eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.6هزار ویدیو
70 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 طی ۸سال ، بیش از ۲۰۰ هزار نفر شهید و صدها هزار نفر جانباز شدند تا اقتدار کشور حفظ و زمینه پیشرفت عزتمندانه ملت فراهم شود! اما در ۷ سال گذشته عده‌ای کاری کردند که همه تصور کنند محتاج «ترحم دشمن» هستیم! 😏 👤 حجت الله عبدالملکی ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_شش کمی خسته شده که صدایش را بالاتر میبرد: من خودمم! من منم! من
💔 به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم، بیست دقیقه ای به اذان مانده، شب قبل خیلی زود نخوابیدم؛ اما الان هم از خواب پریده ام و خوابم نمی برد. چند بار پهلو به پهلو می شوم؛ بی فایده است. روی تخت مینشینم و تسبیح را برمیدارم که ذکر بگویم، صدای برخورد قطرات باران به شیشه و سقف، باعث میشود بلند شوم و بروم لب پنجره، چه باران تندی! هر از گاهی صدای باد هم همراهش میشود، همانطور که پشت پنجره‌ ایستاده ام، ذکر میگویم. گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را به سختی میشنوم؛ میدانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن به اتاقش منصرف میشوم. عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم، کم کم آماده میشوم که بروم؛ مثل همیشه، بی سروصدا میروم به‌ آشپزخانه‌ تا صبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من می رفت اما این بار، او همزمان با من می آید که صبحانه بخورد. با تعجب میگویم: تو هنوز نرفتی؟ طعنه میزند: علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم... - خب حالا عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟ - به نظرت رفتم؟؟ با خنده میگویم: مسخره! - مسخره داداشته! نان گرم می کند و آب را جوش می آورد، من هم چند گردو میشکنم چون میدانم نان و پنیر و گردو دوست دارد؛ می نشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار شده، خمیازه کشان وارد می شود و همانطور که سلام میکنیم، چای را میگذارد دم بکشد؛ من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ میگذارم و پهن میکنم، نان را میپیچم و همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند میشوم که بروم اما حامد میگوید: وایسا یه لحظه! در دهانه در متوقف میشوم. میگوید: عجله که نداری؟ نگاهی به ساعت مچی می اندازم: نه خیلی. از عمه میپرسد: شما چی؟ عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار شدم میرسونمتون. از قیافه اش پیداست حرفی دارد یا می خواهد دسته گل به آب بدهد. عمه مینشیند جلو و من عقب، راه می افتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند! شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش! عمه زودتر از من خسته میشود: چی میخوای بگی؟ تا برسیم به مدرسه عمه، باز هم من من میکند، جلوی در مدرسه می ایستد. عمه غر میزند: میگی یا برم؟ حامد دستانش را به علامت تسلیم بالا می آورد: چشم... چشم... به شرطی که قول بدین کتکم نزنین! عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاه های مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو بدهی. میگویم: حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟ لبخند میزند: من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه کرده، باید بریم ادبش کنیم. عمه اخم میکند. حامد جرأت پیدا کرده و محکمتر ادامه میدهد: یه ماموریت کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت 9 پرواز دارم. خواستم خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...نگاه تند عمه، ساکتش میکند. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هفت به سحرخیزی عادت دارم؛ اما امروز زودتر از روزهای دیگر بیدار شد
💔 صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی و دلواپسی سرتا پایم را فرا میگیرد؛ تمام احتمال هایی که وجود دارد از ذهنم میگذرد و زبانم بند می آید؛ نه، نباید این آرامش تازه وارد انقدر زود برهم بخورد. به خودم که می آیم، حامد و عمه پیاده شده اند و مشغول روبوسی‌ و خداحافظی اند. حامد خم میشود و چند بار به شیشه میزند: آبجی خانوم شما تشریف نمیارید خدافظی؟ این ماموریت های حامد شاید برای عمه کمی عادی شده باشد اما برای من هنوز نه؛ میدانم تا حلالش نکنم، نمیرود، برای همین شاید بد نباشد کمی اذیتش کنم؛ با حالت قهر، رویم را برمیگردانم، میدانم الان مستاصل و درمانده، به هر روشی برای منت کشی متوسل میشود؛ نگاهش نمیکنم، صدایش هم نمی آید. در عقب باز میشود، حدس میزدم، مینشیند کنارم و منت میکشد: آبجی خانوم... نمیخوای حلال کنی؟ یک «نه»محکم حواله اش میکنم، طوری که چند لحظه ساکت بماند؛ غرور نظامی اش باشد برای تروریست ها و داعشی ها! اینجا غرور نداریم، باید حسابی منت بکشد و باج بدهد؛ مثل بار قبل در کربلا؛ اما مثل اینکه اینبار از این خبرها نیست؛ دوباره انگشتان کشیده اش صورتم را برمیگرداند، سرم را عقب میکشم و خیره میشوم به صورتش. لبخند نمیزند، فقط نگاه میکند؛ انقدر نافذ که تا استخوانم فرو میرود، کم نمی آورم. میگوید: اصلا خدا و اسلام به کنار! خودتو بذار جای یکی از مردم سوریه، بلانسبت دور از جون. وا میروم، بخاطر فشار دندانهایش روی هم ساکت شده، صورتش کمی سرخ شده و رگ گردنش بیرون زده؛ چند نفس عمیق میکشد: میدونی داعش چیه؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_هشت صدای ضربان قلبم را میشنوم، بازهم همان نگرانی ودلواپسی سرتا
💔 آرام سرم را تکان می دهم. تا به حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد: نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی... حرفش را قطع میکنم: می دونی که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...با یه مشت وحشی...فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم! وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم میکند، اما نه آنقدر که محبت پنهان در چشمانش را نبینم. نگاهم را می دزدم، پیاده میشود و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه می ایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند. در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو! تا به حال ندیده بودم این‌ حالتش‌ را، تسلیم میشوم و جلو می نشینم؛ برای اینکه فکر نکند ترسیده ام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آواره ها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم آورده. نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزار بار بدتره، خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خدارو شکر که‌ مردم‌ کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین» ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین» ... 💞 @aah3noghte💞
💔 فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 " السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ" ... 💕 @aah3noghte💕
💔 : بچہ‌هادرسشان‌رابایدبخوانند خوب‌هم‌بایدبخوانند بنده‌طرفداردرس‌خواندنم‌ امادرکنارِ درس‌خواندن کارانقلابےهم‌انجام‌بگیرد✌️🏻🌱 ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 و فاش بگویم هیچکس جز آن که دل به خـدا سپرده است رسم دوست داشتن نمی‌داند!☝️ تمثال ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 💞 إنَّ «آه» اسم مِن أسماءِ اللَّه عزّ و جل فـمَن قال «آه» فقدِ اسْتَغاثَ باللَّهِ تبارك و تعَالى ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از صیدِ تاریڪ دنیا ڪه فرار میڪنم آهو صفت پناه می آورم به آغوشت اے حضرت خورشید... أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 " وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ " کمی از شب را می ‌خوابیدند و سحرگاهان استغفار می‌کردند ... (سوره ذاریات)
💔 هر جا باشم پنجره را که باز کنم تو در همان خانه ای هستی که گلدان و کبوتر کنارِ پنجره اش هست ... سلام صبح تون به نیکی
شهید شو 🌷
💔 مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین» ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین» #ام_البنین #
💔 بزرگی میگفتن حضرت ام‌البنین خیلی آبرو دارن پیش حضرت مادر؛ اگه حاجتی دارین امشب وقت رسیدن بهشون هست. اینو باید دیشب میذاشتم براتون عاماااا نشد👆 ولی خب هیچ وقت دیر نیست😉
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_هفدهم فَآن تَعزُوهُ وَ تَعرِفُوهُ تَجِدُوهُ ابي دُونَ نِسائِکُم وَ اخَاا
💔 یَکسِرُ الاصنامَ وَ ینکُثُ الهامَ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دست خود بتها را می شکست و به سرهای مشرکین ضربه وارد می کرد، یعنی شخصاََ در این میدان قدم می گذاشت. نقل کرده اند که حضرت سیصد و شصت بت را با دست خود شکست.(ینکُثُ)،به معنی ضربه دست،(ینکُثُ)،به معنی واژگون کردن و (هام) ، به معنی مغز سر است. حَتَّی انهَزَمَ الجَمعُ وَ وَلَّوُا الدُّبُرَ حَتّی تَفَرَّی اللَّیل عَن صُبحِهِ تااینکه مشرکین هزیمت و عقب نشینی کرده و از بین رفتند،تاریکی شب کنار رفت و صبح آشکار شد، یعنی بالاخره زحمات و رنج های او نتیجه داد و به ثمر نشست. ظلمت شبِ شرک از بین رفت و صبح نورانی توحید دمید و نمایان شد. وَاَسفَرَ الحَقُّ عَن مَحضِهِ و حق از آن موضع خالصش هویدا گردید.(اَسفَرَ) به معنای (اضاءَ)است. (خالصِ) هم همان (توحید محض) می باشد، چون نور حق و توحید و خداپرستی زیر پرده های شرک و جاهلیت پنهان شده بود. منظور این است که توحید و خداپرستی رواج یافت و بت پرستی و جاهلیت از بین رفت و پرده های شرک و کفر و جهل کنار زده شد. وَنَطَقَ زَعیمُ الدّیِنِ وَ خَرِسَت شَقاشِقُ الشَّیاطینِ و رهبر دین به سخن آمد و حنجره های دهان شیاطین لال شد ، یعنی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به گفتار در آمد و گویندگان کفر خاموش شدند. وَطاحَ وَشیظُ النِّفاقِ و جمعیت نفاق هم به هلاکت رسید. طاح به معنی هلاک شدن است و منظور از وشیظ النفاق، افراد فرومایه و پست بی اصل و نسب است.حضرت زهرا سلام الله علیها این تعابیر را با دقّت تمام به کار برده اند ، زیرا این نوع افراد یعنی کسانی که شخصیت و استقلال فکری نداشتند در همان مجلس حاضر بوده اند. این نوع انسان ها همواره به نفاق روی می آورند،چون انسانی که خودش قدرت فکری داشته باشد و بتواند مسائل را درست تحلیل کند منافق نخواهد شد. چاهی که از خودش آب داشته باشد همواره زلال و جوشان است، اما اگر چاهی از پایین بسته باشد و فقط از اینجا و آنجا آب داخل آن بریزند به گنداب و تعفّن تبدیل خواهد شد، پس حضرت در اینجا به کسانی که سست عنصر بوده اند و منافق شده اند اشاره می فرمایند. وَ انحَلَّت عُقَدُ الکُفرِ وَ الشِّقاقِ و گره های کفر و شقاق باز شدند. پس از ظهور اسلام کفّار مشرکین علیه اسلام هم دست و متحد شده و یک جبهه را تشکیل داده بودند ، زیرا اسلام را دشمن مشترک خود می دانستند، اما با پیروزی اسلام این پیمان ها به تدریج از بین رفت و منحل گردید و کارایی خود را از دست داد. وَ فُهتُم بِکَلِمَةِ الاخلاصِ و شما به کلمه توحید و اخلاص سخن گفتید: یعنی لا اله الا الله را برزبان جاری ساختید. پدرم رسول الله صلی علیه و آله و سلم خون دلها خورد، زحمتها کشید و مبارزه ها کرد تا شما ،به اصطلاح، موحّد و مسلمان شدید. فاهَ ، یعنی با دهان سخن گفتن و مراد از کلمه توحید لا اله الا الله است. اهل بیت ، آبرومندان شمایند. في نَفَرِِ مِنَ الخِماصِ حال آنکه شما در میان عده ای از انسان ها آبرومند و روسپید و شکم خالی بودید،یعنی بااینکه همه‌ی شما مسلمان شدید، اما همراهان واقعی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و کسانی که او را در راه دین یاری دادند آن های بودند که روح و بطنشان از تعلقات دنیوی خالی بوده است. حضرت در اینجا به عترت و خصوصا به حضرت علی علیه السلام اشاره دارند که،
 اَلَّذینَ اذهَبَ الله عَنهُمُ الِّرجسَ وَ طَهِّرَهُم تَطهیراََ. 
مضمون آیه ۳۳ سوره ی مبارکه احزاب. همان کسانی که خداوند پلیدی ها را از روح آن ها برده و آن ها را پاکیزه گردانیده بود. تعبیر همان (روسپیدان ) و ( بطن خالی) ها است. البتّه برخی همان ( گرسنگان) معنی کرده اند، امّا با اینکه ظاهراََ آن ها اهل روزه هم بوده اند،ولی با کمی دقت معلوم می‌شود منظور، کسانی هستند که بطن روح آن ها از کثافات خالی بوده است. آیه فوق هم به همین معنا اشاره دارد. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏مولای یا مولای انت المعشوقُ و انا العاشقُ و هل یرحم العاشقَِِ الّا المعشوقُ؟ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: « #السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله» امام جماعت واحد تعاون لشگر
💔 قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت: جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون گفتم اون کی بود؟ گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود. گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره. این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید. شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇 خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبان‌هاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم که… شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا می‌شود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید: السلام علیک یا اباعبدالله سالروزشهادت🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_نه آرام سرم را تکان می دهم. تا به حال انقدر برافروخته نشده بود؛ س
💔 - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌ موجوداتین میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشی اند، ولی از تو انتظار ندارم‌ انقدر خودخواه باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو خونه زندگیمون باز میشه، چون می دونم همشو بهتر از من حفظی. وظیفه من اینه که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفه ات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلمو بلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟ دلم میخواهد زمین دهان باز کند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛ انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛ گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آن همه کتاب و درس و بحث یاد گرفته ام؟ حامد باز هم نفس عمیق‌ میکشد و چشمانش را می‌بندد، انگار میخواهد خاطرات تلخی که جلوی چشمانش آمده اند را نبیند. من هم پلک بر هم میگذارم، پدر، جنگ،ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است، آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه! انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: «برادر عزیزم! من تا کنون گمراه بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و باطل به جهاد مشغول شو!»😏 حامد خودش می فهمد منظورم همین حرف هاست؛ برای همین گل از گلش باز میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟ آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛ الکی مثلا برایم مهم‌ نیست‌ که‌ دارد میرود! دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب خودت باش. خودش آخرین بار که زنگ زد گفت حالا حالا ها اینجا کار دارد و به این زودی ها برنمی‌گردد، مگر این که به زور برش گردانند! حالا هم به زور برش گردانده‌اند و ما دوباره پایمان به‌ بیمارستان باز شده. این بار من هم ملتهبم، نه به اندازه عمه؛ میرسم به اتاقش، در نمیزنم و جلوتر از عمه میروم داخل، بی اختیار میگویم: حامد...! حامد که روی تخت نشسته، با چشمان گرد شده نگاهم میکند: هیس! سلام! تازه متوجه میشوم بیمار دیگری روی تخت کناری خوابیده، میروم کنار تخت و آرام میپرسم: دوباره چه بلایی سر خودت آوردی دیوونه؟ انقدر موندی که خدا با پس گردنی برت گردوند؟ بازهم انگشتش را روی لبش میگذارد: هیس! بذار برسی، بعد ببندم به رگبار! عمه با دلخوری حامد را نگاه میکند؛ حامد کمی تنه اش را بالا میکشد و دست بر سینه میگذارد: بــــــه! سلام! حاج خانوم! احوال شما؟ با زحمتای ما؟ عمه بازهم نگاه میکند؛ این نگاههای عمه از هزارتا بد و بی راه هم بدتر است اما محبت پنهانی در خودش دارد، صدایش بخاطر بغض گرفته: تو بازم زدی خودتو ناقص کردی بچه؟ حامد سعی میکند خنده اش را بخورد و خودش را لوس کند: باشه، اصلا دفعه بعد شهید میشم و میام، خودم که به دردتون نخوردم شاید تسهیلات بنیاد شهید به یه دردی خورد! عمه عصبانی میشود: خبه خبه! چقدرم خودشو تحویل میگیره نیم الف بچه! حامد ابروهایش را بهم گره میزند: مامان! خبرم بیست و پنج سالمه ها! دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد - از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه‌ م
💔 عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد را مانند پسربچه ای میچسباند به سینه اش و موهای بهم ریخته اش را می‌بوسد. میروم که از دکترش بپرسم درچه حال است؟ - خدا خیلی رحمش کرده... ممکن بود پاش رو بخوایم قطع کنیم؛ اما خدارو شکر که تونستیم یکی از تیرهایی که به پاش خورده بود رو در بیاریم؛ اون یکی گلوله خیلی توی عمق فرو رفته، باید دوباره عمل بشه و خطر عفونت هم هست، چون دیر برگشته عقب و با پای مجروح کلی راه رفته و دویده! باورم نمیشود! اینکه خاطره شهدای دفاع مقدس نیست؛ اما چقدر حامد به آنها شبیه است! تازه میفهمم حامد بیش از آن چیزیست که میشناختم. با عجله میروم به سمت در اتاق و میخواهم وارد شوم که خانمی مسن در آستانه در می ایستد، حواسم نبود اول بزرگترها باید وارد شوند! در چهارچوب در متوقف میشوم و شرمگین، به خانم مسن تعارف میزنم: ببخشید! شما بفرمایید. سرم پایین است و فقط صدایش را میشنوم: برو دخترم. - نه شما بزرگترید، بفرمایید! - خدا خیرت بده! و وارد میشود؛ پایین تخت حامد می ایستم و با اخم نگاهش میکنم؛ حامد نگران از عصبانیت من، انگشتش را روی دهانش میگذارد که ساکت بمانم، عمه با دست اشاره میکند که جلو بروم و آرام میپرسد: دکتر چی گفت؟ به حامد چشم غره میروم و با صدایی خفه از حرص میگویم: آقا با پای تیر خورده میگشته اونجا، دیر برگشته عقب! حامد دلم میخواد انقدر بزنمت که بمیری!حامد خنده خنده میگوید: اسیر داعشم میشدم این بلاها سرم نمیومد! عمه لبش را به دندان میگیرد: زبونتو گاز بگیر بچه! حامد با لبخندی که حرصم را درمی آورد نگاهم میکند: ای جونم با اون محبتای خشنت! اینا یعنی خیلی نگرانمی؟ صدایم بالاتر میرود: یه کلمه دیگه حرف بزنی... عمه لب میگزد: هیس! آروم باش دختر! نمیبینی تخت کناری رو؟ حامد آه میکشد؛ نیم نگاهی به تخت کنارم می‌اندازم، جوانی همسن و سال حامد، روی تخت دراز کشیده و پدر و مادر مسنش بالای سرش، چشمان جوان نیمه باز است و لبخندی کم جان روی لبش؛ با چشم هایشان باهم حرف میزنند و مادرش اشک میریزد. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد
💔 حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود. عمه در گوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده. دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمی‌گردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه! حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟ - نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب! میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من! دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند. تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود. نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش. عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟ نیما کنار حامد مینشیند: سلام. میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟ - ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟ - هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته! انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ - میخوام کنکور بدم، یکتا هم‌ از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد. - هنوزم دوستش داری؟ نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🦋 مثل افسانه 🌹 مادرانی که قوی‌تر و محکم‌تر از پدران هستند... 🥀 به مناسبت رحلت حضرت ام‌البنین‌(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مادری هايت برای بچه های "فاطمه" در كنار علقمه يك روز جبران می شود... کنار علقمه نشستم و به مرغابی ها نگاه می کردم تاریکی شب آنقدر نبود که گِل‌آلود بودنِ آب به چشم نیاید... اما قلبم را چیز دیگری در خود می‌فشرد... نگاهم را برگرداندم خواستم مسیری را که آمده بودم دوباره از نظر بگذرانم چند دقیقه پیش از مسیر خاکیِ خیمه‌گاه آمده بودم... دلم پر بود از غم اباالفضل پر بود از شرمندگی عباس و گریان بودم از عطش کودکان.... راستی شرمندگی عباس بیشتر بود یا ناامیدی رباب؟؟؟.... ... 💞 @aah3noghte💞