eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 نگران تنهایی‌هایت نباش ... خدا از خودِ تو بهت نزدیکتره! همیشه در آغوشش هستی و او در آغوش تو❤ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_69 و ماند، آن فرشته سربه زیر... آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به ح
مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم  چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد. روسری را روی سرم محکم کردم (من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت. چرا؟؟ ) صدایی صاف کرد (خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه  وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و در واقع نمایشیه.) بعد از حرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم (اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود؟) حسام آهی کشید (نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.) مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم (و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟) لبانش را جمع کرد (خب... شما باید میومدین ایران. به دو دلیل... یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.  دوم دستگیری ارنست. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی، قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم. و از دانیالو خوونوادش گفتم و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.) منظورش را درست متوجه نمیشدم. (خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟) سری به نشانه ی تایید تکان داد (قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.  اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش  شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.) تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟)  لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر (خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران و نزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه.) اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم! چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_70 مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستان
او با تبسم ابرویی بالا داد (خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین! در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم. پس بازی شروع شد.. یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد، به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره. حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده. بالاخره با تلاشهایِ یان، شما از آلمان خارج شدین و مثلا بطور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین. در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد. که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بود. اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود. اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.. تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم.. اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم. ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن) دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم (نکنه پروین هم نظامیه؟) خندید. بلند و با صدا (نه بابا.. حاج خانووم نظامی نیستن.) حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟ اسمش چیست؟ مدام بحث را عوض میکرد.. بیچاره یانِ مهربان.. دیوانه ترین روانشناس دنیا... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شبکه خبری المیادین اعلام کرد «جنگنده‌های اسرائیلی» تعمداً اقدام به پرواز در نزدیکی هواپیمای مسافربری ایران کرده‌اند تا پدافند هوایی سوریه، هواپیمای ایرانی را به اشتباه ساقط کند. ارتش رژیم صهیونیستی اعلام کرد جنگنده‌ای که برای هواپیمای ایرانی مزاحمت ایجاد کرده اسرائیلی نبوده است. فارس ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 نازد به خودش خدا که حیدر دارد😍 دریای فضائلی مطهر دارد🌊 همتای علی نخواهد آمد والله💚 صد بار اگر کعبه ترک بردارد🕋 🌸💚عید غدیر مبارک💚🌸 فرستنده: ابووصال ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷 از خدا خواهم که در هنگام مرگ و احتضار 🌷 بر زبان گردد روانم حرف آخر یاعلی 🌷پس چو در قبرم ملک پرسد ز مولا و امام 🌷گویمش والله علی بالله علی تالله علی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فرستنده: میثم ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
🔴‏۸۰۰کیلومتر اراضی مرغوب آرارات به ترکیه! ۳۰۰۰کیلومتر دشت ناامید به افغانستان! حق کشتیرانی اروندرود به عراق! استان بحرین به انگلیس! و... ما که ۳۰۰هزار شهید دادیم و یه وجب از ایران رو ندادیم ولی؛ تو که هشتگ ‎ رو میزنی و عکس پهلوی رو هدرته، خودت خنده‌ات نمیگیره؟! *علیرضا گرایی* ... 💕 @aah3noghte💕
💔 بد زندگی‌کردن‌ یعنی‌ نفهمی‌ چی‌ میخوای! هر دفعه‌ درگیر‌ یکی‌ از‌ خواسته‌هات‌ بشی!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مثل حق است باید گرفت حتی با هزار اصـرار ... 💕 @aah3noghte💕
💔 🌱نسیمے آشنا آمد هواےِ خاطرت پیچید عجب عطرِ پر از عشقے زڪف برد عقل و هوشم را...💛 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 وقتے به نماز مےایستاد واقعا تماشایی بود فقط دلم میخواست صوت حزینش را ضبط ڪنم خلـوص نیت خاصے داشت و همیشہ هم توصیہ مےڪرد ڪہ نمازتان را اول وقت بخوانید... ✍همسر : ۶۵/۱۲/۰۷ ۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 برتر ز علی رب جلی خلق نکرد آقای همه بهشتیان است علی از بعد نبی بر همه ی مخلوقات از جانب دوست ارمغان است علی اول وصی پیغمبر اعظم اوست بر دین رسول روح و جان است علی فرستنده: غریب طوس ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 پشت بعضی نگاه ها چقدر حرف پنهان است تو دلت میخواهد بنشینی و یک دلِ سیر تماشا کنی و در نگاهش، بخوانی ناگفته هایش را... جواد... نگاهش از آن نگاه های نافذی است که دل را زیر ورو میکند ڪافےست دل به نگاهش بسپارید تا دل و روحتان عطر خدا بگیرد 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بار خدایا !❤️ 🥀 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو گذشته که من با کمک و استعانت از قدرت تو انجام داده ام، آن قدرتی که تو را بر همه چیز توانا کرده است🍃 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🙏 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد.... دعای فرج با صدای علی فانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ↓پدرم گُفت: پِسـر جـان ، به ڪسے دِل ندهے! دل ڪھ نَھ؛ حَضّـرتِ ارباب سر و جان را بُردۿ... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_دوازدهم دانشگاه #شهید_بهشتی تهران درس می خوان
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) ۹۳/۹/۲۳؛ شبکه الفرات آقای ابوالحسن،رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردمی می گوید: _مطلع شدیم که ۳۷۰نفراز نیروهای داعش آرایش نظامی گرفته اند. برنامه عملیاتشان گروگان گرفتن زائران ایرانی بود. نزدیک اربعین بود و حفاظت از زوار را فرماندهی می کرد. موضوع را به حاج قاسم اطلاع دادیم ... نگرانی در میان برادران عراقی موج می زد و منتظر دستور و تصمیم بودیم. اما حاجی تنها با ۲۰ نفر از نیروهایش راهی شد. مسیر نیروهای داعش مشخص بود. لشکر اندک سردار کمین کرد. درگیری بین دو جبهه فقط ۳۰ دقیقه طول کشید وتمام! فقط یک نفر داعشی ها زنده مانده بود که اسیر شد. حاج قاسم باهمان کت وشلواری که تنش بود مقابل اسیر عراقی ایستاد،کت وشلوارش را نشان داد و گفت می بینی،لباس من برای جنگ نیست! وای برشما...اگر سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم! ❇️خیلی ها می گویند حاج قاسم را قبول داریم ، 🌷سردار سلیمانی، بود. دلمان آتش گرفت از کار ❌آمریکا اما...ما کاری با نظام و نداریم. جمله اخر داستان را بخوانید. ✨او سیدعلی حسینی الخامنه ای بود. که عمرش را در جنگ های برون مرزی ،دور از خانه وخانواده گذراند! که با اشاره امنیت کشورش را تامین کرد... 🔅امنیت من و شما را ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 مقام کل انبیا مقام نیست بی علی قیام خیل قائمین قیام نیست بی علی در آسمان و در زمین نظام نیست بی علی بنای محکم تو را قوام نیست بی علی رسالت تو نزد ما تمام نیست بی علی کمال دین علی بود به عمر روزگارها فرستنده: Z.A ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 صدا آری صدا جان جهان را زیرو رو می کرد پیمبر در همه عمر آن صدا را جستجو می کرد نفس های خودش بود آن صدای با طمأنینه صدایی که شب معراج با او گفتگو می کرد نمی دانم چرا اما پیمبر بعد معراجش عبای مرتضی را بیشتر از پیش بو می کرد خدا آن شب سخن می گفت با صوت یداللهی خدا پیش محمد(ص) دست خود را داشت رو می کرد خدا مشغول خلقت بود دنیا را همان موقع علی در مسجد حنانه کفشش را رفو می کرد نفهمیدیم مولا را... نفهمیدیم بعد از جنگ علی شمشیر را با اشک هایش شست و شو می کرد اگر او یازده تن را به جای خود نمی آورد چگونه با نبود او زمین یک عمر خو می کرد 💕❣یاعلی مدد❣💕 فرستنده: یاسین ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 🍃اگه دوست داری دیگه ازهیچ کس محبت گدایی نکنی برو دَر خونه خُدا....😇 باید با اهل آسمون رفیق بشی و اُنس بگیری تا قوی بشی.👌 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اَسْئَلُكَ‌اَنْ‌تُحْيِيَ‌قَلْبِي ... براے دل‌ شڪسٺھ ام یڪے ‌دو رڪعٺ‌ گریه بر اباعبدلله واجـب است.. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_71 او با تبسم ابرویی بالا داد (خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین! در واقع طو
تک تک  تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت، مرگ حقش نبود.. به حسام خیره شدم. این صورت محجوب چطور میتوانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت.. دروغگویی هایِ این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختنِ مردی دو رگه، یان و خیراندیشی هایش را به دهان مرگ پرتاب کرده بود. حالا باید از حسام متنفر میشدم؟ چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ (پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین. این حقش نبود.. اون به همه مون کمک کرد.) سری تکان داد و لبی کش آورد (بله.. درسته.. حقش نبود به همین خاطر هم الان زندست دیگه) به شنیده ام شک کردم. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. (امکان نداره. چون خودت اون شب، وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که  اونا یان رو کشتن. من اشتباه نمیکنم.) کنار ابرویش را خاراند (درسته. خودم گفتم.. اما اون مال اون شب بود.) معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود  (اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پره دوربینه. پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم. چون عثمان و بالادستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رویاشونو بهم بزنم.) رویا؟ یعنی یان زنده بود؟ هر چی بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست میداد. و حسام با صبوری جز به جز را برایم نقل میکرد (خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به واسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی، چندین سال قبل توسط افراطیون تو پاکستان کشته شده اما اون قصه ی دیگه ایی رو واسه شما تعریف کرده. پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم. و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خوونواده ی دانیاله.  پس از اونجایی که خودشو به صلح طلب میدونست، پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران، ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی، بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان به حلقه ی اتصال به ما بود هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره. پس از نظر اونها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره اما با یه مرگ بی سروصدا مثه تصادف. حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم. به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش میپرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت، کار دوستان ما واسه صحنه سازی مرگ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتن اش اقدام کرده بودن. یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده یی کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جوونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده.) با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. سپاه بیش از حد پیچیده بود. این جوان ودستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد. و باز بازگویی ادامه ماجرا (اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم.  بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده. چون به هر حال ما به طور قطع نمیدونستیم که عکس العمل بعدی شون چیه. اما اینم میدونستیم که میان سراغتون.  اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید، من خواب نبودم در واقع، مثلا خواب بودم. پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید. و انتظار دزدیده شدن حسام یعنی من رو هم داشتیم. اما شیوه اشو نه.. پس اون تصادف و به دنبالش، گیر افتادنم توی تله اشون، نوعی غافلگیری به حساب میومد.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_72 تک تک  تصاویر، لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهایِ بی منتِ یان در مقا
تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (نترسیدین جفتمونو بکشن؟) دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد (نه.. امکان نداشت.. حداقل تا وقتی که به رابط برسن. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونم. پس زنده موندنمون، حکم الماس رو براشون داشت و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرات تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن) چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر. و باز پرسیدم، از نحوه ی نجات و زنده ماندمان. نفسی عمیق کشید (خب با ورود عثمان و صوفی به ایران، بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن. در ضمن علاوه بر اون ردیابهایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود  که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه، با فعال کردنش بتونن پیدام کنن. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن، بچه ها دستگیرش کردن  و همه چی به خیرو خوشی تموم شد.) راست میگفت. اگر او و دوستانش نبودند.... اما عثمان... وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت. با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم (اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه.) خندید (واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.) نفسی راحت کشیدم... حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. (دانیال کجاست؟ کی میتونم ببینمش. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم.) نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست. پس تا هستین به بودن فکر کنید. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه. نگران نباشین.. زود میاد.. خیلی زود.) ترسیدم (سوریه؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟) لبخندش شیرین شد (بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم... بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..) دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش. اما....  مدیونم کرده بود به خودش. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که "نبود" و حالا یقین شد "بودنش" .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 حبّ‌علی‌وآل‌اویافتہ‌ایم کام‌دل‌خویش‌موبہ‌مویافتہ‌ایم وزدوستی‌علی‌واولادعلی‌است درهردوجھان‌گرآبرویافتہ‌ایم… فرستنده: میم ـ عراقی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 من مسیحی میشوم... عیسی اگر ثابت کند مرده ای رازنده کرده او بدون یا علی یاعلی یاعلی یاعلی😍 فرستنده: هنرفر ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi