eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد حامد اجازه میگیرد و کنار نیما می نشیند: ناسلامتی منم داداشتمــا..
💔 صدای ناآشنایم باعث میشود یکتا سر برگرداند؛ او هم با دیدن من کمی شوکه می شود و شالش را جلو میکشد، آخر برای همه غیرقابل باور است که نیما، خواهری چادری داشته باشد! دست دراز میکنم و لبخند میزنم: حوراء هستم، خواهر نیما. هنوز از تعجبش چیز ی کم نشده، با تردید دست میدهد و رو به من مینشیند؛ دختر ریزنقش و زیبایی است، از مادرش اجازه میگیرم که روی صندلی بنشینم: میشه تنهایی حرف بزنیم؟ مادرش سر تکان میدهد و می رود؛ رو به یکتا میکنم: من خبر نداشتم از این رابطه، چون خیلی وقته با نیما زندگی نمیکنم، اما وقتی نیما اومد ماجرا رو برام گفت خیلی داغون شده بود، دائم میگفت تو همه زندگیشی و نمیخواد از دستت بده. با همان حالت محزون و صدای گرفته می گوید: پس چرا بهم سر نزد؟ - طاقت نداشت رو تخت بیمارستان ببینتت، بعدم الان خودش نمیدونه با دنیا و خودش و خدا چند چنده. طوری نگاهم میکند که یعنی بیشتر توضیح دهم؛ سعی میکنم رو راست باشم اما ناراحتش هم نکنم: ببین عزیزم، من با نوع دوستی شما موافق نیستم ؛چون برای هردو تون ضرر داره، اما نمی تونم به نیما اجازه بدم که الان تو این موقعیت تو رو ول کنه، چون برام خیلی مهمه که احساس تو له نشه، الانم اومدم بگم نیما نه فراموشت کرده، نه میخواد فراموشت کنه. پوزخندش کمی نگرانم میکند؛ دوباره رو به پنجره میکند و میگوید: بهش بگو فراموش کنه، دو روز دیگه بخاطر شیمی درمانی همه موهام میریزه... ابروهام میریزه... من از الان خودمو مرده حساب میکنم. - کی گفته هرکی سرطان بگیره میمیره؟ عمر دست خداست! پوزخندش کج تر میشود: هه! خدا! خدا تا الان کجا بود؟ اصلا چکار به من داره؟ من تنها چیزی که از خدا میدونم اینه که دائم بلده امتحان بگیره و من و امثال من که گناهکاریمو عذاب کنه! الانم لابد خدا گفته دوستی یکتا و نیما حرام است که تو اومدی اینجا این حرفا رو میزنی! دلم برایش میسوزد، او هنوز سنی ندارد که اینطور خودش را از خدا دور میبیند؛ مشکل ما همین بوده که در مدارس بجای خدا داری، خدا دانی یادمان داده اند و نوجوان هایمان خدا را نزدیکتر از رگ گردن نمی شناسند. لبخند میزنم: کی گفته خدا انقدر بداخلاق و نچسبه؟ عاقل اندر سفیه نگاهم میکند. ادامه میدهم: خدا بنده هایش که بیشتر دوست داره رو امتحان میکنه که ببینه اونام دوسش دارن یا نه؟ حرفم را قطع میکند: ولی من که دوسش داشتم! لازم نبود اینطوری بشه تا ثابت بشه به خدا! - میدونم... اما اولا همه میتونن بگن خدا رو دوست دارن، اما امتحان که میشن، تو سختیا اصل وجود آدم پیدا میشه، بعد هم ما بیشتر میدونیم یا خدا؟ مطمئن باش خدا بد تو رو نمیخواد؛ اگه هنوز زنده ای، یعنی خدا دوست داره و میخواد بهت فرصتای جدید بده، شاید همین بیماری ام راه پیشرفت باشه.سر تکان میدهد: تو دلت خوشه... میدونی حالا حالاها زنده ای...برای همین انقدر راحت حرف میزنی! بلند میشوم و پیشانیش را میبوسم: نه! هیچکس نمیدونه چقدر زنده میمونه، به حرفام فکر کن! میخواهم خارج شوم که میگوید: میشه شماره تو داشته باشم؟ لبخند پیروزمندانه ای بر لبانم مینشیند: با کمال میل! و شماره ام را روی کاغذی مینویسم. دوباره میگوید: بازم بهم سر بزن. - چشم! حتما! یا علی! زیر لب میگوید: فعلا. کفگیر را برمیدارد تا برنج بکشد در بشقابش، اما دستش را میگیرم: اول بگو نیما چی میگفت؟ نگاه مظلومانه ای میکند و میگوید: باشه همشو میگم برات... بذار بعد شام. ابرو بالا می‌اندازم: نچ! شما مردا سیر که شدین همه چی یادتون میره! اول بگو بعد شام بخور. با چشم به دستش که در هوا مانده اشاره میکند: اینجوری؟ بذار حداقل عین آدم بشینم بگم برات! عمه که خنده اش گرفته، کفگیر را از دست حامد در می آورد و برایم غذا میکشد، لب و لوچۀ حامد آویزان میشود: پس من؟ عمه با آرامش میگوید: اول جواب خواهرتو بده بعد!تسلیم میشود: خوب دستمو ول کن تا بگم! دستش را رها میکنم: خب، میشنوم؟ و خودم مشغول خوردن میشوم. - خیلی احساسی با قضیه برخورد کرده؛ خیلی بچه اس هنوز برای این لیلی و مجنون بازیا، از خدا و زمین و زمانم شاکیه، باید یکم فکر کنه ببینه اصلا عشق داره یا هوس؟ اما اگه واقعا یکتا رو دوست داره، خب باهم نامزد کنن و عین آدم برن سر خونه زندگیشون! شانه بالا میدهم: ولی اینجور ازدواجا عاقبت بخیر نمیشنا! چون از گذشته همدیگه خبر دارن و سخت به هم اعتماد میکنن. با سر تایید میکند: اونکه آره، اگه واقعا یه زندگی سالم بخوان باید هر دوشون سعی کنن اصلاح بشن. و در بشقابش غذا میکشد؛ میخواهد قاشق اول را بردارد که اینبار عمه دستش را میگیرد: وایسا منم کارت دارم! حامد می نالد: جــانم؟ دیگه امری مونده؟ و قاشق را به بشقاب برمیگرداند و منتظر حرف عمه میشود. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد راوی: مادر شهید عینک با خو
✨ انتشار برای اولین بار✨

  

راوی: مادر شهید
عصب پا_قطعه پلاستیکی



تقریبا یک سالی از مصدومیت شیمیایی او می گذشت که از ناحیه ی پا مجروح شد.
هر بار که برای او اتفاقی می افتاد، من بیشتر از خودش درد می کشیدم. دیگر وقتی محمدحسین جبهه بود، آرام و قرار نداشتم.
هر لحظه منتظر شنیدن یک اتفاقی بودم.
به محض اینکه کسی در می زد یا تلفن خانه به صدا در می آمد، قلبم از جا کنده می شد. او مدتی در بیمارستان بستری و تحت درمان بود مدتی هم در خانه استراحت کرد، اما نتوانست سلامتی اش را کامل به دست آورد، گویا عصب پایش آسیب دیده بود و موقع راه رفتن، پایش از پنجه در اختیارش نبود. روی زمین کشیده می شد.


وقتی می خواستیم از بیمارستان مرخصش کنیم، دکتر ها گفتند به دلیل جراحت شدیدی که دارد باید استراحت مطلق داشته باشد از جایش تکان نخورد و محل استراحتش را طوری تعیین کند که به دستشویی نزدیک باشد.

خانه ی ما این وضعیت را نداشت و محمدحسین اذیت می شد. این بود که او را به خانه ی خواهرش، انیس، بردیم. محمدهادی هم که خدمتش تمام شده بود؛ به سبب رابطه ی صمیمی و نزدیکی که با محمدحسین داشت، کنارش ماند تا اگر نیمه شب کاری داشت و نیاز بود دستشویی برود، او را همراهی کند.


فردا که من به سراغ آن ها رفتم تا جویای حال محمدحسین شوم، محمدهادی برایم چنین تعریف کرد:




«نیمه های شب بود، به طور اتفاقی بیدار شدم، دیدم محمدحسین توی رختخوابش نیست، با عجله از جا پریدم، دیدم همین طور به حالت درازکش و کشان کشان خودش را روی زمین تا پای پله ها کشیده بود و می خواست به دستشویی برود.
 موقعی که او را دیدم تقلا می کرد تا پله ها را رد کند، با ناراحتی گفتم :«آخر دلم نمی خواست مزاحمت بشوم.» 
گفتم :«برای چی؟ من خودم سفارش کردم!»
 گفت :«دوست ندارم موجبات ناراحتی دیگران را فراهم کنم. من مجروح نشده ام که وبال گردن بقیه باشم.»



بعد از چند روز که حالش بهتر شد به خانه برگشت. سعی می کردم مراقبش باشم تا به زودی سلامتی اش را به دست آورد، اما متاسفانه عصب پا آسیب دیده و پنجه ی پا را از حرکت انداخته بود.

 دکترها یک قطعه پلاستیکی به او داده بودند که در زیر و پشت پا نصب می شد و از آویزان شدن پنجه ی پا جلوگیری می کرد.

... 
...



💞 @aah3noghte💞