💔
خـدایا سر به راهمان كن ...
راهی كه فقط به شما ختم بشه
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
خدا کند که کسی حالتش چوما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
به حق رخت غلامی خدا کند که کسی
چو ما ز سفره ارباب خود جدا نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
به خانه ی دل ما پا نمی نهد دلبر
خدا کند که دلی خانه ی جفا نشود
شنیده ام که از این عبد یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم ما را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضیِ ما دوا نشود
کبوتر دل من جَلدِ بام خانه ی توست
خدا کند که دلی خانه ی جفا نشود
امام خامنه ای
شهید شو 🌷
خدا کند که کسی حالتش چوما نشود ز دام خال سیاهش کسی رها نشود خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار به ن
شعری که عاشقشم😭
انگار احوال ما رو میگه😭
رفقا التماس دعا😭
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶۶ خندید و گفت: «پس چه کار کرده ای؟! چرا در باز نمی
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٧
خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.»
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!»
گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران.
مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا #قسمت۶٧ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو د
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
قسمت۶۸
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم.
شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سماواتی هم بودند که هم شهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین #دختر_شینا قسمت۶۸ در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخت
💔
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دختر_شینا
#قسمت۶٩
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم.
صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم.
صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۲۲) يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ اذْكُرُواْ نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَم
✨﷽✨
#تفسیر_کوتاه_آیات
#سوره_بقره
(۱۲۴) وَ إِذِ ابْتَلَي إِبْرَاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَ مِن ذُرِّيَّتِي قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ
و(به خاطر بياور) هنگامى كه پروردگارِ ابراهيم، او را با حوادث گوناگونى آزمايش كرد و او به خوبى از عهده آزمايش برآمد. خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از فرزندان من نيز (امامانى قرار بده)، خداوند فرمود: پيمان من به ستمكاران نمى رسد (و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم باشند شايسته اين مقامند).
✅نکته ها:
- حضرت ابراهيم (عليه السلام) در بين انبيا، جايگاه ومنزلت خاصّى دارد. نام آن بزرگمرد، ۶۹ مرتبه و در ۲۵ سوره قرآن آمده و از او همانند پيامبر اسلام (ص )به عنوان اسوه و نمونه براى بشريّت ياد شده است.
- مراد از «كلمات» در آيه، امتحانات سنگين است
- در قرآن حدود بيست مرتبه مسئله آزمايش و امتحان مطرح شده و از سنّتهاى الهى است.
- هدف آزمايش: آزمايش براى آگاه شدن خداوند نيست، زيرا او از پيش همه چيز را مى داند، اين آزمايش ها براى ظهور و بروز استعدادهاى نهفته و تلاش و عمل انسان هاست. اگر انسان كارى نكند، استحقاق پاداش نخواهد يافت.
- اين آيه يكى از آياتى است كه پشتوانه فكرى و اعتقادى شيعه قرار گرفته است كه امام بايد معصوم باشد و كسى كه لقب ظالم بر او صدق كند، به مقام امامت نخواهد رسيد.
🔊پیام ها:
- پيامبران نيز مورد آزمايش الهى قرار مى گيرند. «و اذ ابتلى ابراهيم»
- براى منصوب كردن افراد به مقامات، گزينش و آزمايش لازم است. «اذ ابتلى ابراهيم... بكلمات»
- منشأ امامت وراثت نيست، لياقت است كه با پيروزى در امتحانات الهى ثابت مى گردد. «فاتمّهن»
- پست ها و مسئوليّت ها بايد تدريجاً و پس از موفّقيّت در هر مرحله به افراد واگذار شود. «فاتمّهن...»
- امامت، مقامى رفيع و از مناصب الهى است. امام بايد حتماً از طرف خداوند منصوب شود. «انّى جاعلك»
- امامت، عهد الهى است و هميشه بايد اين عهد ميان خدا و مردم باشد. «عهدى»
- از اهمّ شرايط رهبرى، عدالت و حسن سابقه است. هركس سابقه شرك و ظلم داشته باشد، لايق امامت نيست. «لا ينال عهدى الظالمين»
📚 تفسیر نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
💔
.
.
اینهمه استرس و عجله برای چیه؟ اگر در حال تلاش کردن هستی پس حداقل از مسیر زندگیت هم لذت ببر ؛
وگرنه چشم بهم بزنی می بینی زمان گذشته و فقط چند بیماری به زندگیت اضافه کردی و از هیچ جای این راه لذت نبردی 🌙✨
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
تیـری ڪه زدی بر دلم از غمزه ،
خطا رفـت
تا بــاز چه اندیشه ڪند
رای صـوابت
۱۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
هرکسی رو که #دوست دارید ...
براش آرزوی #شهادت کنید...
#همسنگری ها
خعلی دوستتون دارم🥀😇
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#قرار_عاشقی
غبطه می خورم
به حالِ خوبِ خوب ها!
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
نکند،
چشمان یوسف زهرا(س) تَر شود بخاطرِ گناه من؟!😔
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شهید_سیدمرتضی_آوینی: دست ما با قلم سازگارتر است تا با تفنگ؛ اما آنجا که شیطان و اولیای او با تف
💔
جواد به دور و برش نگـاه میڪرد ڪجا یک ڪار روے زمین مانده است...
و ما
یڪ عالم ڪار روے سرمان ریخــته
و عین خیالمـان نیســت💔
#شهید_جواد_محمدی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 پاپ ؛ ما سالها برای آرامش عراق دعا کردیم !! پ.ن: دوستان شما سالهاست که عراق و سوریه وافغانستان
💔
حال هجران
تو چه دانی
ڪه چه مشکل حالیست ...؟
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#دلتنگ_تو_ایم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 امشب براتون یه تمرین اوردم که فوق العاده ست؛ اون هم شکرگزاری بابت نفس😍 بابت همین نفسی که راحت دم
💔
آخیییییییی خدااااااااا❤️
آخه چققدر تو قشنگی😍
دلبر همه چیز تمام من😘
فدای اون صدای قشنگت بشه بندت...
یعنی همه چیز تمامی عزیزم...
آخه نقاشی به این قشنگی...
بینی به این خوشگلی برام کشیدی😁
حرف نداره بینی من...
چه راحت باهاش زندگی میکنم.
چه قشنگه.
خودم که خیلی باهاش حال میکنم☺️
چقدر عجیبه که شبها با اینکه من خواب میرم اما بینی من همچنان داره کار دم و بازدم رو به خوبی انجام میده.
بدون خرو پف😂
من نفس میکشم بی سرو صدا
در سکوت کامل🙈
اگه بگم همه ی اعضای بدنم مدیون بینی هستند اشتباه نگفتم
خب تا نتونم نفس بکشم چطور میتونم ببینم،بشنوم،بخورم،راه برم،بنشینم،حرف بزنم و....
حتی اگه نمیتونستم به راحتی نفس بکشم بازم تا ابد مدیونت بودم.
خب آخه من که طلبکارت نیستم که بگم چرا بینی به من ندادی😌
مگه من تو رو به خاطر داشتن این چیزا میخوام؟
من تو رو به خاطر خودت میخوام😇
ممنونم که بهم لطف کردی که اینقدر راحت میتونم نفس بکشم.
ریه های سالمی دارم و بدون هیچ مشکلی تنفس میکنم.من مدیون همهی اعضای بدنم هستم که دارن شبانه روز برای راحتی من کار میکنن تا من بتونم خوب بندگی کنم
#شکرگزاری
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@fhn18632019
شهید شو 🌷
💔 حَکشُدهبادَستِ زهَــرآ،هَرکجاےِقَلبِمَن بَعد ذِکر یاعَـلی ذِکرِحـســن شیـرین دَهـن یکصدو هِ
💔
آقا حَرمُ الله شُده دلهامان
در هَر دِلِ بیتاب ضَریحی داری
#اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#هرگزنمیردآنکهدلشمستمجتباست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#بسم_الله
﴿وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ﴾
خداجان! ما هم سائلیم.
#یک_حبه_نور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 آقا حَرمُ الله شُده دلهامان در هَر دِلِ بیتاب ضَریحی داری #اݪحمداللہڪہنوڪرتم:)🍃 #دوشنبه_های
💔
جان بفشانم زِ شوق، در ره باد صبا
گر برساند به ما، صبحدمی بوی دوست
💔
لایق شهادت که باشی
در سفر راهیان نور هم خدا شهادت نصیبت میکنه
که در مقتل شهدا می شوی مهمان خاص شهدا
حجت الله که در منش و خلق و خو شباهت زیادی به شهید همت داشت در بین دوستانش به همت نسل سوم معروف است...
#شهید_حجت_الله_رحیمی
سالروزشهادت🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
دعوای مختار با روحانی😂
#انتخابات_۱۴۰۰
#کلیپ
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#حاجآقا_فاطمینیا:
#رجب، ماه توبه است.
از اذکاری كه درصورت توجه به معنایش مؤثراست «يامُقيل العَثَرات» است؛
ای كه لغزشها را اقاله میكنی!
اقاله یعنی اگر توبه کنیم، طوری با ما معامله میكند که گویا گناهی مرتكب نشدهايم!
اين ذكر اگر با حضورقلب در قنوت ياسجده گفته شود، توفيقاتی که گاهی با گناه سلب میشود، بازمیگردد.
#ماه_رجب
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💕 در جلسه خواستگاری به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و می خواهم به سوریه بروم»
💔
#عاشقانه_شهدایی💕
❌ شرط عجیب در خواستگاری #شهید_چمران
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد
غاده همسر #بی_حجاب و لبنانی #شهیدچمران میگوید: مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد...
برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و #محجبه شد!
غاده میگوید وقتی مصطفی به #خواستگاری من آمد مادرم به او گفت: شما نمیتوانید با او #ازدواج کنید.
او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده، تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان #قهوهاش حاضر بوده... شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید.
وقتی که مصطفی اینها را شنید گفت: درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوهاش را آماده کنم.
و تا قبل از شهادت اینطور بود!!!
ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظهای برتر از غاده ندید.
حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را:
وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل میشود
و آنگاه شهید میشوی...
✍️ مصطفی معبودی
#شهید_مصطفی_چمران
#عشق_آسمونی💍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#دم_اذانی
یا کاشِفَ الزّفَرات
ای برطرف کننده #آھ های بلند
و نفس های عمیق...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سیدِ ماست😳
سیداحمد جوانی بود کم سن و سال، با چهرهای جذاب و اخلاقی خوب ودلنشین. اولین بارش بودجبهه میآمد. روحیهای سرزنده داشت.خیلی خونسرد و بیخیال بود. همین خونسردیش مراکلافه میکرد.🙄
هرچه اذیت وتهدید میکردم که باید ازاین سنگر بروی،قبول نمیکرد. سرش که به زمین میرسید، صدای خُروپُفش به هوا میرفت؛به همین خاطر معروف شده بود به «خیار پوست».
هرچه اصرارکردم، غضب کردم و دادوفریاد راه انداختم که به سنگر دیگری برود، با آن سادگی وصفایش، میخندید ومیگفت:
-آقاجون،تواگه منو بکُشی هم ازاین سنگربهتر پیدانمیکنم.😍
یکبار سرغذا عینکش رابرداشتم،درکاسۀ ماست فروکردم وبه چشمش زدم،ولی اوباخنده گفت:
-چقدر دنیاقشنگ شده.سفیدِسفید.تو اگه منو تیکهتیکه بکنی، ازاین سنگرنمیرم. دوست دارم پهلوی شماباشم.😌
یکبار مقداری پنیر روی شیشههای عینکش مالیدم،آن را به چشم خودزدم، چوبی به عنوان عصابدست گرفتم ومثل گداها راه افتادم وسط کانال.سید ازخنده رودهبر شده بود.
من دیگرجلویش کم آوردم.🙁
ازبس خوب بود و پاک،نمیخواستم درسنگرماباشد!
تحمل اینکه چندروز بعد،این هم خواهد رفت، حالم رامیگرفت.😔
برای همین ترجیح دادم اصلا باامثال او رفیق نشوم که داغشان راهم نبینم، ولی سید موفق شد ومرا درطرح اخراج ازسنگر، شکست داد.
عصرشنبه11بهمن1365درشلمچه، داخل سنگر درازکشیده بودیم. بین خواب وبیداری ناگهان دیدیم قوطی ماستی در دستی سیاه وگلی، جلوی درسنگر ظاهرشد.لحظهای همانطور گذشت تااینکه صاحب دست نمایان شد. سیداحمد بود یابقول بچههای سنگرخودمان«سیدِماست»🙃
#ادامه_دارد...
#کپیممنوع
💕 @aah3noghte
@hdavadabai