💔
#این_الرجبیون؟
#ماه_رجب 💫
نماز شب بیست و سوم ماه رجب المرجب...(امشب)
🌟حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
🌴هر کس در شب 23 ماه رجب
2 رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد 1 بار
و سوره ی (والضحی) را 5 بار بخواند
خداوند در برابر هر #حرف و به تعداد هر مرد و زن #کافر یک درجه در #بهشت به او عطا می کند
و نیز ثواب 70 حج و ثواب کسی که در تشییع 1000 جنازه شرکت جسته
و نیز ثواب کسی که به عیادت 1000 بیمار رفته
و پاداش کسی که حاجت 1000 مسلمان را برآورده نموده است ، به او عطا می کند.
📗 اقبال الاعمال سید ابن طاووس جلد دوم ص 824 ترجمه محمد روحی
✍بهانه میطلبد که بی حساب عطا کند...
آی رفیق! شتاب کن که #ابدیت در پیش داریم
رفقای جان! به رسم رفاقت برای ادمین های کانال هم دعا کنید...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #امام_خامنه_ای: آن روزها #دروازه شهادت داشتیم، ولی حالا #معبری تنگ... هنوز هم برای شهید شدن فرصت
💔
#شهید_سیدمرتضی_آوینی:
دست ما با قلم سازگارتر است تا با تفنگ؛
اما آنجا که شیطان و اولیای او با تفنگ بر جهان و جهانیان حاکمیت یافته اند، ما را چاره ای دیگر نیست مگر آنکه تفنگ برداریم، و از حق و عدالت و مظلومین دفاع کنیم.
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 تمرین دوم: بابت قدرت ذهن😃❤ اینکه ما میتونیم با افکارمون زندگیمون رو بسازیم👌✌ خیلی شکرگزاری دار
💔سلام خدا جانم❤️
ببخشید بابت غیبتم😔
دیگه تکرار نمیشه🙈
خدای خوبم،ممنونم تشکر میکنم ازت بابت این ذهن قشنگی که بهم دادی...
من یکی از بهترین ذهنها رو دارم.
من یه ذهن تا حدودی حرف گوش کن دارم😜
ذهن من اونقدر قشنگه که همیشه جاهای خوب میره.
خیلی کم پیش میاد جایی که دوست ندارم بره.👍
ذهن من بچه مثبته😁
سراغ ذهنهای منفی و شلوغ و درهم برهم نمیره😉
همش جاهای خوشگل موشکل میره😇
عزیزم آخه من چطور تشکر کنم؟
مگه میشه..
مگه داریم...😊
ذهن اینقدر قشنگ
اینقدر عزیز
اینقدر خوشبو
انگار بهش ادکلن زدی😝
آخه همش داره توی فردوس سیر میکنه
بهش میگم؛منو چه به این جاها
میگه ؛تو بیا کاریت نباشه
میگم من بلد نیستم،میگه:من یادت میدم🥰
ذهن من حتی وقتی کسی اذیتم میکنه هییییییچ وقت عصبانی نمیشه.اصلا
حتی اگه خودمم بخوام نمیتونم
ذهن من همیشه با دیگران آشتیه😚
حتی وقتی اونا با من قهرن
مثلا دوستم باهام قهره پاک کنشو بهم نمیده اما من پاک کنشو برمیدارم چون من که قهر نیستم اون قهره😜
ذهن من اونقدددددر قددددرتمنده که اگه بندازیش توی بدترین جا،یا اطرافم پر باشه از انرژیهای منفی،ذهن من همش سرسبزی میبینه و زیبایی و نسیم خوش بهشت،☺️
من با این ذهن قدرتمندم میتونم انرژیهای منفی دیگران رو تبدیل به انرژی مثبت کنم مگر اینکه خودشون نخوان👍
من مُبَدِّلَم👌
انرژی رو از شکلی به شکل دیگه تبدیل میکنم و این فقط به خاطر قدرت ذهنمه.
خدایا تو شاهدی که هیچوقت هیچ کسی نمیتونه منو اذیت کنه.
اصلا وقتی کسی میخواد ذهن منو اذیت کنه اون بیشتر میخنده.
آخه اینا غذای ذهن من هستند😋
اذیتهای اطرافیان نباشه که ذهن قدرتمند من بیکار میشه.
چون
من
تو رو
دارم.
سرتو به درد نیارم عزیزم.میدونی که اگه به من رو بدی من خیلی حرف میزنم😜😁🙈
خلاصه که خییییییییییییییلی دوستون دارم❤️
#شکرگزاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔سلام خدا جانم❤️ ببخشید بابت غیبتم😔 دیگه تکرار نمیشه🙈 خدای خوبم،ممنونم تشکر میکنم ازت بابت این ذهن
رفقا،شکرگذاریاتونو برام بفرستید
@fhn18632019
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
.
.
زیر نویسش که خیلی خوبه😅
به نظر شما چی داره بهش میگه!!؟
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
امشب براتون یه تمرین اوردم که فوق العاده ست؛ اون هم شکرگزاری بابت نفس😍
بابت همین نفسی که راحت دم و باز دم میشه؛ بهش فکر کنید و عمیق خدا رو شکر کنید🤲❤
#شکرگزاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 مَدحِ عَلیَّ وَ آلِ عَلیَّ بَر زَبَانِ مَاستْ گُویَا بَرایِ هَمِینْ زَبَان دَر دَهَانِ مَاست
💔
به برگهے شجره نامه ام نوشته شده
"حـلال زاده غُـلامی" ز دودمانِ نـجف...
اَللَّهُمَّصَلِّعَلَىأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَعَلِيِّبْنِأَبِيطَالِبٍ
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پروردگارا من سخت نیازمندم.... #یک_حبه_نور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3n
#بسم_الله
وَ اِذا سَاَلَکَ عِبادی عَنّی فَاِنّی قَریبُُ ...
مگه میشه نزدیکم باشی و غمی بمونه؟
#یک_حبه_نور
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پنجاه_و_یکم کلام جانسوز حضرت زهرا سلام الله علیها با امیرالمؤمنین علی علی
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌿تسلّی دادن امیرالمؤمنین علی علیه السلام به حضرت زهرا سلام الله علیها
🌿فَقالَ أَمیرُالمؤمنينَ علیه السلام : لاوَیلَ لَکِ بَلِ الوَیلُ لِشانِئِكِ . ثُمَّ نَهنِهي عَن وَجدِكِ یا ابنَةَ الصَّفوَةِ وَ بَقِیةِ النُّبُوَّةِ، فَما وَنَیتُ عَن دیني وَ لا أَخطَاتُ مَقدُوري فَاِن کُنتِ تُریدینَ البُلغَةَ فَرِزقُكِ مَضمُونُُ وَ کَفیلُكِ مَأمُونُُ وَ ما اُعِدَّلَكِ اَفضَلُ مِمّا قُطِعَ عَنكِ ، فاحتَسبي اللهَ
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: وای بر تو نیست، بلکه وای بر کسی است که به تو بغض دارد و با تو به بدی رفتار می کند . خود را از خشم باز دار! ای دختر پیامبر برگزیده و ای باقی مانده نبوّت! در دینم عجز نشان ندادم و از آنچه بر آن توانایی داشتم کوتاهی نکردم! اگر به اندازه ی کفاف می خواهی روزی تو ضمانت شده است و متکفّل آن هم امین می باشد و آنچه برای تو مهیّا شده بهتر از آن است کا از تو منع شده ، پس به حساب خدا قرار ده!
🌿فَقالَت علیها السلام: ( حَسبِي اللهُ) وَ اَمسَکَت.
در اینجا حضرت علیها السلام فرمود: خدا برای من کافی است . و دیگر چیزی نگفت. در روایت است که ضمن صحبت های زهرا سلام الله علیها صدای مؤذن بلند شد که در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم اذان می گفت و به وحدانیت خداوند و بعد به رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم شهادت می داد. در اینجا بود که علی علیه السلام سرش را بلند کرد و به چهره زهرا علیها السلام نگاهی انداخت و فرمود: من فرق نکرده ام ، من همان کسی هستم که در جبهه های جنگ مبارزه می کرد، امّا آیا دلت می خواهد دیگر شهادت به رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را نه تو بشنوی و نه دیگران در طول تاریخ بشنوند؟ یعنی اگر من قیام کنم اسلام ضربه می خورد و چیزی از آن باقی نمی ماند . من باید حساب کار را تا قیامت کنم و مصلحت اسلام را در نظر بگیرم، اینجا بود که حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود : حالا دیگر من هم صبر پیشه می نمایم برای اینکه اسلام و رسالت پیامبر در طول تاریخ باقی بماند. پس ما اهل بیت با همه ی این فشارها باز هم صبر می نماییم.
این نکته را هم اینجا بگویم که بعضی افراد که مطلب را درست نفهمیده اند فکر می کنند حضرت زهرا سلام الله علیها(نعوذ بالله) ! به علی علیه السلام تندی کرد. اصلا این طور نیست ، بلکه حضرت زهرا سلام الله علیها می داند در طول تاریخ این نوع سؤالات مطرح است، لذا این مسائل را مطرح می کند تا پاسخ شوهرش بیان شود و در طول تاریخ برای من و تو سؤالی باقی نماند، نه اینکه حضرت زهرا سلام الله علیها نسبت به صبر و سکوت حضرت علی علیه السلام اشکال و شبهه ای داشته باشد.
🌿/خاتمه/
🌿بحمد الله شرح مختصر خطبه ی فدکیه حضرت زهرا سلام الله علیها به پایان رسید، هر چند بسیاری از مطالب آن ناگفته ماند یا به طور مختصر گفته شد ، امّا نکته ی آخری که باید تذکّر دهم این است که همه ی این مباحث مقدمه ای است برای نیل انسان به هدف از خلقت یعنی آدم شدن.
🌿( مکتب آدم ساز) ، تنها ( مکتب اهل بیت علیهم السلام ) است و غیر از راه آنان راهی وجود ندارد ، و الّا چند متر زمین و حتی خلافت هم فی نفسه برای آنان پوچ است .
اصلا ساحت مقدس آنان بری و منزه از این است که به فکر این چیزها باشند.
🌿مسئله چیز دیگری بود.
🌿اگر خلافت غصب نمی شد و اسلام در مسیر صحیح خود که خدا تعیین نموده بود پیش می رفت بشریت در رسیدن به هدف خلقت موفق می گردید.
🌿اما با این انحرافات، راه بشر به سوی خدا گرفته شد ،
🌿زیرا بدون علی علیه السلام و آل علی علیه السلام کسی به خدا نمی رسد و این حقیقت را حضرت زهرا سلام الله علیها می دانست که چنین از حقّ و حقیقت دفاع می کرد و حقایق را برای ثبت در تاریخ و این خطبه بیان می فرمود .
وَ صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّدِِ
پایان...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
چون #حسین باید به شهادت برسیم🥀
#شهید_محمدابراهیم_همت مــــ🌙ــاه
سالروزشهادت🥀
#استوری 😍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چون #حسین باید به شهادت برسیم🥀 #شهید_محمدابراهیم_همت مــــ🌙ــاه سالروزشهادت🥀 #استوری 😍 #آھ_اے_
💔
بسم رب الشهیـد
در سال ۱۳۳۴در دوازدهم فروردین ماه ، در شهرضا متولد شد؛
تولدی که تماما رنگ و بوی عنایت حضرت سید الشهدا « علیه السلام» را به خود گرفته بود.
دوران کودکی اش سرشار از موفقیت و نشان از استعداد بینظرش داشت و علاقه اش خلاصه میشد در امیخته شدن وجودش با آیات نور الهی....
با شروع جنگ پا به میدان دلاوری گذاشت و درایتش بود که اورا به یکی از فرماندهان مخلص ،جنگ تحمیلی تبدیل کرد.
در سال ۱۳۶۱ با هجوم وحشیانه رژیم غاصب صهیونیستی، راهی دیار لبنان شد .
تا اینکه در هفدهم اسفند سال۱۳۶۲ اقتدایی شهادت گونه به ارباب خود کرد و همچون مولایش بی سر به دیدار پروردگارش شتافت.
او رفت تا پیامش بماند برایمان؛
که در زمان غیبت اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید.
او رفت تا ما بیاموزیم؛
همه کارهایمان برای رضای خدا باشد.
او رفت تا ثابت کند که ؛
همتمان باید به بلندای اراده همتی باشد که اورا تا قله شهادت رساند
او رفت تا ؛
ما جوانان حواسمان باشد چشمان شهدا به ماست و باید بپا خیزیم و اسلام را دریابیم.
او رفت و تا ما را آگاه سازد که؛
سازش با کفر حرام است.
او رفت و ما هنوز در پیچ و خم یک کوچه مانده ایم و سرگردانیم در هوایی که عطر شهدا در ان میپیچد و ما خود جامانده از آن قافله....
s.v:به قلم
#شهید_محمدابراهیم_همت
#شهید_دفاع_مقدس
#معرفی_نوشته
#استوری #پروفایل 😍
سالروز شهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
خـدایا سر به راهمان كن ...
راهی كه فقط به شما ختم بشه
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
خدا کند که کسی حالتش چوما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
به حق رخت غلامی خدا کند که کسی
چو ما ز سفره ارباب خود جدا نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
به خانه ی دل ما پا نمی نهد دلبر
خدا کند که دلی خانه ی جفا نشود
شنیده ام که از این عبد یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم ما را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضیِ ما دوا نشود
کبوتر دل من جَلدِ بام خانه ی توست
خدا کند که دلی خانه ی جفا نشود
امام خامنه ای
شهید شو 🌷
خدا کند که کسی حالتش چوما نشود ز دام خال سیاهش کسی رها نشود خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار به ن
شعری که عاشقشم😭
انگار احوال ما رو میگه😭
رفقا التماس دعا😭
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶۶ خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٧
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران.
مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٧ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو د
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
قسمت۶۸
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم.
شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سماواتی هم بودند که هم شهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۸ در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخت
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٩
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم.
صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم.
صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۲) يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُواْ نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَم
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۲۴) وَ إِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ
و(به خاطر بياور) هنگامى كه پروردگارِ ابراهيم، او را با حوادث گوناگونى آزمايش كرد و او به خوبى از عهده آزمايش برآمد. خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از فرزندان من نيز (امامانى قرار بده)، خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).
✅نکته ها:
- حضرت ابراهيم (عليه السلام) در بين انبيا، جايگاه ومنزلت خاصّى دارد. نام آن بزرگمرد، ۶۹ مرتبه و در ۲۵ سوره قرآن آمده و از او همانند پيامبر اسلام (ص )به عنوان اسوه و نمونه براى بشريّت ياد شده است.
- مراد از «كلمات» در آيه، امتحانات سنگين است
- در قرآن حدود بيست مرتبه مسئله آزمايش و امتحان مطرح شده و از سنّتهاى الهى است.
- هدف آزمايش: آزمايش براى آگاه شدن خداوند نيست، زيرا او از پيش همه چيز را مى داند، اين آزمايش ها براى ظهور و بروز استعدادهاى نهفته و تلاش و عمل انسان هاست. اگر انسان كارى نكند، استحقاق پاداش نخواهد يافت.
- اين آيه يكى از آياتى است كه پشتوانه فكرى و اعتقادى شيعه قرار گرفته است كه امام بايد معصوم باشد و كسى كه لقب ظالم بر او صدق كند، به مقام امامت نخواهد رسيد.
🔊پیام ها:
- پيامبران نيز مورد آزمايش الهى قرار مى گيرند. «و اذ ابتلى ابراهيم»
- براى منصوب كردن افراد به مقامات، گزينش و آزمايش لازم است. «اذ ابتلى ابراهيم... بكلمات»
- منشأ امامت وراثت نيست، لياقت است كه با پيروزى در امتحانات الهى ثابت مى گردد. «فاتمّهن»
- پست ها و مسئوليّت ها بايد تدريجاً و پس از موفّقيّت در هر مرحله به افراد واگذار شود. «فاتمّهن...»
- امامت، مقامى رفيع و از مناصب الهى است. امام بايد حتماً از طرف خداوند منصوب شود. «انّى جاعلك»
- امامت، عهد الهى است و هميشه بايد اين عهد ميان خدا و مردم باشد. «عهدى»
- از اهمّ شرايط رهبرى، عدالت و حسن سابقه است. هركس سابقه شرك و ظلم داشته باشد، لايق امامت نيست. «لا ينال عهدى الظالمين»
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
.
.
اینهمه استرس و عجله برای چیه؟ اگر در حال تلاش کردن هستی پس حداقل از مسیر زندگیت هم لذت ببر ؛
وگرنه چشم بهم بزنی می بینی زمان گذشته و فقط چند بیماری به زندگیت اضافه کردی و از هیچ جای این راه لذت نبردی 🌙✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تیـری ڪه زدی بر دلم از غمزه ،
خطا رفـت
تا بــاز چه اندیشه ڪند
رای صـوابت
۱۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
هرکسی رو که #دوست دارید ...
براش آرزوی #شهادت کنید...
#همسنگری ها
خعلی دوستتون دارم🥀😇
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞