرم؟😊
قدمتون روی چشم.»
سعی مےکرد بخندد و خودش را آرام نشان دهد.
ما هم جرات نمےکردیم حرفی بزنیم .
خودش شروع کرد و گفت :
«وقتی پسرم به دنیا آمد پدرش مُرد.😔 مانده بودم توی یک شلوغ ، غریب و تنها چه کنم؟
گفتم: (خدایا! کمکم کن این بچه رو با #نان_حلال بزرگ کنم). هرکاری هم کردم نیت و هدفم فقط همین بود و با همه جور مشکل و سختی ،کلنجار رفتم .
وقتی که جوان شد وخودش راهش را انتخاب کرد، فهمیدم رفته توی کار #خلاف ، با آدم های بد مےپلکید اما از من پنهان میکرد .
شب و روز کارم شده بود گریه و دعا و استغاثه به درگاه خدا که خدایا چرا این بچه اینجوری شد؟😔
زمانی که خواست بره جبهه پیش خودم گفتم یعنی وقتش رسیده ؟
موقع خداحافظی توی کوچه قشنگ حس کردم شهید میشه . 😔
تا وسط کوچه که رفت صدایش کردم ، برگشت پیشانیش را بوسیدم و گفتم : من میدانم که مزد زحماتم را به زودی مےگیرم .»🤗☺️
بعد رو کرد به ما و گفت:
«حالا کجا بیام تحویلش بگیرم؟ »🤔
بی هیچ حرفی بردیمش #معراج_شهدا....
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #فـــــراری۱ قبل از انقلاب بود و دوره، دوره خان و خان بازی. در خورستان و حوال
💕
#لات_های_بهشتی
#فـــــراری۲
ولی #محمدرضا_یراق_زاده تصمیمش را گرفته بود.
او توبه کرده بود و مےخواست گذشته اش را #جبران کند...
به درِ خانه کسانی رفت که روزی به آنها ظلم کرده بود و #حلالیت طلبید، اگر جای #جبران بود، جبران مےکرد... هر چه داشت داد تا حلالش کنند...
مردم هم که مےدیدند چقدر برای حلالیت طلبیدن اصرار دارد، واقعا حلالش مےکردند ...
کم کم #حق_الله قضا شده را نیز جبران کرد و مشغول #بجاآوردن_نمازقضا و عبادت شد...
شب ها از تباه کردن عمرش، به درگاه خدا، ناله مےکرد و اشک مےریخت...
آری!
#این_انسان_با_کسی_که_مےشناختیم_حسابی_فرق_کرده_بود!!!
وقتی آتش جنگ بین ایران و عراق روشن شد، ارتش و سپاه در منطقه #دشت_عباس با عراقےها درگیر شدند و حالا نبود یک #راه_بلد در مناطق مرزی، مشکل اساسی بود...
محمدرضا خودش را به نیروهای نظامی رساند و گفت که سال ها در این کوه ها و دره ها زندگی کرده است...
بین ارتش و سپاه برای داشتنِ او دعوا بود!!!!
یک روز با نیروهای ارتش به شناسایی مےرفت و یک روز با نیروهای سپاه.
#خرداد۱۳۶۰ بود که همراه نیروهای ارتش به شناسایی رفت
فرمانده زخمی شد و در مقابل نیروهای عراقی، به زمین افتاد!!
محمدرضا او را نجات داد اما خودش با #گلوله_کالیبر دشمن به شهادت رسید
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #لات_های_بهشتی #شهید_مدافع_حرم١ مسئول #شکنجه اسرای ایرانی بود .😐 یکی از برادرهایش در جنگ ای
💔
#لات_های_بهشتی
#شهید_مدافع_حرم۲
علت تغییر رفتار کاظم را از حاج آقا ابوترابی پرسیدیم، گفتند:
کاظم به من گفت:«خانواده من شیعه هستند و مادرم بارها سفارش #سادات را به من کرده بود و بارها گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی...
دیشب مادرم #خواب_حضرت_زینب س را دید و ایشان نسبت به کارهای بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده بودند...😔😞
صبح هم مادرم گفت :
«حلالت نمی کنم اگر ایرانی ها را اذیت کنی»...😠😡😠
حالا هم آمده ام حلالیت بطلبم.😔😭
به مرور مهر و محبت آقای ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و رفتارش با ایرانی ها بسیار خوب شد.🤗😚
موقع آزاد شدن اسرا ، کاظم برای خداحافظی با آقای ابوترابی تا مرز ایران آمد... او #مرید حاج آقا شده بود .😊
بعد از مدتی برای دیدن حاج آقا ابوترابی، با سختی بسیار، راهی ایران شد و وقتی فهمید ایشان در مسیر مشهد در سانحه رانندگی مرحوم شده است، به شدت متاثر شد و به مشهد و زیارت مزار ایشان رفت...😭😔😭
کاظم عبد الامیر از گذشته اش #توبه کرد ، توبه ای مردانه...
و مدتی قبل ، در دفاع از حرم عمه سادات در #سوریه به شهادت رسید .
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #لات_های_بهشتی #عثمان_فرشته۱ برای پیروز شدن انقلاب خیلی زحمت کشید اما بعد از پیروزی، به عضویت
💔
#لات_های_بهشتی
#عثمان_فرشته۲
ضد انقلاب مستقر در روستا #همسر عثمان را گروگان گرفته بودند و به روستا آوردند.😏
عثمان از این موضوع باخبر بود اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت!!!😔
رزمندگان، روی یک بلندی مشرف به روستا مستقر شدند...
تبحر و دقت تیراندازی عثمان با توپ ۱۰۶ ، ضد انقلاب را متوجه حضور او کرد...😏😒
با بلندگوی دستی اعلام کردند:
"عثمان!!! ما مےدانیم تویی تیراندازی مےکنی😏 اگر تسلیم نشوی #همسرت_را_مےکشیم"...!!!!😡😠😡
عثمان بدون توجه به تهدیدات آنها به تیراندازی خود ادامه داد.
فرماندهان در صدد بودند خانواده عثمان را نجات دهند اما عثمان به فکر نابودی ضد انقلاب بود💪
گلوله را جا گذاشت
اما سلاح گیر کرد و گلوله شلیک نشد!!🙄😳
عثمان برای رفع عیب ، دریچه پشت توپ را باز کرد😨😰
ناگهان گلوله در داخل لوله توپ، ضربه خورد و عمل کرد!!!💥💣
صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد😰😰
و پیکر عثمان، #تکه_تکه شد!!!😔😔
رزمندگان توانستند خانواده شهید #عثمان_فرشته را نجات دهند و پیکر مطهرش را در روستای #دله_مرز مریوان به خاڪ سپردند...😔😔
تپه ای هم که او بر رویش به شهادت رسید به نام عثمان متبرک شد...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (س)۲ چند روز بعد از این خداحافظیِ عجیب، #عملیات_والفجر۶ در من
💔
#لات_های_بهشتی
#مهمان_حضرت_زهرا (٣)
پدرم در ادامه گفتند:
"حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مےآمدند، همه ما را به #نام صدا مےکردند و جویای احوال ما مےشدند...
حتی #چادر ایشان به #استخوان های ما کشیده مےشد"....☺️
پدرم گفتند:
"حضرت صدیقه (س) به من فرمودند ( #شمابایدبرگردی!!!
دختر کوچک شما چند روز است خدا را به حق #پهلوی_شکسته من قسمـ مےدهد....)😔
صبح از خواهر کوچکم در مورد توسل او سوال کردم البته چیزی از خوابم نگفتم.
او هم گفت:
"چند شب است قبل از خواب، زیارت عاشورا مےخوانم و خدا را به حق پهلوی شکسته مادر سادات قسم مےدهم...
#ازخدافقط_برگشتن_بابا_را_مےخوام"😭😔😭
〰〰〰
چـند روز بعد دوستان #تفحص تماس گرفتند و خبر بازگشت پیکر پدرم را دادند...
پدرم ،#سـر در بدن نداشت
و استخوان جمجمه ای اطراف پیکرش نبود
و پیکرش در یک شیار پیدا شده بود....
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #لات_های_بهشتی #مهمان_حضرت_زهرا (٣) پدرم در ادامه گفتند: "حضرت زهرا (س) وقتی به داخل شیار مے
💞
#لات_های_بهشتی
#پسر_سلطان_شرابـــــ🍷
دوستِ #ادواردو_آنیلی بود و همراه ادواردو به ایران آمدند.
ادواردو به دکتر قدیری ابیانه گفت:
" #لوکا را تا مرز قبول اسلام آورده" ...
دکتر قدیری با لوکا صحبت کرد و لوکا #مسلمان و #شیعه شد.
قرار شد اسلام لوکا، مخفی بماند تا او آسیبی نبیند....
پدر لوکا مالک کارخانه بزرگ تولید شراب در ایتالیا بود ، کارخانه ای که اینک توسط برادر لوکا و مراکز پورنو اداره مےشود.
عجیب بود پسری از خانواده ای که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی ، ثروتی افسانه ای دارند، مسلمان و شیعه شود!!!
پس از شهادت ادواردو ، لوکا بیشتر مراقب بود تا اسلامش علنی نشود تا اینکه...
روزنامه ایل جورناله نوشت:
ساعت ۲ نیمه شب ۱۳فروردین، ۲ آوریل۲۰۰۷ لوکا با حالتی عصبی از منزل خارج شد و جسدش در زیر پل گاریبالدی پیدا شد...
دقیقا لوکا نیز مانند ادواردو به شهادت رسید و با برچسب خودکشی ، قضیه را مختومه اعلام کردند، در حالے که پلکان مسیر رفتن به زیر پل، به خون لوکا آغشته بود و نشان مےداد جسدش را به زیر پل آورده اند...
شباهت شهادت #لوکا و #ادواردو نشان مےدهد هر دو نفر به دست یک گروه به شهادت رسیده اند با این تفاوت که لوکا به دلیل اینکه از نظر جسمانی، از ادواردو قوےتر بوده، مقاومت هایی از خود نشان داده و زخم هایی در بدنش ایجاد شده بود...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۳ بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب
💕
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۴
ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت .
او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید .
یک روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول(ص) صحبت کند ...
وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یک دفعه زد زیر گریه و گفت:
«من کی هستم که بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟!
من روز اول گفتم که در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو کنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم».
همین طور مےگفت و اشک مےریخت .
روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!!
وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت:
"همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...
عملیات #والفجر۸، اولین و آخرین عملیات #خیرالله_افشار بود... او رفت و اولین شهید #گردان_حمزه لقب گرفت...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💕 #لات_های_بهشتی #رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۲ سید جواد حوالی میدون خراسون ساکن بود و یک محله از
💕
#لات_های_بهشتی
#رفاقت_با_شهید_ابراهیم_هادی۳
در دوران انقلاب، سید جواد از نیروهای انقلابیِ میدون خراسون شد و با شروع جنگ، همراه #ابراهیم_هادی به منطقه رفت....
در جبهه وقتی کاری نداشت، نماز #قضا مےخواند.
وقتی به مرخصی آمد، درِ تک تک خانه های کوچه را زد و از همه همسایه ها حلالیت طلبید و پس از ادای #حق_الناس، بار دیگر به جبهه رفت.
یک روز همراهِ ابراهیم در یک ماموریت به پشت مواضع دشمن رفت و در جاده دشمن، مین کار گذاشتند...
آن روز آخرین روز حیات زمینی #سیدجواد بود...
ساعتی بعد، تانک دشمن با همان مین، منهدم شد
و سید جواد هم بر اثر اصابت گلوله دشمن به #شهـــادتـــــــ رسید...
#پایان
ڪانال #شهید_امید_اکبری⚘
@shahidomidakbari
#انتشارحتماباذکرلینک
کانال رسمی شهید امید اکبری
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_چهل_و_یکم مي خواستم همان جوري
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_چهل_و_دوم
آنها تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد ومن آرام تر شدم .
مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داري به نظر مي رسيد . يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي خواند . صداي كميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟
#پایان
#التماس_دعا
یا زهرا"س"
کانال #شهید_امید_اکبری🍂
@shahidomidakbari
|#پایانِ محفل|
میونِ دعاهاتون
اشڪاتون
دردودلآتون..؛
التماس دعا داریم💔(: