eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و
✍️ ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏قبل از برجام هم تحریم بودیم، بعد از برجام هم تحریم شدیم! زمانی که آمریکا داخل برجام بود تحریم بودیم، از وقتی آمریکا از برجام خارج شده هم تحریم هستیم.در حقیقت ۴۱ ساله که تحریمیم.حالا آمریکا بدنبال فعال کردن مکانیزم ماشه‌اس. خداوکیلی به کسی که با این حال دنبال مذاکره مجدده چی میگن؟؟ 💬محمد پازوکی ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 | امام رضا عليه السّلام | فرمودند.، هر گاه ماه محرم فرا مى رسيد، پدرم (موسى بن جعفر) ديگر خندان ديده نمى شد وغم و افسردگى بر او غلبه مى يافت تا آن كه ده روز از محرم مى گذشت، روز دهم محرم كه مى شد، آن روز، روز مصيبت و اندوه و گريه پدرم بود.🖤 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یاحسین گفتنِ ـشان مثل ما نبود یک یاحسین گفت ولی مردانه پای آن ایستاد جانش که هیچ... او به اربابش اقتدا کرده بود اگر عزیزتر از جان هم داشت قطعا فدا مےکرد او ایستاده بود پای امام خویش... 💔 ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی هشتک دلشکسته ادمین پاک شود
💔 💞 بار خدایا❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا نزد بندگانت مبغوض میدارد😡 و اولیایت را از من متنفّر میسازد، یا اهل طاعتت را به جهت وحشت از معاصی و ارتکاب و اندوه جرائم، از من به وحشت می اندازد؛ 😭😱 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🌼🤲 ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل عزیز ما، از جوانی در جبهه بود. فکر کنی
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) تو یه جمعی دور حاج قاسم حلقه نشسته بودیم. یکی از بچه ها از عمو پرسید، چیکار کنیم که موقع ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، تو سپاه حضرت باشیم و به قولی از رکابشون جا نمونیم؟ چه توصیه ای دارید برامون؟ عمو با همون لبخند همیشگی زیبایی که داشت گفت: یه جا برای خودت پیدا کن که جا نمونی... کمتر دیده شده حاج قاسم روی دیوار چین ... .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 و تو گفتی ... یکی مثل قاسم جبهه که رفت به خاطر سن کمش برش گـرداندند این بار پشت صندلی قطار، مخفی شد و رفت به فرمانده‌اش گفته بود: "اگـر صدبار هم مرا پس بزنید باز هم برمیگردم"! به هر بهانه بود، تا خط مقدم رفت و آنجا... راوی: پدر ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 فرازی از وصیت نامه شهید شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو می‌کنند، بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت می‌کنند. می‌گویند: برو درد بکش، پخته شو، منِیّت رو رها کن. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 همزمان که ظرف‌‌ها را می‌شویم، به روضه‌ای طولانی‌، گوش می‌سپارم که ریزبه‌ریز، جان‌سوزترین اتفاقات این دهه از تاریخ را به تصویر می‌کشد. به پهنای صورتم اشک می‌ریزم. وسطِ اشک‌ها، یک دفعه انگار که زندگی متوقف شده باشد از زمان می‌ایستم. واقعا برای چیست که گریه می‌کنم؟🤔 برای شرحِ جنایات خونین؟😐 دلم می‌خواهد دلیل محکم‌تری داشته باشم. دلیلی که محدودم نکند به زمانِ روضه.... که تاثیرگذارتر از حسِ خوب بعد از گریه باشد.👌 با خودم فکر می‌کنم من دلیلِ کافی برای زمان دادن به گریه ندارم و حسین دلیل بزرگی داشت برای دادن همه چیزش. چه دلیلی داشت که من ندارم؟ حواسم به کودکِ درونم پرت می‌شود. او که هنوز ندیدمش و فکر می‌کنم از هر چیزی بیشتر دوست‌اش دارم. به خودم حق می‌دهم. یادم می‌آید به همه آیه‌های قرآن که رابطه‌ی والد و فرزندی در آن‌هاست. به آنجا که نوح قبل از طوفان چند بار از خدا می‌پرسد: «پس فرزندم چی؟» به آن‌جا که یعقوب در فراق یوسف‌اش نابینا می‌شود و با دیدن‌اش بینا. به آنجا که ابراهیم از اسماعیل‌اش اجازه می‌گیرد و برایش توضیح می‌دهد که فرمان، فرمانِ خداست. بی‌خیال ِ ظرف‌ها و روضه می‌شوم. حسین چه چیزی داشت که نَه پُرسید و نَه شک کرد.🤔 چقدر چقدر چقدر ممکن است یک اطمینان این قدر در وجودت قُوّت داشته باشد که فرزندت را داوطلبانه فدایش کنی؟؟؟؟ نمی‌خواهم این فکرِ باطل را کنم که این‌ها اولیای خدا هستند و من یک آدم عادی، پس بهتر که از فکرش در بیایم. نه.... اگر قرار بود من درسی از شناختنِ اولیای خدا نگیرم و همه چیز را بسپارم به عادی بودنم، پس اصلاً شناختن‌شان چه سودی برای من دارد؟ با خودم فکر می‌کنم کدام عقیده زندگی‌ام این‌قدر استوار است که برایش همه چیزم را داوطلبانه حتی نَه، عاشقانه فدایش کنم؟ کجا، کجا، کجای عقیده و ادعای مشترکم با حسین ایستاده‌ام؟ چقدر از باور و اعتقادم نزدیک به کسی است که برایش گریه می‌کنم؟ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 تویِ خط مقدم هروقت بیکار میشد برایِ کنکور میخوند..📚 خبر قبولیش تو رشته‌یِ پزشکی دانشگاه تهران وقتی به خانوادش رسید که وحیدرضا شهید شده‌بود..✨ ... 🏴 @aah3noghte🏴