eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ! وقتی.یه‌جا داره‌جوشکاری‌میشه‌سرتو میندازی‌پایین‌ونمیبینی‌چون‌بهت‌آسیب‌میزنه‌ ولی؛چراجلونامحرم‌سرتونمیندازی پایین؟! اون‌که‌آسیبش‌بیشتره.. !!(: ... 💕@aah3noghte💕
بامعنی‌بخونیم!) [دعاے روز بیست و نهم ماه رمضان 📖] 🌙
💔 باید برای این طبقه که طبقه ضعیف هستند که شماها اینها را پائین مےدانید و اینها از همه شما بالاتر و بلندمقامتر هستند باید برای اینها کار بکنند صحیفه نور،6،184 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 آخر ماه‌رمضانی که داریم بارو بندیل جمع می‌کنیم. هنوز بَرش نداشتیم بفهمیم چقدر سنگین شده ولی خب هر چه آورده بودیم خریدی دیگر؟ نه اوس‌کریم؟ ولله اگر دانسته باشیم کجا را ترک می‌کنیم. ولی کریمانه ببخش ما را. که اصلا آدم ماندن در ماه‌ت، در مهمانی‌ات نبودیم.مدام از اول‌ش به زمین زمان وعده دادیم:«بذار ماه‌‌‌رمضون تموم‌شه!» ببخش اگر ابوحمزه را خوب زار نزدیم.نفهمیدیم. اگر وسط قرآن خواندن سر ظهر دل‌مان ضعف‌رفت و ساکت نق زدیم.ببخش اگر حقِ‌سحر ادا نشد. نفهمی ما را حلال‌کن. خودت بخوان حال بنده‌ای که از روزه بی‌تاب‌ است اما دوست‌دارد محبوب‌ت بماند.با پا آمده و با سر می‌رود،اما باورش نمی‌شود خسته‌ست. گریه می‌کنم برای نگاه‌ت به‌ما،با زنبیل خالی‌مان. . شُکر که ما از سرسفره‌ات می‌رویم، ولی تو از ما؟ هیچ گاه! بگذریم.... بغل‌بگیر این بنده‌های درب‌وداغان‌ت را. انگار‌ کُن عید شده! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مگه‌نگفتی‌میخای‌این‌ماه‌رمضون بشےهمون‌بنده‌ای‌که‌خداعاشقشہ (:؟ - نشدی‌نہ ؟! - نخاستی‌که‌بشی‌رفیق ! ... 💕 @aah3noghte💕
38.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 📽️ مُحَرَّم 8⃣ مستند زندگی شهید مدافع حرم شهر دُرچه اصفهان ... 💞 @aah3noghte💞 بسیارتماشایی👌
💔 با ذکر و دعا و گریه ، همدم نشدی سی شب بگذشت و باز مَحرم نشدی در آخر این ماه به خود میگویم : "دیدی رمضان گذشت و آدم نشدی؟!" ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت216 نه این که
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



با دستان کوچکش اشاره می‌کند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره می‌کند به آدمک بزرگ و بعد به من.

- کم‌کم وقت ملاقات تموم می‌شه!

صدای مسعود باعث می‌شود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.

سلما نقاشی را می‌دهد به من. سرش را به سینه می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم به نشان تشکر.

باز هم دهانش را باز و بسته می‌کند و به خودش فشار می‌آورد برای گفتن یک کلمه.

از جا بلند می‌شوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را می‌گیرد تا بلند شود.

چند قدم مانده تا در را با هم می‌رویم. مقابلش زانو می‌زنم و دست می‌گذارم روی شانه‌هایش.

نمی‌دانم دیگر می‌بینمش یا نه؛ برای همین سعی می‌کنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.)

لبش را جمع می‌کند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش می‌کنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)

چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج می‌شود:
- بببب...

- اذن اضحک!(حالا بخند!)

لبخند می‌زند اما تمرکزش روی تلفظ کلمه‌ای ست که می‌خواست بگوید.

 نقاشی را نشان می‌دهد، با چشمان قشنگش نگاهم می‌کند و با فشار فراوان به لب‌هایش، می‌گوید:
- ببببا... بببا... ...*


و دوباره این کلمه، زمان را برایم متوقف می‌کند. با من بود یعنی؟

گفت بابا... دست و پایم را گم می‌کنم.

بابا یعنی به تو اعتماد دارم،
 روی بابا بودنت حساب کرده‌ام،
 دوست دارم بزرگ شدنم را ببینی...

یک چیز درشت، مثل یک گردو در گلویم گیر می‌کند. دوست دارم بگویم من شایسته پدر بودن نیستم سلما.😔
من بابای خوبی نیستم. دلت را به من خوش نکن... نمی‌شود. نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم.

نمی‌شود توی ذوق بچه زد. پریشان لبخند می‌زنم و دست می‌کشم روی موهایش:
- فی امان الله روحی...

بیشتر اگر بمانم، همان چیزِ قلنبه‌ی توی گلویم کار دستم می‌دهد جلوی بچه.

به سختی قورتش می‌دهم و از جا بلند می‌شوم.

سلما عروسک به دست برایم دست تکان می‌دهد؛ من هم. حتی مسعود هم لبخند کمرنگی می‌زند.

سلما را به خدا می‌سپارم و با بیشترین سرعت ممکن، از ساختمان بیرون می‌زنم.

کاش من را یادش برود. نباید انقدر به من وابسته باشد...

نگاهی به نقاشی سلما می‌کنم؛ من و خودش کنار هم. من نمی‌توانم بابا باشم برایش.

هرجور حساب کنی نمی‌شود. شاید اشتباه کردم از اول که این بچه امید بست به من...

اما نمی‌توانستم در دیرالزور رهایش کنم. قبول نمی‌کرد با کس دیگری برود...

آه می‌کشم و لبخند غریبی روی لبانم می‌نشیند. یکی به من گفت بابا! یعنی از دید یک نفر هم که شده، من می‌توانم بابا باشم...

کاش صدایش را موقع گفتن این کلمه ضبط کرده بودم؛ هرچند هنوز در گوشم هست و تمام مغزم را پر کرده.

- کی بود این دختره؟

مسعود است که هم‌قدم با من، به سمت موتورش می‌رود.

نقاشی را با احتیاط تا می‌زنم و داخل جیبم می‌گذارم:
- یه دختربچه اهل دیرالزور. مامان و باباش کشته شدن. خودش هم اینجا تحت درمانه. چون با من برگشت عقب، یکم بهم وابسته شده.

- نباید می‌شد. تو نمی‌تونی نگهش داری.

دوست دارم داد بزنم و بگویم فکر کردی خودم نمی‌دانم این‌ها را؟ لبم را می‌گزم و سکوت می‌کنم.

می‌رسیم به موتورش اما سوار نمی‌شود. می‌گوید:
- وقتی خانمم فوت کرد، دخترم یه سال و نیمش بود. خانواده خانمم من رو مقصر می‌دونستن. حضانتش رو گرفتن به اسم عدم شایستگی...😏


ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته می‌شود.

... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi


قسمت اول
مداحی آنلاین - سخته به والله - نریمانی.mp3
10.44M
💔 سخته به والله به خدا، روی تو رو نبینیم😔 سی شب بره یه افطاری، کنار تو نشینیم...💔 🎤 ... 💞 @aah3noghte💞